علیالحساب اینو گوش کنید تا شب بیام بگم امروز و فردا قراره چجوری بگذره.
Ludovico Enaudi - Experience
پ.ن: به لطف مریم..
علیالحساب اینو گوش کنید تا شب بیام بگم امروز و فردا قراره چجوری بگذره.
Ludovico Enaudi - Experience
پ.ن: به لطف مریم..
برات نوشتم.
نوشتم و نوشتم و نوشتم. از ترسام، از این که گفته بودم که ندیدمت ولی میشناسمت. و حالا این روزا یکی شبیه تو رو باید همیشه ببینم. خودم خواستم. دلم داره میره و من التماسش میکنم آروم بگیره. اینجا هیچی دست من نیست. نوشتم که میترسم اگه تو باشی. که میترسم اگه تو نباشی هم.. نوشتم بیا ببین که درموندم. که بیا چشمامو ببین. که نشون بده خودتی...
نوشتم، خیلی نوشتم برات. ولی همهش پرید. روزی که اومدی، خودم حس و حال این روزامو برات میگم. زل میزنم تو چشماتو میگم که چه حالی بودم.
گاهی وقتا با خودت فکر میکنی چقدر در مقابل عزیزترین آدمای زندگیت مسئولی؟ وقتی با درد کشیدنشون درد میکشی و حال خرابشون همه خوشیاتو زهر میکنه. وقتی خودخواهانه فکر میکنن مشکلاتشون فقط برای خودشونه و اگه همه ابعادش رو تنها به دوش بکشن و مثلا به بقیه چیزی نگن تا ناراحتیهاشون به اشتراک برسه، دیگه میشن قهرمان بلامنازع داستان؛ فارغ از این که با این خودداری بیشتر باعث بهم ریختن روح و روان آدم میشن.
آدما کی میخوان بفهمن که فقط برا خودشون نیستن؟ یا شاید من باید بفهمم که زندگی و درد نزدیکترین و عزیزترین و قویترین آدم زندگیم به من مربوط نیست. نه. نمیشه. من این طوری نمیتونم حس کنم که میتونم مثل قبل کنار این آدم آرامش داشته باشم.الان داره میشه نزدیک شش سال و بس نیست؟ بس نیست هیچ کاری نکردنم؟ با خودم فکر میکنم چقدر اشتباه کردم که شمارهش رو دادم به دکتر. من که دوباره خودمو ساختم، دوباره برگشتم به زندگی، چرا اونو درگیر کردم؟ باید میذاشتم به قول خودش با دردش تنها باشه و فقط خوشحالی و حس خودم برام مهم باشه؟ آخه مگه میشه؟ مگه میتونم؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم.
من خیلی ضربتی و یه دفعهای دیلیت اکانت کردم و بعد فهمیدم چه کسایی رو تو اون اکانت داشتم که دیگه دستم بهشون نمیرسه. مرسی که پیام دادی و این کورسوی امید رو برام گذاشتی تا منتظر باشم دوباره اینجا رو چک کنی و پیامم بهت برسه.
خلاصهش این که، بهم بیاد یا نیاد، حرفات دغدغه منم بود و اصلا برا همین میخوندمت و یه بازه زمانی زیادی رو تو موقعیتی که بودی گذروندم و کاملا حالت رو میفهمم.
اگه این پست رو دیدی، لطفا یه راه ارتباطی بهم بده.
کارآفرینی؛ قسمت سوم
شنبه 28 مهر 97
در ادامه صحبتهای قسمت گذشته، این هفته ویژگیهای رفتاری فرد کارآفرین را زیر ذرهبین قرار میدهیم. ادامه پاسخ به سوال اساسی «بالاخره پیشنیاز کارآفرین شدن چیست؟»
کارآفرینی بیش از هرچیز به روحیات و ویژگیهای فردی متناسب با این کار نیاز دارد. یعنی اگر فکر میکنید میتوانید مثل شغلهای دیگر، صرفا با دانش اولیه و بدون علاقه، به سراغ آن بروید و موفق شوید، سخت در اشتباهید. کارآفرینی فعالیتی است پر از پستی و بلندی و اولین چیزی که نیاز دارد، عاشق بودن است. شما در وهله اول باید عاشق کارآفرینی باشید و به موانع و بالا پایینهایش به چشم عشق بازی نگاه کنید! البته، بیشتر از هر شغل دیگری نیز به آمادگی روح و روان شما و البته اراده مصممتان در این راه نیازمند است.
