راستش رو بخوای من دلم نمیخواد اَبَرانسان یا اَبَردختری چیزی باشم. اینی هم که الان میبینی یه نقابِ مجبوریه. از اون نقابا که خودت با دستای خودت و به زور میزنی رو صورت لحظههات، تا بتونی گذر کنی. تا بتونی پشت سر بذاری همهی این لحظهها رو. وگرنه خب، کی بهتر از خودم میدونه چه غوغاییه پشت همین نقاب؟ شاید بگی اصلا ابرانسان بودن یعنی همین زره جنگی پوشیدن و نقاب زدن رو همهی ضعفها و کماوردنا و رفتن به جنگ مشکلات، باشه قبول، ولی میخوام بگم از همینم خستم. اون وقتی که تصمیم گرفتم نقاب قوی بودن رو بزنم و برم تو دل این سختیا، با امید رفتم. با امید روزی که بتونم آدمارو همراه کنم و لازم نباشه همیشه این ضعفا رو برا خودم نگه دارم. که پیدا کنم آدمی رو که تو همهی این لحظهها، مقوی یا لااقل پذیرندهی همهی ضعفهام باشه، که حل شه توم و من با خودم، با خودی که هم ضعفداره و هم قدرت بجنگم. نه خودی که نقاب میزنه. میدونی چی میگم؟ میخوام بگم دلم میخواد ضعفهام رو نپوشونم، دلم میخواد یه بار بشینم کنار و بذارم یکی دیگه برام برنامه سفر بریزه و کارهاش رو برام هماهنگ کنه، که لازم نباشه خودم با هرکسی حرف بزنم و کلییی بگردم دنبال راهی که برا دختر تنها امن باشه. که دلم میخواد همزمان نگران هماهنگیها و اجرا و محتوای زندگیم نباشم. که لااقل یه جاهایی همه کارهی زندگیم نباشم. عجیبه نه؟ نه نیست. همه فک میکنن مستقل شدن یعنی نداشتن بقیه، یعنی علاقه نداشتن به بودن بقیه ولی مستقل بودن، یعنی لنگِ بقیه نبودن، یعنی وابستهی بقیه نبودن. یعنی بودن بقیه و پذیرش دوطرفهی این موضوع که :« ببین حواست باشه، فک نکن میتونی با کمک بهش سرش منت بذاری، خودشم از پسِ این کار بر میاد.» که :« ببین توام حواست باشه، نباید وابسته بشی، باید بدونی بالاخره ممکنه یه روزی این آدم رو نداشته باشی، حواست باشه که تو نیازمند نیستی و خودت توانایی انجام این کار رو داری.» مستقل بودن یعنی اعتماد داشتن به خودت. فقط همین. که برا هرکاری آویزون بقیه نباشی. که نذاری از آویزون بودنت برای خواستههای خودشون سواستفاده کنن.
الان هستن این آدما، مامان، آقای نیلفروشان، استاد و.. ولی دورن، سرشون شلوغه، برا من نیستن. البته مامان خیلی هست ولی خب، خیلیم کمه..
اون روزی که تصمیمگرفتم رو همهی محدودیتهای دخترونه اونم تو یه خانواده مذهبی سنتی پا بذارم، روزی بود که میخواستم به مامانم بگم نگاه کن، من خودم از پس خودم بر میام. خودم میتونم خرجم رو دربیارم، میتونم از خودم مراقبت کنم، میتونم کارامو خودم انجام بدم. فک نکن چون نیازهای بقام رو فراهم میکنی میتونی محدودم کنی. که میخواستم بهش نشون بدم اگه من اینجام و تو این خونه موندم، نه به خاطر پول و غذا و لباسه، که به خاطر محبتیه که بینمون وجود داره. به خاطر عشقی که نمیخوام خودمو ازش محروم کنم و ایضا شما رو هم از عشق خودم. سالها طول کشید ولی مامانم بالاخره پذیرفت. با تمام وجودش پذیرفت. پذیرفت من یه دختر مستقل از خونهم درحالی که عاااشق خانوادهمم. که هیچی تو دنیا برام مهمتر از خوب بودن حالشون نیست. میدونی هیراد، من سالها به خاطر چیزی جنگیدم که حق مسلم زندگی هر انسانی بود. سالها به خاطر استقلالی با خانوادهم جنگیدم که خودشون باید در خلال تربیتشون بهم میدادن. میدونی؟ من ناخواستهی اونا مستقل شدم. از دل شرایطی که وجود داشت. استقلالی که خودشون باعثش شده بودن اما نمیتونستن بپذیرنش. و من موازی با تهنشین کردن این مفهوم برای خانوادهم، برای مستقل شدن از یه پسر جنگیدم. که این بار به خودم نشون بدم و بگم نگاه، بدون اونم میتونی. و حالا که اینو فهمیدی، بهت اجازهی داشتنش رو میدم. ولی دیگه حس میکنم بسه دیگه. بس نیست؟ حالا همهمون فهمیدیم. و میخوام به آغوش جامعه برگردم. میدونی پسر، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو همهی لحظهها، مطمئن باشی در عین توانایی و استقلالت، منو کنار خودت داری. که هیچ وقت این ذهن مسموم جامعه که کلی سال از زندگیم رو گذاشتم تا فقط خانوادهی خودم رو ازش پاک کنم، گریبانگیر تو نشه. من قول میدم که نه فقط به خودم، که به همهی آدمایی که دستم بهشون میرسه یاد بدم چطور میتونن بچههای مستقلی تربیت کنن و عاشق باشن. قول میدم هیراد. قول میدم تو نگرانیهای منو تجربه نکنی.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۵
از کوچه پس کوچهها بیرون اومدم و افتادم تو خیابونِ اصلی. فک کنم نزدیک بیست دقیقه پیاده تا امیرچخماق داشتم و فارغ از دو جهان، هدفونم رو، رو گوشم گذاشته بودم و اجازه میدادم دالبند تو گوشم فریاد بزنه «در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی».. همین طور در حال حرکت تو پیاده روی عریض و طویل بودم که یهو یه آقایی اشاره کرد؛ هدفونم رو دراوردم و فرآیند قطع کردن موزیک کمی طول کشید و وقتی رو کردم بهش، بعد از عذرخواهی از گرفتپ وقتم پرسید:
- ببخشید خانم؛ اینجا آموزشگاه زبان فرانسه یا اسپانیایی هست؟
+ ببخشید آقا من مسافرم و اطلاع ندارم.
خیلی جالب بود، همین یه جمله منو گرفت و شروع کرد به حرف زدن. از این که خودش معلم زبان انگلیسی و آلمانی و ایناس و این که الان خودشون تور میبرن و اینا، تا رسیدن به بکپکریِ من و این داستانا. اخرشم شمارهش رو داد و گفت که حتما زنگ بزنم بهشون برای دورههای تورلیدری و شروع همکاری و این حرفا :دی که بهش گفتم از مسافرت رفتن با تور متنفرم و کلا پنچر شد :)))
اخرش کلی اسم جاهای مختلف رو تو یزد و اردکان و میبد بهم گفت که حتما حتما برم ببینم و بعدشم هم تمام :))
خیلی برام جالب بود، قطعا اگه تهران بودم همون اول با یه عذرخواهی از این که دیرم شده و نمیتونم حرف بزنم باهاتون ازش جدا میشدم. ولی حالا تو یزد، ساعت ۶ غروب، با اون همه خستگی وایساده بودم و داشتم یه ربع تمام با یه نفر که نه میشناسمش و نه هیچ علاقهای به موضوع حرفاش دارم، حرف میزدم :))
بعد از جدا شدن ازش دوباره به حالت قبلی برگشتم و به قدم زدن تا امیرچخماق ادامه دادم و کلی از منظرهی عادیِ هر روزهی هزاران آدم، لذت بردم و البته، به آقای عجیب و اتفاقهای کوچیک و جالبی که در خلال سفر تجربه کردم فکر کردم.
