این کلاسِ دوزنگ درهفتهای که تو کرج گرفتم، حسِ آرامشِ عجیبی بهم میده. از همه نظر این کلاس برام خاصه.
اولیش این که، اولین پیشنهادِ درس دادنی بود که بعد از اون همه جنگ و جدل با خودم، از طرف پدرخونده قبول کردم. دومیش این بود که، ازم میخواست چیزیو درس بدم که یه جورایی نقطه ضعفم بود و این یعنی طلبِ تلاشِ حداکثریم برای مفید بودن. سومیش این که این چالش رو پذیرفتم و باعث شد این بخشِ نقطه ضعف به نقطه قوتم تبدیل بشه و بیشتر به تواناییهام من بابِ معلم شدن ایمان بیارم. چهارم این که، دارم جایی میرم که به واسطه دور بودنش، کمتر کسی حاضر میشه بره و مبحثی رو تدریس میکنم که کمتر کسی دوس داره درس بدتش. و پنجم این که مفتخرم که با سهتا بچه باهوش و خوب یکشنبههام رو بگذرونم و بعد از جلسهی اول، ازم خواستن که از دفعههای بعد، نیمساعت بیشتر از تایم کلاسشون یعنی تا ۶ بمونن که من براشون قصه بگم. قصهی خودم رو.
حس جالبیه که، بعد از ساعت ۵ و نیم بلافاصله دفترکتاباشون رو جمع میکنن و خودشون رو آماده میکنن و میگن خب حالا ادامه قصهمون..
دوست دارم این بچهها رو. حسی تو چشماشونه که بهم اطمینان میده از انتخاب مسیرِ معلم بودن..