در بین تعاریف مختلف کارآفرینی، از دیرباز تا کنون، مهمترین مسئلهای که در همه تعاریف به آن اشاره شده، روحیه ریسکپذیری کارآفرین و همراه بودن ریسک بسیار همراه با این فعالیت است.
از طرفی کارآفرینان، افرادی با نگاه متفاوت اند. کسانی که عموما از سطحیترین مسائل ممکن در سطح جامعه، راههایی برای پیشبرد جامعه و کسب منفعت فردی و عمومی خلق میکنند. البته مسائل و مشکلات جدیتر، دغدغه اصلی این گونه افراد در مراحل بعدی یا حتی همان مرحله اول است.
کارآفرینان افرادی استقلالطلب و همراه با مرکز کنترل درونیاند که، مسئولیت همه شرایط پیش رو را به عهده میگیرند و اتفاقات پیش آمده را ناشی از عملکرد نامناسب خود در آن شرایط میدانند و از برونسپاری تقصیرها میپرهیزند. نیاز به توفیقطلبی و کسب موفقیت از نیازهای ضروری یک کارآفرین است. ضروریتر از نان شب! از طرفی کارآفرینان برای رسیدن به این موفقیت و رضایت درونی، حاضر به هر از خودگذشتگی، تلاش مستمر شبانهروز، تحمل ابهام موجود در مسیر و پذیرش ریسکهای بالای روحی، مادی و اجتماعی هستند.
ادامه دارد...
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و امید به آسمان داریم.
ما ریشه در خاک و....
اکانت تلگرامی که همه شمارهش رو داشتن پاک کردم. تلگرام رو لپتاپ رو ست کردم برای کانالها و گروههای دانشگاه و دوتا کانالِ ابوالفضل و مشی که شبا سر بزنم بهشون.
کم درس میخونم و بیشتر تو خاطرههای بابا سیر میکنم و یه بغض گنده هم تو گلومه. تک تک لحظهها رو یادمه و هی هر لحظه بغضی و اشکیتر میشم. روز تولد و ساگردش، میدترم دارم. فک میکنم به چهار ماه اخیر و این که چطور تونستم ببرم ازش و این همه مدت سکوت کنم. که قهر کنم. از دستش عصبانی بودم نه به خاطر همه اتفاقایی که افتاده تو نبودنش. به خاطر این که دو هفته دیگه میشه پونزده سال ندیدنش، بو نکردنش، نداشتن بغلش، نبوسیدنش و من از همیشه دلتنگترم. عصبانیم چون دلتنگشم و نمیفهمه. عصبانیم چون تنها بودنامو نمیبینه. عصبانیم چون حق نداشت حتی وقتی من باهاش قهرم اون ولم کنه.