بعد از رسیدن به امیرچخماق، سراغ زورخونهای که اون حوالی بود رو گرفتم و یهو وسط راه چشمم افتاد به تابلوی «نمایشگاه مارهای زنده»، اون لحظه با یه نگاه کلی به اطراف نتونستم پیداش کنم و از طرفی ذوقم برای رفتن به زورخونه بیشتر بود، این شد که سرخر رو کج کردم و رفتم به سمتی که بهم ادرس داده بودن. یه زورخونهی قدیمی، تو کوچهی بغل بازار که زیرش یه آبانبار بززرررگ بود.
رفتم و یه اقایی با خوش رویی بهم گفت دور بعدی ورزششون ساعت ۶:۵۰ شروع میشه و تا اون موقع میتونی بری آبانبار رو ببینی.
یادمه یه چیزی تو مایههای ۲۰ دقیقه فرصت داشتم و بعد از دیدن آب انبار اومدم بیرون و کمی هوا خوردم.
دور تا دور زورخونه رو صندلی گذاشته بودن و آدمای مختلف میومدن و ورزش زورخونهای رو نگاه میکردن. من نمیدونم چقدر بقیه ممکنه به این کار نقد وارد کنن، ولی برا من یه تجربهی بینظیر بود. حال و هوای ورزش پهلوونی، منش آدمایی که اونجا بودن و فقط تو کارتون پهلوانان دیده بودم، خوندن مرشد و دینگ زنگش. مولا علی گفتنا و صلوات فرستادنشون در حین ورزش، و صداقت بینظیرشون موقع ادای کلمات که نه تنها حس بدی مثل ریا نمیداد، که خیلییی هم آرامشبخش بود.
ساعت نزدیکای ۸ بود که از زورخونه بیرون اومدم. آقای نیلفروشان سفارش اکید کرده بود که از حاج خلیفه رهبر برا خودم چیزای خوشمزه بخرم و حتما فالودهی شیرحسین رو بخورم. اولی رو علیالحساب بیخیال شدم و خوشحال بودم که علاقهی خاصی به شیرینیجات ندارم، ولی فالوده شیرحسین رو سرچ کردم و دیدم عه، درست تو مسیر برگشتم به اتاقه و از جایی که بودم تا اونجا تقریبا یه ساعت و ربع اینا پیاده راهه.
حالا که کلی جا رو گشته بودم و کلی اتفاق هیجانانگیز برام افتاده بود، حالا که رخوت شب ذره ذره تو جونم لونه کرده بود، فارغ از هیجان چند دقیقه قبلم میتونستم دل بدم به صدای آرمان سلطانزاده و اجازه بدم برام کتاب بخونه. و من قدم به قدم سنگفرشهای خیابونها و کوچهپسکوچههای یزد رو باهاش زندگی کنم.
راستش رو بخواین هرچی به مقصد نزدیکتر میشدم، بیشتر با خودم کلنجار میرفتم که آیا فالوده بخورم، نخورم، چه کنم 🤦🏻♀️
با توجه به قیمتایی که از تهران دستم بود کمِ کمِ ده پونزده تومن پیاده میشدم و این یعنی یه شب خواب تو خانه معلم!
همین جوری درگیر بودم که خودم رو جلو مغازهی بزرگ شیرحسین دیدم. اوه فاطمه! کارت تمومه. این دم و دستگاه و این جای بزرگ و.. حتما الان کلی پیاده میشی 🤦🏻♀️
فک کنم دو سه دقیقه همونجا جلو در این پا و اون پا کردم و در نهایت دلی به دریا زدم و رفتم داخل. فالوده ساده رو انتخاب کردم و وقتی خانومه فیش کشید و ازش قیمت رو پرسیدم، تقریبا چشمام دهبیستا شده بود :|
باورتون نمیشه که فالوده به اون خوشمزگی فقط ۲ تومن بود! به فکرای تو راهِ خودم خندیدم، داشتم تصور میکردم که ده تا کاسه فالوده گرفتم و نشستم کنج مغازه و دارم از هرکدوم یه قاشق میخورم :)))))
خلاصه که خوشحال و خندان از این شهرِ بینظیرِ اقتصادی رفتم نشستم فالودهم رو خوردم و بعدشم راهی اتاق شدم.
این طور بود که روز اول من، با اون همه ماجرا، تقریبا تموم شد :)
بعد از تماسِ آقای خوشاخلاقِ مسئولِ اتاق، به حرفامون با محبوبه ادامه دادیم. کلی کتاب به هم معرفی کردیم و به عادت همیشگی یوزر و پسوردِ اکانتهای کتابهای الکترونیکم رو به محبوبه که حالا یکی از دوستداشتنیام بود دادم و همین وسطا بود که دوباره بهم زنگ زدن و گفتن که میتونم برم الان. دوستجانِ جدید بعد از تماس بهم گفت الان باید بری؟ من برسونمت؟ من لبریز از مهربونیش گفتم که مزاحم نمیشم و میرم خودم که گفت خودشم میخواد بره و میتونه تو این فاصله شهر رو هو بهم نشون بده :)
منم رفتم سراغ علی و استقبال کرد، گفت که کارش تا ۲ تموم میشه و میاد دنبالم تا بریم بگردیم. خلاصه که با دختر دوستداشتنیم راهی شدیم و کلی منو تو خیابونای شهر گردوند و از همهجاش برام گفت، از خیابونی که دو طرفش درختای بلند داشت و از صفاییه. از همسرش و من مست مهربونی و صداش یکپارچه گوش و چشم بودم و همه لحظههای خوشی رو میبلعیدم. حتی فکرش رو هم نمیکردم اون همه ماجرا گره بخوره تو آشنا شدن با یکی دیگه از بندههای خوشگل خدا.
ما از صفاییه رسیدیم نزدیک باغ دولتآباد، یعنی همونجایی که صبح رسیده بودم :)) و بعد از کش و قوسهای فراوان بالاخره خیابون و کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم.
ادرس ما رو به سمت یکی از کوچه پس کوچههای قدیمی شهر هدایت میکرد و مثل داستانای جنایی باید میگشتم دنبال خونه مدنظر! و خب شاید براتون جالب باشه که من نمیدونستم باید دنبال خونه بگردم و همهش چشمم دنبال مسافرخونهای چیزی بود. سر کوچهای که دیگه ماشینرو نبود از محبوبه خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که بهش خبر میدم و اومدم تو کوچه نهایی.
من حسای هیجانانگیز زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم، کلی حس موفقیت، کلی شادی، دوست داشتن و دوستداشته شدن، هیجان و شگفتزده و سورپرایز شدن و .. ؛ ولی به جرعت میتونم بگم هیچ وقتِ هیچ وقت، مثل امروز و این ساعت و این لحظه، که حس خوبِ مامانم نسبت به خودم رو دیدم، شاد و آروم نشدم و نبودم.
همون چیزی که همیشه دنبالش بودم، همون چیزی که سالها به خاطرش جنگیدم، همونی که همین دیشب داشتم ازش با مها حرف میزدم رو حس کردم که امروز بدست اوردم.
همین که یه روزی برسه که هم مامانم هم من، بتونیم خیلیییی منطقی، به همراه انتقال حس دوستداشتنمون نسبت به هم، راجع به موضوعی که توافقی روش نداریم حرف بزنیم و اخر صحبت نه تنها هیچ حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم، که کلیم دلمون گرم شه که یکیو داریم که فارغ از تفاوتامون دوسمون داره و دوسش داریم و تو مسیرمون تنها نیستیم.
