اگه بخوام این چند وقت اخیر رو با خطکشِ میلم به بودن تو، تقسیمبندی کنم، زندگی شامل پنج قسمت میشه. قسمت اول اونجایی بود که من دیوانهوار بودنت رو میخواستم. فکر میکردم معنی دارم، خدا دارم، ولی جای خالی بودن تو بدجوری میلنگید. الان که فکر میکنم، میبینم من به مرضِ همه چیز خواهی دچار بودم. یه کمالگرایی مزخرف. شایدم میخواستم تو باشی تا ضعیف بودنا و کم اوردنام رو پنهون کنم. راستش رو بخوای من تواناییِ ذاتیِ بینظیری تو پوشوندن ضعفام از همه دارم و همهی همهش رو فقط خودم میبینم. بقیه از بیرون یه چیز کمنقصِ بعضا ستودنی میبینن. ولی فقط خودمو احتمالا خدا میدونیم که اون درونِ لعنتی چه غوغاییه. دیوانهوار میخواستمت و فکر میکردم از نبودن عشقه که مثل مرغ سرکندهم و آروم و قرار ندارم. اشتباه میکردم. من از تحمل خودم به تنهایی خسته شده بودم. دلم میخواست تو باشی و حداقل دوتایی باهم این منِ مزخرف رو تحمل کنیم. این ماجرا و دیوونگیهای من ادامه داشت، تا جایی که سعی کردم یکی رو با هر ویژگیای که داره، بشونم جای تو. تحمل کردن خودم سخت بود و نشدنی، ولی تحمل یکی که تو نبود، سختتر و وحشتناکتر از تحمل خودم بود. تا این که این وسطا یکی پیدا شد که دور وایساد و ازم مواظبت کرد. حمایت کرد. حرف زد. من دخترش شدم. اون اومد و من آروم شدم. فرق بودن و نبودنش، فقط فرق این بود که حالا حس میکردم یکی رو دارم. کاملا یه فرآیند ذهنی بود. اون ادم انقدر شلوغ پلوغ و پرکار بود که به زور میشد دو کلمه باهاش حرف زد. ولی همین فرآیند ذهنی منو آروم کرد. اینجا قسمت دوم بود. که دیگه از نبودنت کلافه نبودم. ولی ترجیح میدادم که باشی. ولی حواسم نبود که بین همهی این درگیریها، یه آب باریکهی افسردگی تو وجودم روون شده بود. یه جورایی حواسم نبود که اون لحظهها فقط یه آرامش قبل از طوفانه. تا این که طوفان سر رسید. سر رسید و پدرخونده رو رنجوندم و بهم گفت که منم مثل همهم. فکر کردم. فکر کردم و دیدم اصلا دیگه برام اهمیتی نداره که از دست دادمش. نگامو از رو اون برداشتم و بردم رو تک تک آدمای عزیز زندگیم. دیگه هیچ اهمیتی نداشت که هر کدومشون رو نداشته باشم. تو که بیاهمیتترین بودی این وسط. اینجا قسمت سوم بود. زندگی برام بیمعنیتر از اونی بود که به این چیزا توجه کنم. ولی خب سمت چپ مغزم فرمان داد که تو الان حالت خوب نیست و این واضحه. این که الان هیچی برات معنی نداره، دلیل بر این نیست که واقعا زندگی همینقدر بیمعنیه. اون آدم، باعث شد آرامش بگیریم. پس برو و بهش بگو که اون حرفا به خاطر درگیریهای درونیته و انقدر راحت از دستش نده. فقط ازش معذرتخواهی کن و عقب بشین تا درست کنیم اوضاع رو. به حرفش گوش کردم. چون این من بودم که ۱۹ سال تمام ذره ذره این منطق رو ساخته بودم. من بودم که تربیتش کرده بودم و میدونستم هیچ وقت به ضررم حرف نمیزنه. خودم یادش داده بودم.