روزای آخر بودنش، من بهونه یه اسباب بازیای رو گرفته بودم که هیچجا پیدا نمیشد. همه لوازمتحریها، اسباب بازی فروشیها، پاساژا.. هیچجا نبود. هیچجا.. شب آخر (سیزدهم) تو یه مغازه تو یه پاساژ پشت حرم، بالاخره پیداش کردیم و برام خریدش. اومد بیرون به مامانم گفت آخیش، خیالم راحت شد که براش خریدما. حسین یه روز بود که سه ماهش تموم شده بود و به خاطر زود به دنیا اومدنش دکتر گفته بود تا سهماه هیچ کس جز مامانم، اونم فقط برای شیر دادن و این چیزا، نباید بغلش کنه. روز دوازدهم که واکسن سه ماهگیش رو زده بود و شبش بیتابی میکرد، بابام برای اولین بار بغلش کرد و تا صب دور خونه گردوندنش و براش خوند. همهشو یادمه. من وایساده بودم و میگفتم منو بغل نمیکنی؟ روز چهاردهم، برای حسین وقت سیتی اسکن سر داشتن، دکتر گفته بود بعد از سه ماه باید مغزشو چک کنیم تا ببینیم نارس نباشه. ساعت یازده کارای حسین تموم میشه و بعد دکتر بهشون میگه بچه سالمه و هیچ مشکلی نداره. میوفته رو صندلی میگه اخیش خیالم راحت شد. مامانمو راهی میکنه و هرچی مامانم بهش میگه بیا باهم بریم خونه، قبول نمیکنه و میگه وسایلم دانشگاس. با حسینِ تو ماشین بازی میکنه. وقتی مامانم میرسه خونه زنگ میزنه و کلی باهاش حرف میزنه دوباره و ساعت چهار؟ دیگه نبود.... وقتی حسینو برا اولین بار بغل کرد، وقتی تختهجادوییم رو برام خرید، وقتی از سالم بودن حسین خیالش راحت شد، رفت.
رفت و من موندم و جنون نداشتنش. من موندم و روز شماری برای مردنم. برای دیدنش. من موندم و عهدی که باهاش بستم.
به زودی این روزا تموم میشه بابا. تو بیمعرفتی ولی من نیستم. من هنوزم به خاطر تو زندهم. به خاطر این که پای عهدم وایسادم و مدیونی اگه پاش واینسی. سخته ولی دارم شبانه روز جون میکنم تا زودتر به قولم وقا کنم. تا زودتر ببینمت. سخته ولی انجامش میدم چون بعد از سکوت شنونده، هیچی رو جز تو نمیخوام.
دلم میخواد بنویسم. دلم میخواد از تک تک چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه بنویسم ولی دلمم نمیخواد این همه موضوع نوشتن رو با این هول هولی نوشتنا خراب کنم.
فردا یه وقتِ تپل میذارم تا راجع به تکتک چیزایی که این روزا ذهنمو مشغول کرده بنویسم. تا تکتکِ آهنگایی که دلم میخواست رو اینجا و تو کانال ثبت کنم. تا برم یقه آقاگل رو بگیرم و بگم درستشم نیست این کارا...
امروز کوییزمو به طور معجزهآسایی کامل نوشتم. اونم چی، ریاضی فیزیک! که از اول ترم تا حالا تنها درسیه لاشو باز نکرده بودم برا خوندن!
قبلش با دکتر صحبت کردم و حالم خوبه که دارم به خودم کمک میکنم تا همه چی عالی باشه. که بتونم این بار سنگین لعنتی رو از دوش مغزم بیارم پایین. قراره دوباره با بابا دوست شم. از این قهر سه ماهه بیام بیرون و برم بغلش. تصورش کنم. تو فکرش حل شم و درنهایت آروم بگیرم.
بعد از کوییز با امین و مریم جلسه داشتیم. دیوسالار بعد از جلسه دیروز بهمون فکر کرده بود و به نظرش آدمایی مثل ما که دغدغه اجتماعی دارن، اتفاقا از همین الان باید شروع کنن کاراشون رو و کلی راهنماییمون کرد. کلی! باید مفصل راجع بهش بنویسم و الان وقت خوابه. فردا از صب کلاس دارم و بعدش برای حسن ختام هفته، از این درسِ لعنتیِ دوستداشتنی و کتابِ استاد دوستداشتنیترش یه کوییز سخت دارم و خب، هنوز هیچی نخوندم! اگه تو شریف هستین یا گذرتون بهش میوفته، تحت هیچ شرایطی واحد کارآفرینی از دانشکده اقتصاد رو از دست ندین. این درس بهتون عمرِ دوباره، دلیل برا زندگی کردن، و رهایی از افکارِ مالیخولیایی میده. واقعا مثل یه معجزهس. باید تجربهش کنید.
۴۰ دقیقهس که از خواب بیدار شدم و هیچی از دیشب یادم نمیاد. یه تصویرای محوی دارم ولی اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد.