همین امروز بود که مها ازم پرسید به نظرت بچه به چی نیاز داره و گفتم :«به این که فضای شناختن خودش رو براش فراهم کنی و یه جوری کنارش باشی که تو این فرآیند سخت و نفسگیر احساس تنهایی نکنه.»
میدونی، شاید سالها احساس تنهایی کرده باشم و همه تفاوتا و کلهشقیهامو تنهایی به دوش کشیده باشم، ولی امشب انگار که کنارم بودنش و محبتِ نگاه و کلامش، خستگیِ همهی سالها رو از بین برد. حس این که دیدی بالاخره موفق شدی؟ دیدی بالاخره دوستداشتن در عین تفاوتداشتن رو پذیرفت؟
امشب خوشحالم و شاید هیچ شبی مثل امشب لایق خوشحالی من نباشه.
سهشنبه ۱۱ دی ۹۷
#ثبت_شو
میدونی؛ یه موقعهایی فقط اشک ریختن میتونه حالت رو سر جاش بیاره. انگاری توازن یه سری چیزا اون تو بهم میخوره و تنها راه بالانس شدنشون از دست دادن اون مایعِ روشنیِ چشماته. اصلا میبینی؛ همه چیز زندگی هی میخواد بگه از دست بده. هی میخواد بگه رها کن. اجازه میدی آب از بدنت کم شه که اون تو روبهراه شه اوضاع. که چشمات شسته و تر و تمیز و خوشگل بشن. ولی باید از دست بدی. آبِ اضافیه؟ نه والا. عصاره جونته که داری میدیش بره. میدونی چی باعث میشه از دست دادنشو حس نکنی؟ همین که به دست اوردن بعدش انقدر میچربه بهش. وگرنه تو فکر کن؛ ساعتها بشینی و هق هق بزنی و اخرشم هیچی به هیچی. دلت نمیسوزه از این آبی که رفت؟ میسوزه دیگه. ولی نگاه؛ ۴ قطره اشک میریزی و به اندازه دنیا سبک میشی. بعد فکر کردی ذهنت میره سراغ اون ۴ قطرهای که از دست دادی؟ نه دیگه. میره میشینه کنج سینهت، دو زانو تکیه میزنه به پشتی و قلپ قلپ چای دبش لبسوز میخوره با قلبت. هیچم به اون از دست دادنیا فکر نمیکنه.
اما امان. امان از اون روزی که بغضت دودستی اشکت رو چسبیده باشه و رهاش نکنه. امان از اون روز که مشتش رو میبنده و هرچی بهش میگی بابا به خدا اگه این ۴تا قطره رو رها کنی، حالت خوب میشهها. بیا و مردونگی کن. بیا و رها کن این دارایی اندک رو، چیزی که بعدش به دست میاری قابل قیاس نیستا. راحت میشی بهخدا. اما چه کنم که گوشش بدهکار نیست که نیست که نیست.
اشکامو بر میداره و بدو بدو میره میشینه کنج حیاطِ قلبم، زانوهاشو بغل میکنه تو سینهش و بق کرده نگاهم میکنه. و من، تسلیم در برابرِ کوچکِ چهارسالهم، به سکوت ادامه میدم.
ترمی که با افسردگی و حال بدم شروع شد، با روانپزشک، مشت مشت قرصِ عجیبغریب، صحبتای مرتب با روانشناس، به هیچ جایی نرسیدن، اولین جلسه کلاس کارآفرینی بعد از حذف و اضافه، مجبور شدنم برا گذروندن درسی که لامجال باید تو اون شرایط وخیم روحی، به دنبال تیم خوب هم میگشتم براش. تغییر حال ۱۸۰ درجهایم از ساعت ۱ و نیم تا ۴ و نیم چهارشنبه ۴ مهر. جرقه زدن، انتخاب تیم، نوشتن ۵۰تا ایده تا فردا شبش، انتخاب تی ای، حسای افسار گسیختهم، سیمولیشن ارائه برا بچهها و تیای، لرزیدن صدام، نگهداشتن بچهها تو هوای خنک و فضای باز جلو کامپیوتر و چندین و چندبار اجرا کردن ارائهم براشون، فرداش که تیم ۶م بودیم، استرسم قبل ارائه، حسین که قرار بود باهم ارائه رو بریم و رو برگه برام نوشت we will shine، ارائه فوقالعادهمون و جلب نظر استاد، پیشنهاد بعد از کلاس تی ای که تو جلسههامون شرکت کنه، حس افسارگسیختهم. اون شب جلو ابنس. اون شب بعد از شامی که مهمونشون کردم. اون شبی که رفتیم دفتر روزنامه. اون شبی که دو ایستگاه پیاده باهم راه اومدیم. اون شبی که اشتباهی گرفتیم، اون روزی که باید فراموش میکردم، پرکار شدنم تو شریفآشغال، یزد رفتن و گذاشتن جونم کف دستم. بدترین چیزایی که میتونستم تجربه کنم. بیحس شدنم. دنبال جواب گشتنم. فکر کردن و فکر کردنم. ادما معنان یا وسیله، من معنی دارم یا اداشو درمیارم. به چالش کشیده شدنام، درگیری، سردرگمی، میدترما، تا صب بیدار موندنا، تمرینای دیر تحویل داده شده، حرف زدن با استادا، نرفتن سر کلاس، کم اوردن، بریدن، دوباره پاشدن، ادامه دادن، روبهرو شدن، جواب دادن و جواب خواستن، روبهرو شدن، حسی که افسارش رو به دستم گرفته بودم، پروانه، دکتر سیاح، کانون مهر مادری، بچههایی که دوسشون نداشتم، مادرایی که دوسشون نداشتم، حدیث، نرفتن سر کلاس، یلدا، مدرسه بدون مرز، مریم، فردا آب دستته بذار زمین و با ما بیا، السابقون، حورا صدر، علی، دایی مریم، معرفی، برکوک، سیستان بلوچستان، اینجا همون جاییه که مخصوص توعه، هجرت، دلتنگی، حکمت و تمام.
تموم شد ولی من چندین سال پیر شدم. بزرگ شدم.
تموم شد ولی من همونیم که پارسال وقتی داشتم دیوار پرستارهی اتاقم رو از دست میدادم، آروم بودم چون میدونستم با وجود زیبایی جفت کاغذ دیواریا، بعدیه به قبلیه نمیاد و برا داشتن زیبایی بیشتر باید همه دلبستگیها رو زیر پا بذارم.
تموم شد ولی تا ابد تو ذهنم میمونه این سهی بینظیر رو. مثل همهی سههای موندگار زندگیم.
حالا منم و راهی که مشخصه؛ منم و سکوتی که همیشه همراهمه، و منم و توقعش ازم برای بهترینِ خودم بودن.
پس پیش به سوی بهترینِ خودم بودن..
نمیدونم اخرین مطلب غیرموضوعی که اینجا گذاشتم چی بود و کی بود و حال و هوام چطور بود. نمیدونم چند وقت ازش میگذره. فقط میدونم این دوهفته گذشته، برای من یه عمر بود. به اندازهی یه زندگی کامل و مستقل. یه زندگیای که من رهاش کردم و گزینههای پنجمم توش ساخته شد، که به شمار آدمای قشنگ زندگیم اضافه شد، که یه روز تمامش رو با رفیقِ عزیزتر از جان گذروندم و جون گرفتم برا ادامه و چیزی که نمیدونم باید بگمش یا نه، ولی آروم شدم. یه آرامش ژرف و دوستداشتنی.
حالا میتونم بگم این روزا حالم واقعا خوبه. حالم خوبه و سکوت شنونده داره برام سنگ تموم میذاره..
