در سوگ تو و هزاران چای نخورده..

الان وقتش نبود :(

وسط دانشگاه وقتی له له چایی می‌زنم :(

الان وقتش نبود خب؟

بی سرو ته نوشت

روز تعطیلمو پاشدم اومدم دانشگاه و نشستم دارم درس می‌خونم. بعد از ۶ با مریم قرار دارم که پاور ارائه‌م رو با هم تکمیل کنیم. فردا هم ارائه نجوم دارم که باید پاورش رو آماده کنم. 

به شدت ساعت خوابم کم شده شبا و سر ۵ ساعت از خواب بیدار میشم و همه خستگی تو جونمه. دلم می‌خواد یه ۸ ساعت کامل بدون از بیدار شدن بخوابم و خستگیامو در کنم ولی نمیشه که نمیشه. 

هیچ می‌دونستی عاشق رنگ طوسی و ترکیبش با مشکیم؟ مانتو طوسی‌م رو با شلوار و مقنعه و ساعت مشکی و البته کتونی طوسی پوشیدم و عمیقا پر از حس خوبم با این رنگا.

تازگیا که می‌خوام خودمو تصور کنم، همه چی حول جامعه‌شناسی می‌چرخه تو ذهنم. انگار نه انگار که فیزیکی‌ هم هست. و منی هم وجود داشته و البته داره، که کلی سال چه تو مدرسه و چه تو دانشگاه فیزیک خونده و می‌خونه همچنان. 

باید پاشم کم کم جمع و جور کنم و برم سایت و شر این پاورپوینت رو از سر خودم باز کنم :/

این روزا

امروز روزِ پرکارِ خوبی بود.

دانشگاه نرفتم و کلی کار کردم به جاش و فردا هم قراره کلی کار کنم. با این که بازم پاور ccdها و تمرین ریاضی‌فیزیکم موند، ولی خب دیگه بیشتر از این نمی‌کشیدم! 

دلم میخواد دوباره کتاب‌ خوندنا و فیلم دیدنامو شروع کنم، ولی اون سه‌ هفته‌ی اول و مشکلات روحی‌‌ای که داشتم، کلی عقبم انداخت و حالا باید بکوب درس بخونم. اخر هفته بعد یه میدترم دارم و هفته بعدش هم یه میدترم دیگه! من می‌تونم. سرویس میشم ولی می‌تونم. قول میدم.

کارآفرینی

این سه واحدیِ پرکارِ پروژه‌دار، هر شنبه یه تکلیف ثابت داره با این مضمون که باید هرهفته یه صفحه مطلب راجع به کارآفرینی به قلم خودمون بنویسیم و بفرستیم. و خب قطعا باید براش مطالعه کنیم. 

راستش امروز که متنمو نوشتم، بعد از تموم شدنش دلم خواست که این متن‌های خامِ این سنم راجع به کارآفرینی رو یه جا ثبت کنم. شاید برای یادآوری حس و حال الانم و شاید برای روزی که کارآفرین شدم! به هر روی، متن امروزم این جوری بود:

‌‌

کارآفرینی؛ قسمت اول

شنبه ۱۴ مهر ۹۷

این نوشته شروع شده تا مطلبی راجع به کارآفرینی را ثبت کند. راستش را بخواهید وقتی کلمه کارآفرین و کارآفرینی را میشنوم اول از همه یاد آن مرد جوان ایرانی می‌افتم که کودکی بسیار سختی داشت و کم‌کم و به مرور زمان از یک سرایدار کارخانه به صاحب کارخانه پرچم‌سازی خود تبدیل شد و حالا هزاران نفر مستقیم و غیرمستقیم برای او کار میکنند.

اگر بخواهم راجع به این مثال بیشتر توضیح دهم، نکات جذابی به دست می‌آید ، برای مثال پاسخ به این اولین سوالی که در ذهنمان ایجاد میشود: چه کسانی میتوانند کارآفرین باشند؟

شاید کارآفرینی جزو معدود کارهایی باشد که نیاز به خانواه‌ای متمول و البته تحصیلات زیاد ندارد. چه بسا بزرگ‌ترین و مطرح‌ترین کارآفرینان دنیا از جمله بیل گیتس ، استیو جابز و البته همین جوان ایرانی که در بالا از او یاد کردم ، کسانی بودند که بچگی و البته زندگی سختی را پشت سر گذاشته‌اند.

به نظرم با توجه به زندگی کارآفرینان مهم‌ترین ویژگی فرد کارآفرین ، اراده راسخ، روحیه شکست‌ناپذیر و البته تفکر ایجاد تغییر و رسیدن به زندگی (حتی کمی) بهتر است.

