بیا بغلم شروع کنیم این روز پاییزی رو..

۴۰ دقیقه‌س که از خواب بیدار شدم و هیچی از دیشب یادم نمیاد. یه تصویرای محوی دارم ولی اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد.

روزایی که کلاس دارم اصلا دلم نمیخواد برم دانشگاه و این برام اذیت کننده‌س. اگه امروزم نرم، میشه دوهفته پشت هم نرفتن سر کلاسای تخصصیم! بیشتر البته داستان اینه که تمرینای بی‌منطق وحشی‌طوری دارن که نمی‌رسم حل کنمشون. یه مشت سوالِ دارای خرکاریِ بسیار بدون هیچ پیش‌زمینه منطقی‌ای برای آموزش. احمقانه‌س واقعا.

هنوز ۴ ساعت به لحظه از خونه بیرون اومدنم مونده و زوده قضاوت راجع به حس اون لحظه‌م، البته اگه الان از جا بلند شم و برم صبونه (؟) بخورم!

یکی از مشکلات عمده‌م با بیدار شدن تو این تایم تو خونه، اینه که همه تو عمیق‌ترین حالت خوابشونن و خود شخص خونه هم همین‌طور! یه جوری تو تاریکی و سکوت فرورفته که اصلا نمی‌تونی از جات پاشی! وقتایی که تنهام از این مصیبتا ندارم. همیشه چراغای خونه خاموشه و فقط یه سری هالوژن رو روشن میذارم و روز و شب رو از خونه می‌گیرم. این طور میشه که هر ساعت از شبانه روز می‌تونم بیدار باشم یا بخوابم و به هیچ جای دنیا هم بر نرخوره.

یادمه دیشب شام عدسی داشتیم و من یه حالت سوپراکسایتدی بودم، ولی یادمم هست که کلی کامنت از مامان مبنی بر گیجیم گرفتم. 

پاشیم بریم عدسی بخوریم روزمونو شروع کنیم و تموم کنیم یاوه‌گویی‌ها رو...

کوله به دوشی‌ها..