وقتی فهمیدم که مشکل حادتر از این حرفاس و کلا هیچ جایی تو یزد ندارم، همونجا یعنی اولین ایستگاهی که اتوبوس نگه داشت پیاده شدم و فکر کردم که حالا باید چی کار کنم! راستش تنها چیزی که اون موقع به ذهنم نرسید این بود که زنگ بزنم اسنپتریپ و برای این اشتباه فاجعهآمیزشون کسی رو بازخواست کنم. گوشیمو دراوردم، پیام علی رو صفحه بود که آدرس رو برام فرستاده بود. جایی که گفته بود رو، رو نقشه پیدا کردم و این بار واقعا پنچر شدم. اون اونور شهر بود و من اینور شهر، وَ تقریبا ۲ ساعت پیاده باهاش فاصله داشتم. بار سنگین رو دوشم، گرسنگی و هیچی نخوردن از دیشب، اتفاقها و شوکهای صبح تا حالا، و حالا هم این فاصله دوساعته. این همون اخرین کاهی بود که کمر شتر رو میشکست. با ناراحتی تمام تسلیم شدم و رو قوانین سفر پا گذاشتم و اسنپ باز کردم. وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون کلا ۳۵تومن تو حسابم بود و ۳۰ تومن هم نقد داشتم. میخواستم واقعا با همین پول سفر رو هندل کنم. و حالا تسلیم خستگی شده بودم و خودمو راضی کردم میتونم ۴ و نیم از اون ۳۰ تومن رو الان خرج اسنپ کنم! خلاصه که اسنپ رو گرفتم و تا میدون اطلسی یعنی اولِ خیابونی که فروشگاه ذهنِ زیبا بود با ماشین اومدم و بعد از تقریبا ۲۰۰ متر پیادهروی ساختمون ذهنِ زیبا رو دیدم. با اون کوله گنده و خستگی و کلافگی، سراغ علی رو از یکی از چندین پرسنل اونجا که با تعجب بهم نگاه میکردن گرفتم و به طبقه بالا یعنی پیش کتابا راهنمایی شدم. اون از اونور با دیدن من و زود اومدنم به شدت متعجب شده بود و من از این ور یه نفس آسوده کشیدم که میتونم تا رفتنمون با اسودگی جایی بشینم و یه فکری به حال شب خوابیدنم بکنم.
دیگه باهم سلام علیک کردیم و اون رفت سراغ کارش و منم رو یکی از صندلیهای پشت میز نشستم. بهش از داستانم گفتم که بعد از ملامتهای بسیار از این که چرا زودتر بهش خبر ندادم که دارم میام یزد، دست اخر فک کردیم که میتونم کوله و وسایلم رو بذارم پیشش و امروز یزد رو بگردم و شب با اتوبوس برم خانه معلم اردکان. زنگ زدم اونجا و گفتن که اتاق تک نفره نداریم و دونفرهس و پول هر تخت هم ده تومنه. که آیا اوکیم با این که پول یه تخت اضافه بدم یا نه. به موجودیم فکر کردم و همون لحظه به ذهنم رسید که من میتونم سر اسنپ داد و قال کنم بابت اشتباهش و به اونور گفتم که خبر میدم.
زنگ زدم اسنپ و موضوع رو گفتم. از این که من کلا یزد رو انتخاب کرده بودم موقع انتخاب اتاق و حالا لوکیشنی که هست با ادرس یکی نیست و برا میبده. بماند که اول قبول نمیکردن و خانومه کلی بداخلاق بود ولی بعدش گفت که چک میکنن و اگه واقعا اقامتگاهِ مدنظر تو یزد نبود، خودشون یه جا بهم میدن با همون هزینه.
خب اوضاع بهتر شده بود. برگشتم بالا و یادم افتاد که به جز دوتا سیبِ دم صبح از دیشب هیچی نخوردم و بدجوری گرسنهم. خب قطعا نمیشد وسط فروشگاه برا خودم نودلیت درست کنم و به چای و خرماهای طعمداری که شب قبل، از دوساعت پیاده روی انقلاب و ولیعصر نسیبم شده بود بسنده کردم.
تقریبا نیمساعت از اومدنم به شهر زیبا گذشته بود و این وسطا یه دخترخانومی اومد و با فاصلهی یه میز از من نشست و شروع به کتابخوندن کرد. بعد از این که خرماهام با طعم قهوه رو به علی و همکاراییش که بالا بودن تعارف کردم، تو یه لحظه تصمیم گرفتم با اون هم شریک بشمشون. تعارف کردم و با خوشرویی استقبال کرد و گفت که خیلی خرما دوست داره و ازم تشکر کرد.
داشتم برمیگشتم که دوباره گفت مچکرم خیلی خوشمزه بودن و من برگشتم تا خرمای بیشتری تعارف کنم و همین جوری بود که دومین دوستم رو تو یزد پیدا کردم. نشستم کنارش و صحبتمون از علاقهش به خرما و درست کردن خوراکیهای خوشمزه با خرما، رسید به حرف زدن از زندگیامون و سفرهای من و داستانهای اون. بینهایت مهربون و جذاب بود و البته آروم. یه آرامش خاصی برخلاف تمام شیطنتهای من داشت و حسابی باهم عجین شده بودیم. علی که از صمیمیت بینمون متعجب شده بود، حسابی غر زد که من دو سه ساله اینجام هنوز با کسی دوست نشدم، شما دوتا چجوری تو ده دقیقه این همه باهم صمیمی شدین؟! راستش خودم هم از خودم متعجب بودم. منِ همیشه سخت ارتباط بگیر با بقیه، حالا اینجور با یه غریبه احساس راحتی میکردم و این خبر از تغییرات بنیادیم تو خلال این چند وقت گذشته و سفر رفتنام میداد. تو این وسطا اسنپ بهم خبر داد که اقامتگاه تو یزده با همون ادرسی که داره و هرچی میگفتم من اینجاها رو بلد نیستم و اونجا رو تو نقشه پیدا نمیکنم قبول نمیکردن که نمیکردن. دست آخر مجبورشون کردم شمارهی اونجا رو بهم بدن تا خودم یه فکری بکنم. بعد از قطع کردن با عصبانیت شمارهی اقامتگاه رو گرفتم و به محض وصل شدن یکی با روی خوش از اونور گفت :«سلام خانوم گودرزی، خوبین؟». خب میتونم بگم نود درصد ناراحتی و عصبانیتم دود شد رفت هوا و با دلخوری سلام کردم و داستان عجیبغریبم تا اون لحظه و بعد هم اشتباه اسنپ رو براشون گفتم. که با محبت بسیار بهم گفتن که براشون مشکلی نداره که پولم رو پس بدن. ولی من تاکید کردم که پول نمیخوام و فقط میخواستم ببینم امکانش هست اتاق فردا شبم رو امشب بگیرم یا نه، که قبول کردن و فقط گفتن که اگه میتونم به جای الان تا یه ساعت دیگه برم اونجا که خب اوکی بود کاملا. بالاخره بعد از اون همه ماجرا یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم تو فروشگاه پیش محبوبه و به ادامه صحبتامون رسیدیم.
