همونجا وقتی متوجه شدم الان تو یزدم، درحالی که قرار بود تو میبد باشم، سناریوهای مختلفی تو ذهنم چیده شد. اولین چیزی که به ذهن هرکس میرسه اینه که، همونجا تو ترمینال اتوبوسای تهران یا اصفهان رو سوار شه و سرراه، میبد پیاده شه و برنامهش رو به همون روالی که چیده از سر بگیره. ولی خب همون اول این گزینه رو حذف کردم! قرار نبود خرج اضافهای بکنم و این طوری باید الان پول رفتنم تا میبد رو میدادم. از طرفی کلیم وقتم هدر میرفت و خستگی برام میموند. دومین راه این بود که زنگ بزنم به اونجایی که برا فرداشب یزد اتاق رزرو کرده بودم، و ببینم حاضرن تایم رزروم رو به امشب تغییر بدن یا نه. این طوری میتونستم امروز و فردا رو تو یزد بگردم و بعد برای شب دوم برم میبد. اتاق رو از اسنپتریپ رزرو کرده بودم. کلی دنبال شماره تو اپلیکیشن و اینترنت و حتی ۱۱۸ هم گشتم ولی نبود که نبود! کم کم داشتم شک میکردم که اصلا همچین جایی باشه تو یزد و داشتم خودم رو برا چالش دوم آماده میکردم که خواستم برای تیر آخر، با پشتیبانی اسنپتریپ تماس بگیرم. یه خانومی تلفن رو جواب داد و وقتی گفتم شماره اتاقی که رزرو کردم رو میخوام، درکمال تعجب عذرخواهی کرد و گفت نمیتونن دسترسی به شماره بدن به ما :| و هرچیم میگفتم بابا من پول دادم و فلان، گوشش بدهکار نبود که نبود! تصمیم گرفتم حضوری برم اونجا و درخواستم رو مطرح کنم. ادرس رو نگاه کردم: یزد، خیابان انقلاب، ... . ادرس رو به مرضیه نشون دادم و ازش پرسیدم چطوری میتونم برم اونجا که بهم گفت الان همین اتوبوسی که میاد رو سوار میشیم و باهم پیاده میشیم و بعد اونجا بهت میگم دوباره کدوم اتوبوسارو سوار شی.
هیچی. اتوبوس اومد و سهتایی سوار شدیم و کلی با رفیقای جدیدم صحبت کردیم از هر دری و این وسطا مرضیه گفت اینجایی که پیاده میشیم فقط یه کوچولو با باغ دولتآباد فاصله داره. اول برو اونجا رو ببین، بعد بقیه جاها همشون اونور شهره. بد فکری هم نبود، مصمم بودم اون شب رو یزد بمونم. حتی اگه با جابهجایی اتاقم موافقت نمیکردن. ساعت نزدیک ۸ و نیم اینا بود که از اتوبوس پیاده شدیم و با بچهها (هرچند که بچهشون من بودم :دی) خدافظی کردیم و من راه افتاد سمت باغ دولتآباد..
دوتا سیب دیشب از خونه برداشته بودم که صبونهم شد. میتونستم همون گوشهها یه جایی بشینم و بساط آبجوش و چای و اینها رو به راه کنم ولی راستش دلم میخواست زودتر برسم به اون قسمتی که باید میرفتم و یه فکری به حال حل این چلنجِ تو یزد موندنم میکردم. کوچه پس کوچههای تمیز و خلوت و خنکِ اول صبح یزد رو رد کردم و به باغ دولتآباد رسیدم. و خب راستش رو بخواین اصلا انتظار نداشتم اون موقع صبح باز باشه! ولی بود و علاوه بر من دوتا توریست دیگه به همراه گایدشون هم اونحا بودن. و خب میتونم بگم کل باغ در اختیار ما بود. کولهم رو سپردم به پذیرش و با دوربین و کیف کمریم راهی باغ شدم و بینظیرترین لحظهها رو گذروندم. باغ دولتآباد واقعا شاهکار بود. اون پنجرههای مشبک رنگی، اتاقای تو در تو، بادگیر بلندش، ایوون قشنگش که وقتی میرفتی توش یه منظرهی زیبا به وسعت کل باغ تو دستات بود و آب زلال حوض و درختای سر به فلک کشیده دو طرفش، زیبای روبهروت رو قاب گرفته و پوینت همهی این منظرهها این بود که هیچ آدمی نبود که خرابش کنه. باغ تو دستای خودم بود.
