یزد - قسمت چهارم - وصف‌ناشدنی‌ها

بعد از تماسِ آقای خوش‌اخلاقِ مسئولِ اتاق، به حرفامون با محبوبه ادامه دادیم. کلی کتاب به هم معرفی کردیم و به عادت همیشگی یوزر و پسوردِ اکانت‌های کتاب‌های الکترونیکم رو به محبوبه که حالا یکی از دوست‌داشتنیام بود دادم و همین وسطا بود که دوباره بهم زنگ زدن و گفتن که می‌تونم برم الان. دوست‌جانِ جدید بعد از تماس بهم گفت الان باید بری؟ من برسونمت؟ من لبریز از مهربونیش گفتم که مزاحم نمیشم و میرم خودم که گفت خودشم میخواد بره و می‌تونه تو این فاصله شهر رو هو بهم نشون بده :)

منم رفتم سراغ علی و استقبال کرد، گفت که کارش تا ۲ تموم میشه و میاد دنبالم تا بریم بگردیم. خلاصه که با دختر دوست‌داشتنیم راهی شدیم و کلی منو تو خیابونای شهر گردوند و از همه‌جاش برام گفت، از خیابونی که دو طرفش درختای بلند داشت و از صفاییه. از همسرش و من مست مهربونی و صداش یک‌پارچه گوش و چشم بودم و همه لحظه‌های خوشی رو می‌بلعیدم. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم اون همه ماجرا گره بخوره تو آشنا شدن با یکی دیگه از بنده‌های خوشگل خدا. 

ما از صفاییه رسیدیم نزدیک باغ دولت‌آباد، یعنی همون‌جایی که صبح رسیده بودم :)) و بعد از کش و قوس‌های فراوان بالاخره خیابون و کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم.

ادرس ما رو به سمت یکی از کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر هدایت می‌کرد و مثل داستانای جنایی باید می‌گشتم دنبال خونه مدنظر! و خب شاید براتون جالب باشه که من نمی‌دونستم باید دنبال خونه بگردم و همه‌ش چشمم دنبال مسافرخونه‌ای چیزی بود. سر کوچه‌ای که دیگه ماشین‌رو نبود از محبوبه خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که بهش خبر میدم و اومدم تو کوچه نهایی.

پر از خونه‌های معمولی بود، با این تفاوت که کنار در یکی از خونه‌ها یه پرچم بزرگ که حتی دقت نکردم روش چی نوشته آویزون بود. خلاصه که تماس گرفتم و گفتم که تو کوچه‌م ولی پیدا نمی‌کنمشون و گفتن که الان میان بیرون. یهو از در همون خونه یه آقایی بیرون اومد و با همون خوش‌رویی من رو به داخل راهنمایی کرد. راستش رو بخواین کمی هم توهم و ترس چاشنی قدمام شده بود و به این فک می‌کردم که الان وارد خونه میشم و در قفل میشه و اینا :دی بعد یهو به خودم دلداری دادم که اینجارو از اسنپ گرفتی پس حتما امنه، خیالت راحت :)

خلاصه با خودم درگیر بودم همین جور که از پله‌ها اومدم بالا و با حیاطِ به غایت زیباشون با اون حوض آبی و ننوی آویزون از دو درخت کنارش مواجه شدم. حالا خودم رو تو یه خونه حیاط مرکزی نقلی و دنج و زیبا می‌دیدم که قرار بود یه شب پناه‌گاهم باشه و اون موقع بود که فهمیدم اتاق رزرو شده‌م تو یه خونه  اقامت‌گاهی بوده. کلید اتاق رو به همراه توضیحات دریافت کردم و بعد از تقریبا ۱۳ ساعت به جایی رسیده بودم که می‌تونستم کوله رو زمین بذارم و دراز به دراز بیوفتم رو زمین.

بعد از کمی استراحت و جابه‌جا کردن وسایل و نوشتن از اتفاقات، به علی زنگ زدم و گفت که تو راهم و بعدش هم منو برد بافت قدیمی یزد.

کماکان هیچی نخورده بودم! تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های قدیمی و کاهگلی قدم می‌زدیم و برام از یزد می‌گفت، واقعا برام جالب بود اون همه اطلاعاتی که از همه بناهای تاریخی داشت. چیزی که اصلا تو ارومیه مثلش رو ندیده بودم. اونجا حتی ملت نمیدونستن یه بنایی تاریخی هست یا نه!! 

خلاصه که دو ساعتی تو این کوچه‌ها چرخ زدیم و اخ از مسجد جامع نگم براتون.

اون لحظه که بهم گفت فقط سرت رو بالا بگیر و وارد شو، وَ من تا حالا هیچ وقت این طور عظمت و زیبایی و شکوه رو یک‌جا در حال حرکت ندیده بودم. انقدری هیجان‌زده بودم که حتی فرصت نکردم هیچ عکسی بگیرم.

بعد از پیاده‌روی‌های بسیار رفتیم یه کافه‌ای که رو پشت بوم اون خونه‌های بی‌نظیر بود و حالا فرصت عکس انداختن هم داشتم. خونه‌ی جذابی که خالی از سکنه بود و به شدت جذبش شده بودم و شاخ دراوردنم از حرفای علی که می‌گفت اینجا ارزون‌ترین قسمت شهره و مهاجرا میان اینجا خونه می‌گیرن و.. باورم نمیشد. ارزون‌ترین زمین‌ها تو قسمتی که تاریخ یه شهرو ملت رو تو خودش ثبت کرده؟

به خودم قول دادم حتما یکی از این خونه‌ها مال من باشه. 