همونجا وقتی متوجه شدم الان تو یزدم، درحالی که قرار بود تو میبد باشم، سناریوهای مختلفی تو ذهنم چیده شد. اولین چیزی که به ذهن هرکس میرسه اینه که، همونجا تو ترمینال اتوبوسای تهران یا اصفهان رو سوار شه و سرراه، میبد پیاده شه و برنامهش رو به همون روالی که چیده از سر بگیره. ولی خب همون اول این گزینه رو حذف کردم! قرار نبود خرج اضافهای بکنم و این طوری باید الان پول رفتنم تا میبد رو میدادم. از طرفی کلیم وقتم هدر میرفت و خستگی برام میموند. دومین راه این بود که زنگ بزنم به اونجایی که برا فرداشب یزد اتاق رزرو کرده بودم، و ببینم حاضرن تایم رزروم رو به امشب تغییر بدن یا نه. این طوری میتونستم امروز و فردا رو تو یزد بگردم و بعد برای شب دوم برم میبد. اتاق رو از اسنپتریپ رزرو کرده بودم. کلی دنبال شماره تو اپلیکیشن و اینترنت و حتی ۱۱۸ هم گشتم ولی نبود که نبود! کم کم داشتم شک میکردم که اصلا همچین جایی باشه تو یزد و داشتم خودم رو برا چالش دوم آماده میکردم که خواستم برای تیر آخر، با پشتیبانی اسنپتریپ تماس بگیرم. یه خانومی تلفن رو جواب داد و وقتی گفتم شماره اتاقی که رزرو کردم رو میخوام، درکمال تعجب عذرخواهی کرد و گفت نمیتونن دسترسی به شماره بدن به ما :| و هرچیم میگفتم بابا من پول دادم و فلان، گوشش بدهکار نبود که نبود! تصمیم گرفتم حضوری برم اونجا و درخواستم رو مطرح کنم. ادرس رو نگاه کردم: یزد، خیابان انقلاب، ... . ادرس رو به مرضیه نشون دادم و ازش پرسیدم چطوری میتونم برم اونجا که بهم گفت الان همین اتوبوسی که میاد رو سوار میشیم و باهم پیاده میشیم و بعد اونجا بهت میگم دوباره کدوم اتوبوسارو سوار شی.
هیچی. اتوبوس اومد و سهتایی سوار شدیم و کلی با رفیقای جدیدم صحبت کردیم از هر دری و این وسطا مرضیه گفت اینجایی که پیاده میشیم فقط یه کوچولو با باغ دولتآباد فاصله داره. اول برو اونجا رو ببین، بعد بقیه جاها همشون اونور شهره. بد فکری هم نبود، مصمم بودم اون شب رو یزد بمونم. حتی اگه با جابهجایی اتاقم موافقت نمیکردن. ساعت نزدیک ۸ و نیم اینا بود که از اتوبوس پیاده شدیم و با بچهها (هرچند که بچهشون من بودم :دی) خدافظی کردیم و من راه افتاد سمت باغ دولتآباد..
احتمالا این روزا از اون روزاست که بیشتر از همیشه به بودن اطرافیانم نیاز دارم، به پر بودن دورم، و اتفاقا از همون روزاست که دورم رو خلوتتر از همیشه کردم. از آدمای امنم دورم و خودمو با درس و موسیقی و کتاب و کلی کار جانبی و غیرجانبی دیگه سرگرم کردم. کانال رو خالی کردم و خودم بیشتر از هرکس دیگهای اذیتم از این بابت ولی دلمم نمیخواد کسی تو این روزا بخونتم. هرچند که چیز زیادی هم نمینویسم اونجا و همهچی خلاصه شده تو نوشتنهای با قلم تو دفتری که به تازگی رفیقم شده.
این روزا که جوادِ کوچیکم شده بخش بزرگی از دلمشغولیها و فکرهای شبانهروزیم، که دارم کارامو جوری هماهنگ میکنم که بتونم روزی حداقل یه ساعت زودتر از دانشگاه بزنم بیرون که بیام مترو و کنار بساطش تو سرما بشینیم و از هر دری حرف بزنیم. که براش کتاب ببرم. که از رویای فوتبالیست شدنش بگه؛ دقیقا این روزاس که دیگه توجهی به پیشرفتن روزشمارِ تولد بیستسالگیم نمیکنم. که حرف پدرخونده برام بولد میشه وقتی میگه
هر روزتون مهم باشه، نه فقط تولدِ ۲۰ سالگی که روزیه مانندِ بقیه روزهای هدیه خدا! بلندمدت فکر کنید اما با قدم های کوچک و سعی و خطا؛ اگر به موقش از هر بتی که تو ذهنتون ساختید بزرگتر نبودید،بیاید و به من بگید که اشتباه کردم.
میدونی، فک کنم دیگه وقتش شده که از امتحان کردن خودم دست بردارم، از رفتن سمتِ کاری برای ثابتکردن خودم به خودم. فک کنم دیگه بسه هرچقدر به خودم اعتماد نداشتم. باید این همه امتحان سخت گرفتن از خودم رو متوقف کنم و برم سراغ کار اصلی.
با هویتِ بکپکر بودن و به نیت نوشتن سفرنامههام، به اینستا برگشتم و حس خوبی دارم. از این که با ساختار و برنامه، برگشتم تا از شبکهای که ذهنیت خوبی ازش نداشتم، در راستای انتشار فکرام استفاده کنم.
قدم بعدی تا اخر این هفته زمین گذاشته میشه و اونم تحویل دادن کارهایی که تو شریفآشغال بهم سپرده شده بود با بهترین عملکرد ممکن و تو بهترین قالبی که دلم میخواست، به بچههای شوراس.
کار مهمی که موعدش دوهفته بعده، صحبتکردن با دکتر و ارائه رزومهم بهش برای درخواست کاره. کاری که تماما قراره بسازتم و وقتی درست شد مفصل ازش مینویسم.
حالا زندگیم ساختاری گرفته که بهنظر تا حدی مطلوبه. کتابخوندنهام نظم و سو گرفته، سفر رفتنهام رو غلتک افتاده، درس خوندنام مرتب شده، آدمایی که فهمیدم به طور جدی باید برای کارکردن باهاشون تلاش و ممارست کنم رو پیدا کردم، تا حد زیادی توجهشون رو به تواناییهام جلب کردم و دیگه وقتشه که به طور جدی رو ایدهم کار کنم و بدون کَل انداختن با خودم درست برم سر چیزهایی که نیاز دارم و یاد بگیرمشون.
شاید این تمام چیزی بود که از منِ بیست ساله انتظار داشتم و حالا دوماه وقت دارم تا مقدمات این کارهارو فراهم کنم..
اگه بخوام توضیح بدم باید بگم که من کانال رو تکوندم. انقدی که هیچ کس نموند توش..
ببخشید که انقدر بیخبر..
این کلاسِ دوزنگ درهفتهای که تو کرج گرفتم، حسِ آرامشِ عجیبی بهم میده. از همه نظر این کلاس برام خاصه.
اولیش این که، اولین پیشنهادِ درس دادنی بود که بعد از اون همه جنگ و جدل با خودم، از طرف پدرخونده قبول کردم. دومیش این بود که، ازم میخواست چیزیو درس بدم که یه جورایی نقطه ضعفم بود و این یعنی طلبِ تلاشِ حداکثریم برای مفید بودن. سومیش این که این چالش رو پذیرفتم و باعث شد این بخشِ نقطه ضعف به نقطه قوتم تبدیل بشه و بیشتر به تواناییهام من بابِ معلم شدن ایمان بیارم. چهارم این که، دارم جایی میرم که به واسطه دور بودنش، کمتر کسی حاضر میشه بره و مبحثی رو تدریس میکنم که کمتر کسی دوس داره درس بدتش. و پنجم این که مفتخرم که با سهتا بچه باهوش و خوب یکشنبههام رو بگذرونم و بعد از جلسهی اول، ازم خواستن که از دفعههای بعد، نیمساعت بیشتر از تایم کلاسشون یعنی تا ۶ بمونن که من براشون قصه بگم. قصهی خودم رو.
حس جالبیه که، بعد از ساعت ۵ و نیم بلافاصله دفترکتاباشون رو جمع میکنن و خودشون رو آماده میکنن و میگن خب حالا ادامه قصهمون..
دوست دارم این بچهها رو. حسی تو چشماشونه که بهم اطمینان میده از انتخاب مسیرِ معلم بودن..