سوال بعدی که احتمالا ذهنمان را به خود مشغول می کند این است که برای کارآفرین شدن یا به صورت جزئی‌تر کارآفرین موفق شدن آیا لازم به تحصیلات آکادمیک راجع به کارآفرینی است؟

در پاسخ به این سوال چیزی که واضح است، این است که نگاه کردن به زندگی کارآفرینان موفق چیزی خلاف این موضوع را به ما نشان می‌دهد. در واقع کتاب‌های کارآفرینی هستند که از روی زندگی و البته نوع مواجهه این افراد با مسائل و مشکلات تالیف شده اند و در واقع کارآفرینی در این باره یک روند معکوس دارد و البته بدیهی است الگو گرفتن و مطالعه روش کار کارآفرینان برتر، می تواند تا حد زیادی در مواجهه با مسائل کمک کند و به اصطلاح، استفاده از تجربیات دیگران میتواند بسیار یاری‌دهنده ما و روشنی‌بخش مسیرمان باشد.

پاسخ به سوالات بعدی و آشنایی بیشتر با کارآفرینی را به بخش‌های آینده و شنبه‌های بعد موکول می‌کنیم.

پاییزو نگاه..

دیشب نزدیک ساعت دو و نیم از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. هی غلت زدم، هی فکر کردم، بالشت رو برگردوندم، غلت زدم، پیرهنمو دراوردم، فایده نداشت که نداشت. دیگه اشکم داشت درمیومد که نزدیکای پنج خوابم برد. مامان ساعت شش اومد بیدارم کرد که برم دانشگاه، بهش گفتم دیرتر میرم و دوباره خوابم برد. دیشب که از خواب بیدار شده بودم، صدای بارون و بوی خاک نمدار، اتاق رو برداشته بود. بی پیرهن زیر پتو مچاله شده بودم و نمی‌دونستم حس خوب داشته باشم از این اولین بارون پاییزی، یا غمم بگیره که انقد زود بیدار شدم! 

صبح که بیدار شدم، حال اتاق توصیف‌ناشدنی بود. هنوز بارون میومد و سردم شده بود و یه خنکای عحیبی تو اتاق بود. یه ساعت تو جا موندم و تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و از این حس خوب اتاقم نهایت استفاده رو ببرم. پاشدم لباس تنم کردم، سویی‌شرت و جورابم و پوشیدم و یه شال پیچیدم دور سرم، چایی گذاشتم و نشستم پای کارام. 

حالا هم یه سری از تمرینامو نوشتم و اومدم پاور ارائه‌مو درست کنم. اگه برسم امروز همه کارامو انجام بدم خیلی خودمو دوست می‌دارم.

 پ.ن: همایون داره کنار گوشم چه چهه می‌زنه، گنجشکا از اونور آواز می‌خونن و اشکال نداره پنجره‌ی باز، یعنی کلی صدای اضافه و مزاحم تردد ماشینا و آدما. مهم اینه هوا خوبه، گنجشکا می‌خونن..

به دلبر - نامه شماره پنج - کنج دنجم

پاییز که میشه، بعد از یه ساعتی که شهر سکوت میشه، پرده رو می‌زنم کنار و با پنجره‌ی باز، خنکای این وقت مهر رو سُر میدم تو اتاقم. 

می‌خزم زیر پتو و دلم میخواد به یه قصه، به یه صدای مهربون گوش کنم. سرمو می‌ذارم رو سینه شاسخین و تو رو تصور می‌کنم. می‌دونی؛ خوشحالم که اون برهه وحشتناک نخواستنت رو پشت سر گذاشتم. درسته که نیستی و نبودنت بدجوری سخت می‌گذره، اما سِر شدنم، نخواستنم، نبودنت تو تصوراتم خیلی خیلی دردناک‌تر بود. حالا می‌خوام به هر قیمتی هم که شده، این تصور کردنت رو برا خودم نگه‌ دارم. حتی اگه هیچ وقت نیای. 

پاییز که میشه، شب‌دار که میشم، خنکای پشت پنجره که می‌پیچه لای تنم، با همه نبودنات، من تازه زنده میشم. تازه زندگی میشم..

تو چی صدام می‌کنی؟

من اگه می‌تونستم از خودم بیام بیرون، عاشق خودم می‌شدم حتما. یعنی می‌خوام بگم منِ این روزا، فکراش، فعالیتاش، قیافه‌ش لباس پوشیدنش و خیلی چیزای دیگه‌ش، کاملا فوریتمه. اگه تنبلی‌هامو که شاید سخت بشه بهش گفت تنبلی رو، تو کتاب خوندن و فیلم دیدن کنار بذاریم البته.

به صورت کلی این منی که هست رو دوست دارم اگه کمتر خسته بشه و بیشتر فعال باشه..

