دیروز که داشتم با پدرخونده حرف میزدم، یه بخش کوچیکی از حرفام اشاره به همون درگیریای بود که سر معنا یا وسیله بودن آدما داشتم. ازم خواست بیشتر براش توضیح بدم. و گفتم نمیتونم تصور کنم یه آدم معنا باشه. چون معناها باید نامیرا باشن. به نظرم آدما وسیلهان و اتفاقا این اصلا هم بد نیست. این که هرکس دلیل حال خوب و خوشحالی و آرامش یکی دیگه باشه و اون طرف با این حال خوب کلی کار بکنه. بعد خیلی جدی زل زد تو صورتم و بهم گفت اینا چرته. الان شما چه وسیلهای برا من هستید؟ راستش اون لحظه لال شدم. گفتم خودم رو نمیدونم، ولی شما یه حال خوب و ارامش بینظیرید برا من. و گفت اره من برای شما وسیلهم ولی شما برا من معنیای. خب میدونید واقعا لال شدم. اون ادم انقدر بزرگ و محترمه، انقدر شخصیت ستودنیای برام داره، که اصلا از تصورِ این که منِ کم، منِ بچه، یکی از معناهای زندگیشم متعجب شدم. و خب یه جورایی از خودم شرمنده شدم. از این که نمیتونم تصور کنم آدما چطوری میتونن معنی باشن.
میدونید تنها آدمیه که حس میکنم تمامِ زوایای وجودی منو میبینه و کاملا به هر جزء ذهنم آگاهه. و خب تازگیا دارم میفهمم که بینهایت بهش شبیهم. تنها کسی که وادارم میکنه دلایل انجام هرچیزی رو با صدای بلند اعتراف کنم پیش خودم، تا انقدر از این که چرا هر کار رو کردم خودمو سرزنش نکنم. تو هرلحظه نکات مثبت و منفی درونم رو بهم نشون میده و انقدددر همهی این کارا رو با مهارت انجام میده که من واقعا تو کفش میمونم. که چطور بعد از هر بار دیدن یا حرف زدن باهاش، انقدر خوب با خودم روبهرو میشم و صاف میشم با درونم. و خب مثبتترین بخش ماجرا اینه که، اصول اعتقادیمون و نگاهمون نسبت به خدا و زندگی، با تقریب خوبی یکیه. و همین کلی ارامش مضاعف بهم میده.
یه چیز متفاوت دیگهای هم که بهم گفت این بود که، تو از اون دخترایی هستی که من دارم میبینم که تا ۴۰ سالگی هم مجرد میمونی. فارغ از این که وارد رابطهای بشی یا نه، و فارغ از این که اون رابطه چقدر عمیق باشه. میگفت با هرسطح از روشنفکری که ازدواج کنی، باید یه سری محدودیتها رو بپذیری. و اولین محدودیتش اینه که، وقتت رو باید با کسی شریک شی. و تو الان و حداقل تا زمانی که انقدر ماجراجویانه و کلهشق دنبال رسیدن به چیزای عجیب و غریب و معنی زندگیت هستی، هیچ جوره پذیرای این محدودیتها نیستی. میدونی این قضیه رو آقای قاسمی هم گفته بود بهم. و محمدرضا حتی. و منم کاملا با همهشون موافقم. اون عطشی که برا رسیدن به خواستههای شخصیم دارم، و اون ارزشی که برای هدفم ورای هر موجود زندهای تو این دنیا قائلم، هیچ جوره منو بند یه زندگی و یه آدم نمیکنه. من واقعا هرلحظه که حس کنم دارم محدود میشم بار و بندیلم رو جمع میکنم و میرم دنبال اون چیزی که برام معنیه. و خب کنار من بودن بیشتر از هر چیز دیگهای نیازمند پذیرش و کنار اومدن با اینه که، بچهها از هرچیزی تو این دنیا برام با ارزشترن.
خلاصه که باید بشینم و فکر کنم:
• واقعا ادما چطوری میتونن معنا باشن. این معنا لزوما همون هدف نهایی زندگیه؟ یا باید بخش بخشش کرد؟
• وقتی آگاهم به روحیات درونیم و این خاصیت جفتنشدنم، باید یه جا این موضوع رو برای خودم و دلم یه سره کنم و البته یه جایگزینی هم براش پیدا کنم.