ساعت نه بود که رسیدم خونه. دو ساعت خواب دیشب و درس خوندن برا کوییز کارآفرینی تا چهار صبح و شش پاشدن رو همراه کنید با کلی بدو بدو و فعالیت تو دانشگاه به علاوه دو ساعت پیادهروی تو انقلاب و ولیعصر. برای ساعت یازده بلیط داشتم و همه لحظههایی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم، آرزو میکردم کاش همه چی کنسل میشد و فقط رو تخت گرم و نرمم میخوابیدم. مامان که همیشه یه نگرانیای از سفرهای تنهاییم تو دلشه، دم در قیافه خستهم و دید و گفت بیا برو بگیر بخواب. گیج و منگ بهش گفتم نمیشه دیگه، همه کارامو کردم و رفتم سراغ پوشیدن کتونیم. کولهی پنجاهلیتری کیپ تا کیپ پرم رو انداختم رو دوشم، کیف کوچیکم با بندای بلند رو یه وری انداختم، کمر کوله رو بستم رو راهی ترمینال شدم. مامان و حسین هم باهام اومدن و تا دم اتوبوس باهام همراهی کردن. مسافرت کردن با اتوبوس، همیشه لذتبخشترین قسمت سفرام رو تشکیل میده. اینه که هیچ وقت تو این مسئله به خودم سخت نمیگیرم ولی انقدر میگردم تا بالاخره بلیت VIP تخفیفدار پیدا کنم :)
خلاصه سوار اتوبوس شدم و در دم صندلی تکیِ کنار پنجرهم رو تخت کردم و گذاشتم تا آرمان سلطانزاده عزیز برام کتاب بخونه. هدفون رو گوشم بود و اتوبوس به راه افتاده بود که بعد از نیمساعت تقریبا به خواب عمیقی فرو رفتم..
مامان هنوز وقتی بهش میگم میخوام بار سفر ببندم، چشماش نگران میشه، تو خودش میره و میگه اونجا چه خبره مگه؟ فکرش درگیر میشه و دوباره همه نگرانیها از رهسپار کردن تنهای یه دختر کلهشق مثل من، به دلش هجوم میاره. تا اون لحظه اخر که میخوام از خونه برم بیرون، منتظره که پشیمون شم و برگردم تو اتاقم. من چشمای منتظرش رو وقتی ازم خداحافظی میکنه میبینم. ولی بعد که مصرانه، به برنامه ادامه میدم، با تمام وجودش حمایت میشه. فلاسکمو آب میکنه، از زیر قرآن ردم میکنه، برام دعا میکنه و میبوستم.
معمولا صبای سفر، وقتی از خواب پا میشم یا شبا قبل از خواب، بهش زنگ میزنم و باهاش حرف میزنم. از روزم بهش میگم و برنامهای که دارم.
وقتی بر میگردم، لحظهی لحظهی اتفاقایی که برام افتاده رو، با همون ذوق و شوقی که تجربهش کردم، براش میگم و یه لبخند محو میاد رو لباش از برق چشمام. میخنده و میگه چه دنیایی دارید شما.
دیشب که بهش گفتم حقوقمو ساعتی ۳۰ تومن بیشتر از اون چیزی که من اول گفته بودم، برام رد کردن، خندید گفت همهش رو دوبار مسافرت بری تموم کردی. زل زدم تو چشماش و گفتم من با عشق پول درمیارم و از خرج کردن این پولا برا دوتا چیز با تمام وجود لذت میبرم. یکی کتابایی که میخرم و یکی سفرایی که میرم. کلی تجربه جذاب و هیجانانگیز بدست میارم از این سفرا که با هیچ قیمتی خریدنی نیست و اتفاقا خوشحالم که میتونم با ۲۰۰ - ۳۰۰ تومن همچین چیز با ارزشی بدست بیارم. شما ۲۰ سال از من بزرگتری و هنو این چیزا رو تجربه نکردی، و خب فک کن حتی اگه الان تو ۴۰ سالگی اینا رو بگذرونی، لذتی که من بردم رو داره برات؟
تو تمام مدتی که داشتم با لبخند و ذوق این حرفا رو براش میزدم، چشماش روشنتر از همیشه بود و یه لبخند مهربون کنج لبش. قسم میخورم که از داشتن من به وجد اومده و تو کارِ این دختربچهی سرتقش مونده. من میدونم که اذیت میشه، ولی جفتمون بهتر از همه میدونیم که، بالاخره این دخترکِ مهارنشدنی، یه کاری تو زندگیش میکنه که دل مامانش از همه گرمتر میشه..
مامانم مامانم مامانم، صبورترین و مظلومترین و قویترین موجود زندگیمه.. کی مثل اون میتونست من رو این طور تربیت کنه؟ درنده و نرمخو. وَ مهارنشدنی..
داشتم به تو فکر میکردم. صب یادمه بعد از مدتها اومده بودی تو ذهنم و یه رنگی پاشیده بودی به اون بخش تنهاییام تو آینده. کل روز همه کارامو ریز به ریز لیست میکنم تا حتی دو دقیقههای بیکاری رو هم از دست ندم. هدفون مدام رو گوشمه. موقع انجام کارا اینائودی مینوازه و وقتی دارم راه میرم، غذا میخورم و تو مترو نشستم، گوشم یا مهمونِ کتابامه، یا سخنرانیها و یا قرآن و دعای اول صبح. انقدری کار دارم که حتی به ذهنم نمیاد که میتونم بهت فکر کنم. راستش رو بخوای، از وقتی با خودم روبهرو شدم و دیدم واقعا آدمِ جفتپذیری نیستم، سعی کردم حتی فکرت رو هم از ذهنم بیرون کنم. در حدی که راستش رو بخوای یادم میره دیگه تصورت کنم. یا شاید هم به خاطر اینه که دیگه مدتهاست که هیچ تصوری ازت ندارم.
موقع برگشت به خونه، وقتی از مترو پیاده میشم، زمانیه که موسیقی باکلام گوش میدم. قطره قطره بارون، یه تصویر محوی از صبح رو تو خاطرم تداعی کرد. که دلبری میکردی تو تصوراتم. ولی هرچی که فکر کردم یادم نیومد چجوری بودی که دوباره تونسته بودی ذهنم رو درگیر خودت کنی. هرقدر کم. هر قدر کوتاه و محو..
یادم نیومد و سعی کردم مستقل از هرچیزی، بیتوجه به همه چی دوباره از نو بسازمت تو ذهنم. داشتم فکر میکردم، که اگه اگه اگه، اگه یه روزی قرار بود بیای، اولین چیزی که ازت میخوام خداته، دومیش داشتن معنی و هدف تو زندگیت و سومی و اخریش، همیشه همسفر بودنه. یه جوری که تو چشمات نگاه کنم و با تمام وجود حس کنم که من با تو دنیا رو فتح میکنم. که تو چشام نگاه کنی و با تمام وجود حس کنی که با من دنیا رو فتح میکنی. که تواممثل من لحظه لحظهی این زندگی رو یه سفر ببینی، که پر از چالشه، پر از سختی، پر از مسیرای طولانی و پر از زیبایی، پر از زیبایی.. داشتم فکر میکردم که چه قدر خوشبخت میشم اگه یه همسفر مثل خودم پیدا کنم. یکی که میفهمه مکث و عکس رو تو کوچههای قدیمی و وسط خرابهها. یکی که بلده سختی کشیدن رو. یکی که نفس میکشه ریسک کردن رو. میدونی من قول میدم تا وقتی که یه همسفر این شکلی پیدا نکردم، به تنهایی سفر کردنام ادامه بدم.
آدما تغییر میکنن و من بیشتر از همه، اما حالا حس میکنم تنها حالتی که من نرمترین میشم، همسفر بودنته.. همسفر بودنت برای کل زندگی. برای همهی سختیها و چالشا و دردا و خندهها و مسیرها و مقصدها..