فک کنم یک ساعت تمام زیر و روی همهی جاهاش رو گشتم و کلیم عکس انداختم. وقتی که دیگه داشتم تصمیم میگرفتم که برگردم، تورهای مختلف کم کم هجوم اوردن و همه جا پر از آدم شد.. اونجا بود که برای بار هزارم از خودم ممنون شدم که هیچ وقت تن به مسافرت با تور ندادم. اوه شت، البته یه بار دادم که براتون تعریف میکنمش.
خلاصه، بعد از گشت و گذار فراوان از باغ اومدم بیرون و به سمت همون ایستگاه اتوبوسا راه افتادم. از ادما که با تعجب به خودم و کولهبارم نگاه میکردن، پرس و جو کردم که برای رفتن به خیابون انقلاب کدوم اتوبوس رو باید سوار شم که، فهمیدم برای اومدنش لااقل یه بیست دقیقهای باید منتظر بمونم!
نشسته بودم رو دو لا آهنی که احتمالا صندلی بود و یهو یاد علی افتادم. دوست وبلاگی و قدیمی یزدی که از قضا بحثهای زیادی هم راجع به همه چی داشتیم و میتونم بگم تا حد خوبی هیچ وقت همفکر نبودیم :دی حتی یادمه اخرینبار یه دعوای خفنی داشتیم ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد سرچی. خلاصه دل به دریا زدم و گفتم حالا که تا اینجا اومدم علی رو هم ببینم. تو همین بین بهش زنگ زدم و ماجرای یهویی سر از یزد دراوردنم رو براش گفتم و بهش گفتم اگه وقت داشتی امروز یه ساعت بریم بگردیم، که بینهایت مهموننوازی کرد و همه دعواهای گذشته رو ندید گرفت و گفت اره حتما فقط تا یک سر کارم و بعدش میتونیم بریم بیرون. و البته اگه بخوام میتونم قبلش برم محل کارش و اونجا منتظر بمونم. میدونستم که تو یه کتابفروشی بزرگ کار میکنه. از اون کتابخوناییه که کمتر کتابی رو پیدا میکنی که نخونده باشه. بهش گفتم فعلا دارم میرم که ببینم میتونم اتاق رو روبهراه کنم یا نه و بعدش میرم سمتش. قرار شد ادرس رو برام بفرسته و تو همین بین بود که اتوبوسم اومد و من سوار شدم.
یکم که گذشت، گفتم بذار لوکیشن جایی که گرفتم رو بیارم که یه موقع رد نکنم ایستگاه مد نظر رو. اسنپتریپ رو باز کردم و لوکیشن رو اوردم و چشمتون روز بد نبینه! مسیری که نشون میداد یه مسیر دوساعته از اونجایی که بودم بود! در حالی که از اینور یزد تا اونور یزد بخوای بری شاید کلا بیست دقیقه طول بکشه! زوم کردم و دیدم شت! لوکیشن برا میبده! تو میبد هم دقیقا یه خیابون انقلاب بود که نزدیک مسجدجامع بود و من هربار که لوکیشن رو باز میکردم، فک میکردم خیابون انقلاب یزده! ولی امکان نداشت! ادرسش رو با یزد شروع کرده بود و هیچ حرفیم از میبد نزده بود!
پوف خدای من! حالا من تو یزد بودم درحالی که نه تنها امشب، که فرداشبم توش جا نداشتم و جام برا میبدی بود که از اول قرار بود شبش رو، رو پشت بوم کاروانسرا بگذرونم!!!!