احتمالا این روزا از اون روزاست که بیشتر از همیشه به بودن اطرافیانم نیاز دارم، به پر بودن دورم، و اتفاقا از همون روزاست که دورم رو خلوتتر از همیشه کردم. از آدمای امنم دورم و خودمو با درس و موسیقی و کتاب و کلی کار جانبی و غیرجانبی دیگه سرگرم کردم. کانال رو خالی کردم و خودم بیشتر از هرکس دیگهای اذیتم از این بابت ولی دلمم نمیخواد کسی تو این روزا بخونتم. هرچند که چیز زیادی هم نمینویسم اونجا و همهچی خلاصه شده تو نوشتنهای با قلم تو دفتری که به تازگی رفیقم شده.
این روزا که جوادِ کوچیکم شده بخش بزرگی از دلمشغولیها و فکرهای شبانهروزیم، که دارم کارامو جوری هماهنگ میکنم که بتونم روزی حداقل یه ساعت زودتر از دانشگاه بزنم بیرون که بیام مترو و کنار بساطش تو سرما بشینیم و از هر دری حرف بزنیم. که براش کتاب ببرم. که از رویای فوتبالیست شدنش بگه؛ دقیقا این روزاس که دیگه توجهی به پیشرفتن روزشمارِ تولد بیستسالگیم نمیکنم. که حرف پدرخونده برام بولد میشه وقتی میگه
هر روزتون مهم باشه، نه فقط تولدِ ۲۰ سالگی که روزیه مانندِ بقیه روزهای هدیه خدا! بلندمدت فکر کنید اما با قدم های کوچک و سعی و خطا؛ اگر به موقش از هر بتی که تو ذهنتون ساختید بزرگتر نبودید،بیاید و به من بگید که اشتباه کردم.
میدونی، فک کنم دیگه وقتش شده که از امتحان کردن خودم دست بردارم، از رفتن سمتِ کاری برای ثابتکردن خودم به خودم. فک کنم دیگه بسه هرچقدر به خودم اعتماد نداشتم. باید این همه امتحان سخت گرفتن از خودم رو متوقف کنم و برم سراغ کار اصلی.
با هویتِ بکپکر بودن و به نیت نوشتن سفرنامههام، به اینستا برگشتم و حس خوبی دارم. از این که با ساختار و برنامه، برگشتم تا از شبکهای که ذهنیت خوبی ازش نداشتم، در راستای انتشار فکرام استفاده کنم.
قدم بعدی تا اخر این هفته زمین گذاشته میشه و اونم تحویل دادن کارهایی که تو شریفآشغال بهم سپرده شده بود با بهترین عملکرد ممکن و تو بهترین قالبی که دلم میخواست، به بچههای شوراس.
کار مهمی که موعدش دوهفته بعده، صحبتکردن با دکتر و ارائه رزومهم بهش برای درخواست کاره. کاری که تماما قراره بسازتم و وقتی درست شد مفصل ازش مینویسم.
حالا زندگیم ساختاری گرفته که بهنظر تا حدی مطلوبه. کتابخوندنهام نظم و سو گرفته، سفر رفتنهام رو غلتک افتاده، درس خوندنام مرتب شده، آدمایی که فهمیدم به طور جدی باید برای کارکردن باهاشون تلاش و ممارست کنم رو پیدا کردم، تا حد زیادی توجهشون رو به تواناییهام جلب کردم و دیگه وقتشه که به طور جدی رو ایدهم کار کنم و بدون کَل انداختن با خودم درست برم سر چیزهایی که نیاز دارم و یاد بگیرمشون.
شاید این تمام چیزی بود که از منِ بیست ساله انتظار داشتم و حالا دوماه وقت دارم تا مقدمات این کارهارو فراهم کنم..