یکی از بزرگترین موانع پیشرفت و بازدارندهی خلاقیت و کاهنده راندمان ذهنی، بینظمیه. چیزی که من از بچگی باهاش عجین بودم و جالبه بدونید خودم بیشتر از همه کلافه میشم از بینظمی. آدمیم که همممیشه دورم شلوغه ولی این شلوغیه باید نظم داشته باشه. و وقتی این نظمه نباشه، من واقعا روانی میشم!
بعد خب با این حجم از حساسیت، از اون آدمام که نمیتونم در لحظه همه چیو مرتب نگهدارم و حتما باید به صورت تناوبی یه زمانی رو برای منظم کردن اوضاع و دیتاهای اطرافم بذارم.
الان از اون موقعهاس که تایم مرتب کردن اوضاع رسیده و من یه عااالمه هم سرم شلوغه. از طرفی وقتی همه چی بهم ریختهس هیچ کاری نمیتونم بکنم. الان مثلا یه هفتهس که از یزد اومدم و عمیقا دلم میخواد از اون دو روز هیجانانگیزم بنویسم کلی، ولی همهش این شلوغیه رو مخمه و من هیچ کار نمیتونم بکنم.
میخواستم فردا برم کتابخونه و درس بخونم، ولی دارم فکر میکنم بهتر نیست تو خونه بمونم و همه چیو مرتب کنم؟ این همه چی فقط چیزای فیزیکی مثل اتاق نیست. بیشتر لیست ذهنیمه. از کتابایی که باید بخونم، فیلمایی که باید ببینم، کارای دانشگاه، کارای تدریس و کارافرینی و شریفآشغال و کلی چیزای دیگه.
فردا باید اینا رو درست کنم وگرنه هیچ کاری جلو نمیره که نمیره..
اگه بخوام این چند وقت اخیر رو با خطکشِ میلم به بودن تو، تقسیمبندی کنم، زندگی شامل پنج قسمت میشه. قسمت اول اونجایی بود که من دیوانهوار بودنت رو میخواستم. فکر میکردم معنی دارم، خدا دارم، ولی جای خالی بودن تو بدجوری میلنگید. الان که فکر میکنم، میبینم من به مرضِ همه چیز خواهی دچار بودم. یه کمالگرایی مزخرف. شایدم میخواستم تو باشی تا ضعیف بودنا و کم اوردنام رو پنهون کنم. راستش رو بخوای من تواناییِ ذاتیِ بینظیری تو پوشوندن ضعفام از همه دارم و همهی همهش رو فقط خودم میبینم. بقیه از بیرون یه چیز کمنقصِ بعضا ستودنی میبینن. ولی فقط خودمو احتمالا خدا میدونیم که اون درونِ لعنتی چه غوغاییه. دیوانهوار میخواستمت و فکر میکردم از نبودن عشقه که مثل مرغ سرکندهم و آروم و قرار ندارم. اشتباه میکردم. من از تحمل خودم به تنهایی خسته شده بودم. دلم میخواست تو باشی و حداقل دوتایی باهم این منِ مزخرف رو تحمل کنیم. این ماجرا و دیوونگیهای من ادامه داشت، تا جایی که سعی کردم یکی رو با هر ویژگیای که داره، بشونم جای تو. تحمل کردن خودم سخت بود و نشدنی، ولی تحمل یکی که تو نبود، سختتر و وحشتناکتر از تحمل خودم بود. تا این که این وسطا یکی پیدا شد که دور وایساد و ازم مواظبت کرد. حمایت کرد. حرف زد. من دخترش شدم. اون اومد و من آروم شدم. فرق بودن و نبودنش، فقط فرق این بود که حالا حس میکردم یکی رو دارم. کاملا یه فرآیند ذهنی بود. اون ادم انقدر شلوغ پلوغ و پرکار بود که به زور میشد دو کلمه باهاش حرف زد. ولی همین فرآیند ذهنی منو آروم کرد. اینجا قسمت دوم بود. که دیگه از نبودنت کلافه نبودم. ولی ترجیح میدادم که باشی. ولی حواسم نبود که بین همهی این درگیریها، یه آب باریکهی افسردگی تو وجودم روون شده بود. یه جورایی حواسم نبود که اون لحظهها فقط یه آرامش قبل از طوفانه. تا این که طوفان سر رسید. سر رسید و پدرخونده رو رنجوندم و بهم گفت که منم مثل همهم. فکر کردم. فکر کردم و دیدم اصلا دیگه برام اهمیتی نداره که از دست دادمش. نگامو از رو اون برداشتم و بردم رو تک تک آدمای عزیز زندگیم. دیگه هیچ اهمیتی نداشت که هر کدومشون رو نداشته باشم. تو که بیاهمیتترین بودی این وسط. اینجا قسمت سوم بود. زندگی برام بیمعنیتر از اونی بود که به این چیزا توجه کنم. ولی خب سمت چپ مغزم فرمان داد که تو الان حالت خوب نیست و این واضحه. این که الان هیچی برات معنی نداره، دلیل بر این نیست که واقعا زندگی همینقدر بیمعنیه. اون آدم، باعث شد آرامش بگیریم. پس برو و بهش بگو که اون حرفا به خاطر درگیریهای درونیته و انقدر راحت از دستش نده. فقط ازش معذرتخواهی کن و عقب بشین تا درست کنیم اوضاع رو. به حرفش گوش کردم. چون این من بودم که ۱۹ سال تمام ذره ذره این منطق رو ساخته بودم. من بودم که تربیتش کرده بودم و میدونستم هیچ وقت به ضررم حرف نمیزنه. خودم یادش داده بودم.
آدما معنان یا وسیله؟
آدما معنان یا وسیله؟
آدما معنان یا وسیله؟
معنا چیه؟
وسیله چیه؟
چند نوع معنا داریم؟
در طول هم قرار میگیرن یا در عرض هم؟
چند نوع وسیله داریم؟
فرق ابزار با وسیله چیه؟
فرق دلیل با وسیله چیه؟
فرق معنا با دلیل چیه؟
ادما چین؟
تو کارآفرینی، یکی از کارایی که باید بکنیم نوشتن One page business plan هست. نوشتههامون تو این یه صفحه تو ۵ قسمت تقسیم میشه:
Vision
Mission
Goal
Strategy
Plan
Vision (چشم انداز)
تو این قسمت باید بگیم که خودمون رو چی میبینیم در آینده. آیندهی خیلی دور! مثلا ۲۰ سال دیگه!
تو چشمانداز باید بگی مثلا تا ۲۰ سال دیگه میشی بزرگترین شرکت تولید کفش تو ایران. یا مثلا تا ۲۰ سال آینده، از هر ۵ ایرانی، ۳ نفرشون کفشای ما رو میپوشن و ..
Mission (ماموریت)
اینجا باید بگیم که ماموریتمون چیه. یعنی چشم اندازمون در راستای چه ماموریتیه؟ میخوایم کفشای ما پای همه باشه که چی؟ مثلا ماموریت برا این میشه: در دسترس بودن کفش با کیفیت خوب و استاندارد با قیمتهایی که همه بتونن ازش استفاده کنن.
البته ماموریت باید کوتاه و اثرگذار باشه ولی خب مثال زدم.
Goal (هدف)
اینجا باید چشمانداز و ماموریتتون رو درنظر بگیرید و در راستای اونا، برای یک تا سه سال آیندهتون، برنامه زمانبندی شده و دقیقتری رو ارائه بدین. مثلا یکی از هدفا اینه که تا سال آینده بتونید کفش محبوب هر دسته از مشتریاتون رو شناسایی کنید و قبل از اون مشتریاتون رو دسته بنده کنید. و اهدافی از این قبیل.