همه چیز بیمعنیتر از اون چیزی بود که فکرش رو بکنی. دیگه هیچی برام هیچ معنیای نداشت. حتی بچهها. فک کن! حتی بچهها.. واقعا رسیده بودم به اون دیوار زندگی که حتی خراب کردنش برام بیمعنی بود. ولی خب سعی کردم خرابش کنم. سعی کردم خرابش کنم چون خوشبختانه یا بدبختانه من بردهی منطقمم. سمت چپ مغزم فرمان میداد که مهم نیست الان چه حسی داری. یه زمانی که حالت خوب بوده، به درست بودن کاری که میخوای بکنی، به معنی بودنش پی بردی. الان متوقف نشو همین جور بیحس برو جلو. اشکالی نداره. من قول میدم که حست رو بر میگردونم. به حرفش گوش دادم. چون من مطیعم. مطیع منطقم. تا این که دانشگاه شروع شد و هفته دوم بود که اولین جلسه کارآفرینی برگزار شد. اون روز بود که همه چی تغییر کرد. اخر جلسه، وقتی باید برای معرفی ۳۰ثانیهای خودم رو به یاد میاوردم، اون لحظه بود که احساس کردم اتفاق ویژهای تو من افتاد. باید فکر میکردم و منی رو معرفی میکردم که ادمای قوی دلشون بخواد باهاش همتیمی بشن. باید دو دقیقه فکر میکردم. دو دقیقه. مطلقا به خودم. بعد از جلسه، وقتی یه تیمِ خوب پیدا کرده بودم، حسم وصف نشدنی بود. بعد از مدتها این من بود که تو یه مسابقه که مطلقا مربوط به شخصیت و منِ درونی بود، برنده شده بود. اون روز بود که به یاد اوردم من میتونم ادم ارزشمندی باشم. همونطور که تو گذشته تلاش کردم و تونستم. اون روزا تازه مصرف قرصهایی که روانپزشکم داده بود رو شروع کرده بودم. بعد از اون جلسه اول بود که حال من تو سراشیبی بهبود قرار گرفت و دوباره داشتم برمیگشتم به همون فاطمهای که بودم. همون آدمی که میتونستم دوسش داشته باشم. و یه اتفاقی افتاد! قسمت چهارم اینجا بود که شروع شد.
دوباره احساس نیاز شدیدی به بودن تو کردم و اینجا اون مرضِ کمالگرایی بود که سراغم اومد. این که حالا که همه چی خوبه، چرا جای تو خالیه؟ چرا کنارم نیستی تا همه این خوشیها رو باهات شریک شم؟ روزای بدی بود. دوباره تو خودم رفته بودم. فک میکردم پیدات کردم ولی تیرم به خطا خورده بود. همه چیز از همون کمالگرایی لعنتی شروع شده بود. که حالا که مغزم این همه تلاش کرده بود و اوضاع رو سامون داده بود، دلم بیاجازه جلوتر از حدش رفته بود و به خیالش که تو رو پیدا کرده بود. سرویس شدیم تا بهش فهموندیم که داره اشتباه میکنه. بگذریم که هنوزم کامل نفهمیده ولی خب.. تو این گیر و دارها بود که قسمت پنجم شروع شد. یعنی جایی که من به خودم نگاه کردم. به خودم نگاه کردم و سعی کردم این منی که هست رو ببینم، بشناسم، و به پتانسیلهاش دسترسی پیدا کنم. تو این لحظهها بود که عاشق شدم. واقعا عاشق شدم. عاشقِ خودم. این بار بدونِ وجودِ یه عامل خارجی، بدونِ این که من رو با چیزی معنی کنم، عاشق خودم شدم. عاشق همهی ویژگیهای خوبش، عاشق همهی ضعفا و قدرتاش. و سعی کردم برخلاف غد بودن همیشگی، بپذیرم که یه چیزایی باید تغییر کنه. تو بقیه دنبال ایرادای شخصیتیم بودم و پدرخونده و ساجد خیلی زیاد بهم کمک کردن. با حرفای کوتاه و عمیق و انتقادای کوبندهشون در عینِ مهربونیشون. تو این لحظههایی که حالا عمیقا حالم با خودم خوب بود، تو رو گم کردم. تو رو گم کردم و حالا با چالش عجیب و سخت و جدیدی روبهرو شده بودم. آدما معنان یا وسیله؟