روزایی که کلاس دارم اصلا دلم نمیخواد برم دانشگاه و این برام اذیت کنندهس. اگه امروزم نرم، میشه دوهفته پشت هم نرفتن سر کلاسای تخصصیم! بیشتر البته داستان اینه که تمرینای بیمنطق وحشیطوری دارن که نمیرسم حل کنمشون. یه مشت سوالِ دارای خرکاریِ بسیار بدون هیچ پیشزمینه منطقیای برای آموزش. احمقانهس واقعا.
هنوز ۴ ساعت به لحظه از خونه بیرون اومدنم مونده و زوده قضاوت راجع به حس اون لحظهم، البته اگه الان از جا بلند شم و برم صبونه (؟) بخورم!
یکی از مشکلات عمدهم با بیدار شدن تو این تایم تو خونه، اینه که همه تو عمیقترین حالت خوابشونن و خود شخص خونه هم همینطور! یه جوری تو تاریکی و سکوت فرورفته که اصلا نمیتونی از جات پاشی! وقتایی که تنهام از این مصیبتا ندارم. همیشه چراغای خونه خاموشه و فقط یه سری هالوژن رو روشن میذارم و روز و شب رو از خونه میگیرم. این طور میشه که هر ساعت از شبانه روز میتونم بیدار باشم یا بخوابم و به هیچ جای دنیا هم بر نرخوره.
یادمه دیشب شام عدسی داشتیم و من یه حالت سوپراکسایتدی بودم، ولی یادمم هست که کلی کامنت از مامان مبنی بر گیجیم گرفتم.
پاشیم بریم عدسی بخوریم روزمونو شروع کنیم و تموم کنیم یاوهگوییها رو...
نوشتنی بسیار و وقت بسیار کمتر است!
ولی تیتروار هم که شده مینویسم تا ثبت شه. ثبت شه این روزای خوشکل بارونی با بوی خاک نمدار و پر از اتفاقای ریز ریزِ حال خوب کن. از دیروزِ پرکارِ مختوم به دیدن یهویی الی و ابوالفضل تو مغازهی آقای قاسمی و چونه زدنام با آقای قاسمی و تلاشم برای رفع ناراحتیش از بیمعرفتیم (که البته قسم میخورم که مشغله بود و بیمعرفتی نبود)، تا امروزِ بارونی و پیدا کردن مکان مورد علاقهم تو دانشگاه، یعنی جای مطالعهای که تو ارتفاع باشه و کنارش پنجره داشته باشه و بزرگ باشه :)
همه اینا در کنارِ منِ سرشلوغ یعنی بهترین معجون دنیا. یعنی روزای قشنگ. یعنی منِ واقعی. و خب این روزا عمیقااااا حالم خوبه :) عمیقا...
یه موزیکم بذاریم عشق کنیم و رسالت خوب بودن این روزا رو تموم کنیم والا :))
کارآفرینی؛ قسمت دوم
شنبه 21 مهر 97
هفته گذشته از کلیت شخصیت کارآفرینان صحبت کردیم و امروز به طور دقیقتر از ویژگیهای شخصیتی آنها میگوییم.
بیایید نگاه دوبارهای به زندگی کارآفرینانی که در هفته اول از آنها نام بردیم بیندازیم:
ابوالفضل خانجانی، کارآفرین موفق ایرانی، کودکی خود را همراه با شش خواهر و برادر، در روستایی گذراند که مشکلات معیشتی بسیار و درگیر شدن پدر خانواده با بیکاری و اعتیاد، باعث کارکردن این جوان دوستداشتنی مصمم در هفتسالگی شد. درگیری با زندگی و مشکلات فراوان، مشغول شدن به عنوان سرایدار یک کارخانه، تحمل مصائب بسیار و.. همه و همه به جایی رسید که حالا او با روحیه فوقالعاده و تحمل مشکلات جدی پیش روی مسیرش، از کارآفرینان موفق کشورمان است.