Strategy (راهبرد)
اینجا مشخص میکنید هرکدوم از هدفهاتون چه راهبردی برای محقق شدن نیاز دارن. مثلا استراتژی برای آگاه شدن از سلیقه مردم میتونه نظرسنجی به طرق مختلف از خود مردم، یا ارتباط گرفتن با فروشندهها باشه.
Plan (برنامه)
اینجا دقیقا باید مشخص کنید برای هر استراتژی چه پلنی دارید. رواله که هر استراتژی چندین تا پلن داشته باشه. یعنی پلنتون برا نظرسنجی باید این طوری باشه که، سوالاتون رو اماده کنید، گوگل داک بزنید، برید تو محلههای مختلف از ادما بخواید فرمتون رو پر کنن و الخ.
حالا چرا همه اینا رو گفتم!
میدونید راستش تو همه مراحلی که داشتیم برای ایدهمون one page bp مینوشتیم، همهش به این فکر میکردم که، اگه برا زندگیمون هم یه وان پیج مینوشتیم، چقدر به دردمون میخورد. میدونی فکر کن باید به این فکر کنی که خودت رو چی میبینی تو ۲۰ سال آینده، ماموریتت تو این زندگی چیه، چه هدفی داری. استراتژیت چیه، و چه برنامهای برای این استراتژی داری تا عملی شه.
من همیشه حساب ویژهای برای نوشتن برنامه تو زندگیم باز کردم. همیشه معتقد بودم و هستم که نوشتن یه برنامه، نه تنها هیجانات زندگیتون رو نمیگیره، که بهتون کمک میکنه هر لحظه بهتر و بهتر باشین و روند تغییر افکارتون، یه مسیر مشخص و درست در جهتی داشته باشه که دلخواه شماعه. ولی خب هیچ وقتم روش برنامهریزی درست رو پیدا نکرده بودم و همین جور آزمون و خطا طور، برنامههای مختلف رو امتحان میکردم و از هر کدوم یه درصد موفقیتی بدست میاوردم.
این روزا که با وان پیج و قسمتای مختلفش آشنا شدم، دیدم که چه بیس خوبی میتونه باشه برای برنامه زندگی خودمون. گفتم به شما هم معرفیش کنم تا شاید شما هم دلتون بخواد برا زندگیتون برنامه بریزید و سردرگم باشید.
ولی خب در آخر به عنوان دوستتون و کسی که منت سرش میذارید و نوشتههاش رو میخونید، توصیهوار بهتون میگم که برنامه داشتن برا زندگیتون، و مشخص شدن این که چند چندید با خودتون و زندگی، بیشتر از هرچیزی به درخشیدنتون کمک میکنه.
و این که نوشتن یه برنامه اولیه ممکنه تا ۳۰۰-۴۰۰ ساعت هم ازتون وقت بگیره. ولی خب واقعا یه بار وقت گذاشتن واسه این برنامه خیلی میارزه. خیلی زیاد.
دیروز که داشتم با پدرخونده حرف میزدم، یه بخش کوچیکی از حرفام اشاره به همون درگیریای بود که سر معنا یا وسیله بودن آدما داشتم. ازم خواست بیشتر براش توضیح بدم. و گفتم نمیتونم تصور کنم یه آدم معنا باشه. چون معناها باید نامیرا باشن. به نظرم آدما وسیلهان و اتفاقا این اصلا هم بد نیست. این که هرکس دلیل حال خوب و خوشحالی و آرامش یکی دیگه باشه و اون طرف با این حال خوب کلی کار بکنه. بعد خیلی جدی زل زد تو صورتم و بهم گفت اینا چرته. الان شما چه وسیلهای برا من هستید؟ راستش اون لحظه لال شدم. گفتم خودم رو نمیدونم، ولی شما یه حال خوب و ارامش بینظیرید برا من. و گفت اره من برای شما وسیلهم ولی شما برا من معنیای. خب میدونید واقعا لال شدم. اون ادم انقدر بزرگ و محترمه، انقدر شخصیت ستودنیای برام داره، که اصلا از تصورِ این که منِ کم، منِ بچه، یکی از معناهای زندگیشم متعجب شدم. و خب یه جورایی از خودم شرمنده شدم. از این که نمیتونم تصور کنم آدما چطوری میتونن معنی باشن.
میدونید تنها آدمیه که حس میکنم تمامِ زوایای وجودی منو میبینه و کاملا به هر جزء ذهنم آگاهه. و خب تازگیا دارم میفهمم که بینهایت بهش شبیهم. تنها کسی که وادارم میکنه دلایل انجام هرچیزی رو با صدای بلند اعتراف کنم پیش خودم، تا انقدر از این که چرا هر کار رو کردم خودمو سرزنش نکنم. تو هرلحظه نکات مثبت و منفی درونم رو بهم نشون میده و انقدددر همهی این کارا رو با مهارت انجام میده که من واقعا تو کفش میمونم. که چطور بعد از هر بار دیدن یا حرف زدن باهاش، انقدر خوب با خودم روبهرو میشم و صاف میشم با درونم. و خب مثبتترین بخش ماجرا اینه که، اصول اعتقادیمون و نگاهمون نسبت به خدا و زندگی، با تقریب خوبی یکیه. و همین کلی ارامش مضاعف بهم میده.
یه چیز متفاوت دیگهای هم که بهم گفت این بود که، تو از اون دخترایی هستی که من دارم میبینم که تا ۴۰ سالگی هم مجرد میمونی. فارغ از این که وارد رابطهای بشی یا نه، و فارغ از این که اون رابطه چقدر عمیق باشه. میگفت با هرسطح از روشنفکری که ازدواج کنی، باید یه سری محدودیتها رو بپذیری. و اولین محدودیتش اینه که، وقتت رو باید با کسی شریک شی. و تو الان و حداقل تا زمانی که انقدر ماجراجویانه و کلهشق دنبال رسیدن به چیزای عجیب و غریب و معنی زندگیت هستی، هیچ جوره پذیرای این محدودیتها نیستی. میدونی این قضیه رو آقای قاسمی هم گفته بود بهم. و محمدرضا حتی. و منم کاملا با همهشون موافقم. اون عطشی که برا رسیدن به خواستههای شخصیم دارم، و اون ارزشی که برای هدفم ورای هر موجود زندهای تو این دنیا قائلم، هیچ جوره منو بند یه زندگی و یه آدم نمیکنه. من واقعا هرلحظه که حس کنم دارم محدود میشم بار و بندیلم رو جمع میکنم و میرم دنبال اون چیزی که برام معنیه. و خب کنار من بودن بیشتر از هر چیز دیگهای نیازمند پذیرش و کنار اومدن با اینه که، بچهها از هرچیزی تو این دنیا برام با ارزشترن.
خلاصه که باید بشینم و فکر کنم:
• واقعا ادما چطوری میتونن معنا باشن. این معنا لزوما همون هدف نهایی زندگیه؟ یا باید بخش بخشش کرد؟
• وقتی آگاهم به روحیات درونیم و این خاصیت جفتنشدنم، باید یه جا این موضوع رو برای خودم و دلم یه سره کنم و البته یه جایگزینی هم براش پیدا کنم.
-
کسی هست؟
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هشتم - گوپ گوپ
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هفتم - و بالاخره رسیدن
-
در مسیر مرنجاب - قسمت ششم
-
در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))
-
در مسیر مرنجاب - قسمت چهارم - به همهی آنهایی که در آغاز راهاند..
-
در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونیها
-
در مسیر مرنجاب - قسمت دوم - و سفری که مزین شد به بهترین رفیق :)
-
در مسیر مرنجاب - قسمت اول - و منی که به راحتی فراموش نمیکنم..
-
به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..