راستش رو بخوای، من حالا نمیتونم تصور کنم که حالم چطور بهتر از این میشه. همیشه همراه با تصور تو، تصور یه حال عمیقِ بینظیر میومد. و اگه بخوام اعتراف کنم، تو رو به خاطر اون حال خوب میخواستم. اصلا به این فکر میکردم که تو اگه همراه با خودت حال خوب نیاری، چرا باید بیای؟ من نمیدونم تو چی هستی. معنا برا من مفهومیه که به خاطرش زندگی میکنم. یعنی اگه از بین بره، من هم از بین میرم. اون مفهوم عمیقیه که هر آدم به خاطرش پا به این دنیا میذاره. ولی ادما میران. اگه به راحتی مرگ ادما، معنیها بمیرن، پس چطور زندگی کنیم؟ چطور این روزهای زنده بودن رو تاب بیاریم؟ به اطرافم نگاه میکنم، چیزی که توجهم رو جلب میکنه، یه مفهومیه به نام عشق. مفهومی که دلبستگیت رو به یه آدم نشون میده و مورد بعدیای که نظرم رو جلب میکنه، منحصر به فرد بودن آدماس. هیچ موجودِ زندهای نمیتونه بیاد و جای کسِ دیگهای رو بگیره. حالا آدمای اطرافم رو موجوداتی میبینم که عاشقشونم، و با از دستدادنشون، خلایی تو زندگیم ایجاد میشه که مطلقا پرنشدنیه. بابا رفت و من هیچ وقت نتونستم با نبودنش کنار بیام. شاید مامان و حسین و الی قبل از من برن و من هیچ وقت با نبود اونا هم کنار نمیام و هیچ کس نمیتونه جای خالیشون رو تو زندگیم پر کنه، ولی آیا با نبود اونا من میمیرم؟ نه. من زنده میمونم و زندگی میکنم چون معنی زندگیم مستقل از این آدما بود و هست. این آدما وسیله چین تو زندگیم؟ اگه مامان نباشه، حسین نباشه، الی نباشه، من تنها میشم. با این که شاید نقش مستقیمی تو مسیرم نداشته باشن، بودنشون رو بیشتر از نبودنشون میخوام ولی اگه بودنشون آسیب بزنه به مسیری که به زندگیم معنی میدم، باز هم همینطور فکر میکنم؟ نه.. من این آدما رو تا وقتی میتونم دوست داشته باشم که سد راهم نشن. در حقیقت من از این آدما انتظار ندارم که تو راهی که انتخاب کردم کمکم کنن، ولی اگه سد راهم بشن، از کنارشون عبور میکنم. پس ابزار نیستن. ولی مانع هم نباید باشن.
ولی این ادما دلیل حال خوب منن. من حالم از عاشق حسین بودن عمیقا خوبه. اگه حالم از عاشق کسی بودن بد باشه، تو زندگیم راش میدم و میذارم که عذابم بده؟ نه. اما از این گزارهها میتونم نتیجه بگیرم که من به خاطر حال خوبِ خودم عاشق حسینم؟ نه! من عاشق حسینم و این عشق حالم رو خوب میکنه. پس هست. من عاشق آقایِ y هستم و این عشق کاملا برای من و زندگیم مضره، پس نیست.
این معنیش چیه؟ آدمایی که وارد زندگیم میشن، ابزار نیستن. من نمیگم اگه میتونی این کار رو بکنی باش. ولی آیا دارم خودم رو گول میزنم که ابزار بودنشون برای حال بدم رو، نادیده میگیرم؟
اگه بخوام خلاصه بگم:
آدمایی که تو زندگیمن معنی نیستن چون میران
از آدمایی که هستن انتظار ندارم کاری برام بکنن ولی، فقط آدمایی میتونن باشن که حال من کنارشون خوب باشه.
من نمیدونمم به این چی میگن. من نمیدونم اگه یکی دلیلِ حالِ خوبِ من باشه، و من از این حالِ خوب برای معنی زندگیم استفاده کنم بهش چی میگن.
ولی میدونم حداقل الان دیگه از آدما نمیخوام که باشن تا حالم خوب شه و با این حال خوب تو مسیر هدفم قدم بردارم. یعنی کسی که میاد، کسی نیست که به خاطر داشتن حالِ خوبِ خودم بخوام که بیاد. ولی اگه بیاد نباید حال خوبمو ازم بگیره.
حالا به تو و همهی آدمای زندگیم این طور نگاه میکنم.
حالا که میتونم تنها شاد باشم، حالا که دارم از این زندگی لذت میبرم و جای خالی هیچ کس رو حس نمیکنم، حالاس که فک میکنم اگه بیای، بودنت تو زندگی من تماما عشقه. تو میتونی بیای و هرلحظه که میخوای بری. با رفتنت من نه تنها زنده میمونم که بهتر از قبل هم زندگی میکنم، ولی حفرهای درونم به وجود میاد که اگه هزار نفر هم بعد از تو بیان، جای خالی اون حفره تا ابد درون سینهم میمونه.
تو معنا نیستی. وسیله هم نیستی. من معنای زندگیم رو پیدا کردم و وسیلهش هم خودمم. وقتی که بیای، و عشقی درونم به وجود بیاد؛ تو میری تو زمره اون ادمایی که وجودشون زندگیم رو سرشار از حس خوب و شادی میکنه و نبودنشون، مثل گلولهای که میاد و رد میشه، یه حفرهی دردناکِ پرنشدنی رو توم به وجود میاره. پس بدون الان ارزشمندتر از همیشهای. من تنها شاد بودن رو بلدم. اگه تو بیای و تو زندگیم رات بدم، بدون تماما از ارزش خودته نه از نیاز من.
#نامههایی_به_دلبر
#نامه_شماره_۷