بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش میرفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگهی کولهم رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردیای که مینویسم سریع هماندازهی اون یکی بند، گره زدمش و پیادهروی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ میزنه نگران نشه. هر چند وقت به چند وقت یه سری شماره الکی میگرفتم که مطمئن باشم اون یه خط آنتن، جواب تماس دریافتی رو میده و بعد به راهم ادامه میدادم. ساعت نزدیکای ۶ بود و دیگه باید نزدیک اون جایی میبودم که مقصد نهاییم بود که یه چالش جدید جلو پام قرار گرفت! از باد و بارونِ یک ساعت گذشته، یه بخش طولانی از مسیر گلهای روونی بود که کفشم کاملا توش فرو میرفت و راه رفتن رو نفسگیر کرده بود. واقعا خسته شده بودم. باتومام رو بالا گرفتم و اون تیکه رو گذروندم و رسیدم به پیچی که با گذشتن ازش چراغای کمپ مدنظر مشخص میشد. اون لحظههای آخر دیگه اصلا نمیدونستم که چطوری دارم قدم از قدم بر میدارم. همین طور پیش میرفتم و با قدرت باتومها رو به زمین میزدم تا کمی و فقط کمی، این وزنی که رو دوشم بود رو به اون منتقل کنم. قرار بود برسم به کمپ و به اونا اطلاع بدم که میخوام نزدیکیهاشون اتراق کنم. اول قرار بود مسیر رو ادامه بدم تا برسم به اولین تپههای رملی که تو فاصله تقریبا یک کیلومتری کمپ بود، ولی من دیگه واقعااا جون نداشتم و پام به شدت اذیتم میکرد. کما این که نزدیک غروب بود و به تاریکی میخوردم تو راه که دیگه بیخیال شدم و به همون حوالی اونجا رضایت دادم.
وقتی رسیدم، دوتا پسر جوون تو اتاق مدیریت بودن که با دیدن من و بند و بساطم چشاشون از تعجب گرد شده بود که، دستمو اوردم بالا و گفتم یه دقیقه، فقط یه دقیقه صبر کنید بشینم، میگم براتون..
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.