یا استیو جابز، مخترع، نوآور و کارآفرین موفق آمریکایی، کودکیایش را به دور از پدر مادر تنیاش گذراند. البته به گفته خودش، کسانی که کنار آنها زندگی میکرد هزار درصد تنی بودند. استیو در جوانی سراغ کارهای بسیاری از جمله تحصیل رفت ولی در هیچ کدام از این کارها جاذبهای نیافت تا باقی عمرش را صرف آن کند. همین است که با انصرافش از دانشگاه در شرایطی که فکرش را نمیکنیم مواجه میشویم.
بیلگیتس نیز به نوعی دیگر!
هر کدام از این کارآفرینان ماجراهایی دارند که کتابی از آنها نوشته میشود اما با نگاه اجمالی به داستانهایشان و البته زندگی دیگر کارآفرینان، به نقاط مشترک زیادی میرسیم که این افراد را در سراسر جهان، با هر رنگ پوست و فرهنگ و ملیتی، در یک گروه معنوی ارزشمند جمع میکند.
اغلب کارآفرینان مشکلات و سختیهای زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته و اغلب کودکی سختی داشتند. این افراد معمولا در شغل یا فعالیت قبلی خود با سرخوردگیهایی مواجه میشوند که مخالف با روحیه استقلالطلبیشان بوده، و همین موضوع انگیزه، انرژی و فکر راهاندازی یک کسب و کار ایدهآل را در ذهنشان پرورش داده است.
بحث تحصیلات در این افراد یک بحث واگرا و یک موضوع حل نشده است. چیزی که از بررسیها بدست میآید، مبنی بر اهمیت کمتر تحصیل در زندگی کارآفرینان گذشته بوده. که البته امروزه، با پیشرفت صنعت، اقتصاد و درگیر شدن افراد بیشتری با کارآفرینی، اهمیت تحصیل و کسب دانش در این راه دوچندان شده است. کما این که تحصیل باعث میشود تا حد خوبی از شر آزمون و خطاهای مسیرمان راحت شویم.
ادامه دارد..
پر از یاد توام امروز همون وقتا که دلتنگم
همیشه صبح خیلی زود با عشقی ساده همرنگم
دیگه حافظ امر کنه و بگی نه؟
نمیشه دیگه
نمیشه..
پنجشنبهها که خونه میمونم، هیچ کاری نمیتونم بکنم. حالم بد نیست ولی از این هیچ کار نکردن. انقد تو طول هفته کار مفید میکنم که با خیال راحت میتونم این یه روز رو لش کنم. حتی اگه یه عالمه کار داشته باشم!
کارامو رو تخته نوشته بودم صبح. یه ردیف کارای درسای تخصصیم و یه ردیف هم کارآفرینیم. حسین اومده میگه فک کنم از این وریا هیچ کدومو انجام نمیدی و فقط چسبیدی به کارآفرینی :)) حق داره خب، من برا هیچ درسی انقدی ذوق ندارم که بیام کلی ازش تو خونه حرف بزنم و فکر میکنه همه کارام خلاصه شده تو اون :)) خبر نداره داره سرویس میشم سر بقیه :دی
تمرینای نجوم هفته بعد رو نوشتم و خیالم راحت شد و فردا میتونم الکمغ و ریضفیز بخونم و مطالبم راجع به کهکشانها رو کامل کنم.
سر شبی که رفته بودم خونه عزیزجون اینا، دایی مهدی هم بود و کللییی باهم حرف زدیم :) از واحدای جذاب این ترمم براش گفتم، از کارآفرینی، فلسفه زیستشناسی، تفسیر موضوعی نهجالبلاغه و تازیخ امامت، از استادای بینظیرشون و عمیقا بهم حسودیش شد که دارم اینجوری درس میخونم :) میگفت آدم باید چندبعدی باشه و تو همیشه به عنوان مثال یه آدم چندبعدی موفق تو ذهنمی و از تو زیاد برا دوستام میگم :) یه لبخند عمییق نشست رو لبم :) برق چشامو موقع حرف زدن باهاش حس میکردم و حس خوبی بود. خیلی حس خوبی بود :)
رصد نرفتم.
رصد نرفتم و به برنامهی نوشته شده رو تخته نگاه میکنم.
