رو همون تخت سر راه نشستم و کولهم رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظههای آخر حضورش بالای افق رو سپری میکرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم میکردن که بالاخره یکیشون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟
قیافههاشون خندهدار و بامزه شده بود :) یکم حرف زدیم و من رفتم که به مامان زنگ بزنم و بگم به جایی که میخوام بخوابم رسیدم. آخرین بار میدونست دارم تو شهر رو میگردم و هنوز جایی برای خواب ندارم و حالا باید بهش زنگ میزدم و اطلاع میدادم که من دیگه دست از گشتن برداشتم و رسیدم به جایی که میخوام اتراق کنم! و البته تاکید میکردم اینجا آنتن ضعیفه و یه وقت اگه زنگ زد و برنداشتم نگران نشه. نمیتونستم هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی میشد همهی حقیقت رو هم نگفت (اونم برا یه مدت کوتاه، تا وقتی که از این شرایط بیرون بیام و اسباب نگرانیش فراهم نشه)! مثلا من رسیده بودم به محل اتراقم ولی این که اینجا لزوما یه سقفی بالاسرم باشه نبود. و این که واقعا چرخزدنام تموم شده بود، ولی تو کویر و نه تو شهر! بعدشم به پدرخونده زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم که پیادهرویهام تموم شده و به مقصد رسیدم و البته بابت مامان هم باهاش هماهنگ کردم و گفتم شاید اگه من آنتن نداشته باشم به شما زنگ بزنه حواستون باشه که من کویر نیستم!
خلاصه که بعد از تقریبا یه ربع موندن تو کمپ و سر و سامون دادن به خودم و اوضاع از اون دوتا پسرا خدافظی کردم و فقط بهشون اطلاع دادم که همین اطرافم و کلی سفارش کردن که مواظب باشم گم نشم!
رفتم و رفتم و تقریبا ۳۰۰-۴۰۰ متر از کمپ دور شده بودم ولی هنوز چراغاشون رو میدیدم که در نهایت پشت یه تپه از شن متوقف شدم و آماده شدم برای مهیای وسایل اتراق کردن!
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.