اون خونه‌های کاهگلیِ حیاط مرکزی، درختا و حوض وسط حیاط. ایوون‌های بزرگ و جذابشون. معماریِ بی‌نظیرشون. هرچی بگم کم گفتم از زیبایی بی‌حد و حصری که دیدم. 

یه کشک بادمجون گرفتیم و نصف کردیم و من نصفِ نصفه‌م رو نگه داشتم برا شام و بقیه‌ش رو هم به عنوان عصرونه خوردم و قرار شد که علی برگرده سر کار و منم به بقیه جاها برسم.

بعد از رفتنش موندم تا غروب آفتاب رو تو اون آرامشِ رویایی ببینم و بعد راه افتادم. 

حالا می‌تونستم آروم و بی‌هدف تو کوچه پس ‌کوچه‌های بافت قدم بزنم و دست بذارم رو کاهگل‌ها و چشمامو ببندم و نفس بکشم. که تصور کنم تاریخِ چندصدساله رو. که آدمای اون موقع رو تو کوچه‌ای بودم در حال تردد تجسم کنم و سعی کنم قسمت کوچیکی از این لحظه‌ها رو با دوربین کوچیکم ثبت کنم. 

رفتم و رفتم تا رسیدم به زندان اسکندریه. آسمون سرمه‌ای غروب و نورپردازی بی‌نظیر بنا، یه منظره بی‌نظیر تکرار نشدنی ساخته بود که اگه ساعت‌ها هم می‌نشستم اونجا ازش سیر نمیشدم. به سیر و سفر تو کوچه‌ها ادامه دادم که یهو یه زن و مرد توریست رو دیدم که با دوچرخه از یه دری بیرون اومدن. درست یادم نیست عنوان سردرش چی بود ولی فکر کردم شاید منم بتونم دوچرخه بگیرم. رفتم داخل و دوتا خانوم مهربون راهنماییم کردن به سمت دوچرخه‌ها و یکیشون اومد و خودش یکی از دوچرخه‌ها رو پیشنهاد داد و گفت این بهترینشه :)

۵ تومن به ازای یه ساعت سواری. منطقی بود. دوربینم به گردن و کیفم یه وری آویزون بود و راه افتادم. راه افتادم و با تمام وجود رکاب زدم. اون کوچه‌های سقف‌دار رو. گذشتن از آب‌انبارها رو، دیدن خرابه‌ها رو. رکاب زدم و زدم و سیاهی شب بی‌حد شده بود که سیر از نفس کشیدن تو باغ برگشتم که دوچرخه رو تحویل بدم که دیدم فقط بیست دقیقه گذشته! باورم نمیشد، من تو همون بیست‌دقیقه کلی حسای مختلف تجربه کرده بودم و برام یه عمر زندگی بود. اونجا بود که فهمیدم نسبیت یه بعد فراانسانی هم داره. یه بعد روحی. یه بعدی که وقتی روحت داره با سرعت بیشتر از سرعت نور، عشق می‌کنه، زمان بی‌معنی میشه. خیلی بی‌معنی‌تر از گذر عقربه‌ها. 

بعد از سواری کوچه پس کوچه‌ها رو به سمت بیرون رفتن بافت قدم زدم و...

#ادامه_دارد..

سعید ‌
۱۴ دی ۰۲:۳۰
اِ. علی. 
اینقدر دوره و صدامون به صداش نمی‌رسه که حتی الان نمی‌تونیم بهش بگیم دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود کچل خان :))
.
چقدر کوچه‌های قدیمی و بافت قدیمی خوشگله لعنتی. هر دری، هر دیواری، هر کوچه‌ای انگار کلی قصه داره برا خودش. کلی قصه که گفته نشده.

fatemeh ^__^ :

دیروز داشتم بهش فک می‌کردما، بعد نوشتم و یادش کردی و امروز سر و کله‌ش پیدا شد :دی

خیلی خوبه خیلی خیلی خیلی
کاش میشد زندگی رو رها کرد و رفت دنبال این قصه‌ها..
رضا برزگری
۱۴ دی ۱۶:۰۵
فونت ریز نوشته و قالب وبلاگ به شکلی هستش که چشم کاربر رو اذیت میکنه :(

fatemeh ^__^ :

عجیبه!
تا حالا نه خودم نه بقیه با مشکل این چنینی مواجه نشده بودیم.
شما با چی میای؟ مرورگر و دیوایستون رو بگین لطفا
رضا برزگری
۱۵ دی ۱۹:۰۰
مرورگر کروم
لپ تاپ

fatemeh ^__^ :

نمیدونم واقعا
تاحالا نه خودم و نه دوستام که اینجارو می‌خونن با همچین مشکلی مواجه نشدیم.
و خب با توجه به این که قالب وبلاگم رو دوست دارم نمیتونم عوضش کنم متاسفانه.
ببخشید
رضا برزگری
۱۷ دی ۲۰:۳۸
قالبتون زیباست :)

fatemeh ^__^ :

عه درست شد؟ 🙈
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
کوله به دوشی‌ها..