رصد نرفتم و فکر میکنم چقدرر دلم میخواست برم مرنجاب، چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم، چقدر دلم یخ کردن و سر شدن میخواست.
رصد نرفتم چون نیومد و نمیارزید وسط این همه کار و مشغله، برم وسط کویری که بدون اون هیچ کیف و فایدهای جز پول دراوردن و یخ زدن نداره.
غمگینم ولی خیالم راحته که انقدر این ماه رو پربار و خوب گذروندم که، اتفاق خوبش فقط تو این رصده خلاصه نمیشد :)
بریم قوی شروع کنیم به کار و تلاش و تمرین؟ بریم بزنیم تو گوش همه ددلاینا؟
بریم دخترم
بریم :)
میگن اونایی که میتونن تنها زندگی کنن و با تنهاییشون خوشن، حتما با یکی تو ذهنشون زندگی میکنند. میخوام بگم راست میگن! من این روزا لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه با تو زندگی میکنم. شب وقتی میخوام بخوابم، نصفه شب وقتی از خواب بیدار میشم، صبح وقتی پرده کنار زده شدهی اتاق نور میپاچه تو زندگیم، وقتی هدفون رو گوشمه و آهنگ گوش میکنم، یا حتی دیروز سر ارائه. من همه این لحظهها دارمت، تو قلبم، تو ذهنم. ولی بعضی وقتا هم که مجبورم از دژ ذهنم بیرون بیام و دنیای واقعی رو تحمل کنم، بدجوری نبودنت گردو میشه وسط گلوم. اشک پشت چشمام. دیروز وقتی ارائهم رو دادم و نشستم، همهش چشمم دنبال تو بود. دنبال تو که پس کوشی؟ کجایی که بپرم بغلت و بگم دیدی تونستم؟ دیدی از پسش بر اومدم؟ چشمام و قلبم و همه سلول سلول تنم دنبالت گشت، ولی پیدا نشدی. پیدا نشدی و همین بود که بعد از کلاس پنچر بودم. که زود از بچهها خدافظی کردم و سرازیر شدم سمت خونه.
میدونی من با دقت همه پسرای اطرافم رو نگاه میکنم. نگاه میکنم که نکنه یه موقع تو باشی و نفهمم. که نکنه یه موقع نبینمت. ولی امکان نداره. اینا هیچ کدوم تو نیستن. حتی اگه تلاش کنن هم نمیتونن بشن. درسته ندیدمت، ولی میشناسمت. بیشتر از خودم تو جنس نگاه تو غرق شدم، تو گرمی دستات که آشیونه میشه برای دستای همیشه سردم، تو تخت سینهت که پناه همه حالای خوب و بدمه. میدونی دلبر؟ خودمم میدونم که اینجاها نیستی. میدونم که دو سه سال دیگه باید صبر کنم و اونجایی که باید، اون طوری که باید ببینمت، پیدات کنم، مغزم جرقه بزنه از دیدن همون تصویر ذهنی تو واقعیت و دلم بلرزه. میدونم. نمیدونم از کجا، ولی میدونم. اینه که زیاد اصرار نمیکنم به اومدنت تو این موقعیتا. سخته نیستی ولی خوبه. خوبه چون قرار نیست راحت بدستت بیارم، قرار نیست راحت پیدات کنم. خوبه، چون تو اصلا جنس این ادمای اطرافم نیستی. اینا هیچ کدوم تو نیستن دلبر و مطمئنم تو هم هیچ وقت اینجور جاها پیدات نمیشه. من باید جامو عوض کنم که میکنم. اینجا فعلا برام خوبه. انقدی که یاد بگیرم، صبور شم، تجربه کنم ولی تغییر میکنه جای منم. برنامه دارم براش.
همینه که غمم نیست؛
ولی دلِ تنگم همیشه هست...
خب خب غر بزنم؟ :)
تا ۴ ساعت و نیم دیگه باید ۴تا سوال ریاضی فیزیک رو برا تیای بفرستم و هنوز حتی نمیدونم چی بنویسم :دی