اتفاق خوب ماه

همه تمرینا و ددلاینا و پروژه سنگین کارآفرینی رو اگه فاکتور بگیریم، خبر خوب اینه که هفته دیگه رصد میرم..

به دلبر - نامه شماره چهار - بغل

امروز وقتی سر کلاس کسری نشسته بودم و داشت از مخروط نوری می‌گفت، به تو فکر کردم. اون لحظه‌ای که داشت می‌گفت ما همه تو آینده همیم و تو مخروط نوریمون تنهاییم، وقتی داشت از باغرام کوت می‌کرد که می‌گفت ما همه تنهاییم بچه‌ها و تنها می‌میریم، تو همه لحظه‌ها به تو فکر می‌کردم. به اون لحظه‌ای که انقدی چفت تنت شدم، انقدی چفت تنم شدی، که جفتمون تو یه مبدا ایم. تو یه زمان و مکان. میدونی، تازه دارم می‌فهمم بغل چقد مهمه. تازه دارم می‌فهمم بیخود نیست دلامون برا بغل پر می‌کشه. اخه فقط تو همون لحظه‌س که دیگه تنها نیستیم. تو اون لحظه‌س که مخروط نوری‌ِ من و مخروط نوریِ تو معنی نداره و تو یه مخروطیم. اونجا لحظه‌ایه که چشم من هرچی که تو می‌بینی رو تو همون زمان و همون مکان می‌بینه و چشم تو هم. می‌دونی، اونجاس که واقعنی یکی میشیم‌. اونجایی که حتی به اندازه میلیاردم ثانیه هم تو آینده هم نیستیم. دقیقا کنار همیم. چفت شده. می‌فهمی چی میگم؟ 

بیا بفهم بغل چقدر مهمه. بیا و ببین چقدر تنهام..

خستگی‌هایی که خواب نمی‌شود

صب رفتم دوش گرفتم، صبونه خوردم بعدش دانشگاه. سر کلاس منتظر رضاخانی بودم که پ اومد و ازم در مورد دو رشته‌ای کردن با جامعه‌شناسی پرسید. گفت یکی از دوستاش پزشکی تهرانه و به شدت دنبال اینه که با فیزیک شریف دورشته‌ای کنه ولی نمی‌تونه و اینا. کمی حرف زدیم باهم و بهش از قوانینش گفتم. راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم خودم، به خواست خودم، کیفمو بردارم و بذارم کنارم بشینه. دختری که همیشه ازش بدم اومده بود و یه نفرت درونی داشتم نسبت بهش. سعی کردم بی‌خیال همه حسای بد بشم و بهش یه فرصت دوباره بدم‌. بعدشم باهم رفتیم سر کلاسِ بی‌نظیر باغرام. اخر کلاس به استاد گفتم من یه جزوه راجع به CCDها دارم و اگه اجازه بده سر کلاس ارائه بدمش که به شدت استقبال کرد. بعدش رفتم جلسه پایا و همین الان که تو خونه نشستم و دارم اینارو می‌نویسم یادم افتاد به حسین گفتم تا شب میام پیشش تا با رعنا حرف بزنم! 

روزِ مفیدِ به درد بخوری بود. تیممون جزو قوی‌ترین تیمای کارآفرینیه و امیدوارم برا هم بمونیم. 

در ستایش فرار

علاقه عجیبی به خوابیدن پیدا کردم. اونم منی که وقتی بیدار میشم و خوابم با همون ساعتای اندک تکمیل شده، به سختی دوباره خوابم می‌بره. به سختی یعنی با حداقل دو ساعت غلتیدن تو جا. 

آره، بعد از ۵ به سختی خوابیدم و کلاس ساعت ۹ و کلاس بعدیشو نرفتم. الانم مصرانه تو تخت دراز کشیدم و چشمام و بدنم هیچ‌جوره نمی‌تونن حالیم کنن که دیگه حالشون داره از خوابیدن بهم می‌خوره. انگار که دارن شکنجه میشن ولی یه چیزی، نمی‌دونم کجای من، سرمو چسبونده به متکا و قصد بیخیال شدن رو هم نداره.

امروز جلسه پایاعه. باید دوتا ایده‌مون رو نهایی کنیم و براش پاورپوینت و گزارش بنویسیم. دیروز جلسه نداشتیم چون من هیچ جوره راضی نشدم یک‌شنبه‌ها رو از خودم بگیرم و فضای خستگیمو مبتذل کنم. 

مثل تماشاچی نشستم و به گذشتن ثانیه‌ها نگاه می‌کنم. به نظر میاد فعالیت‌های خوبی هم دارم اما چیزی که برام واضحه اینه که فقط داره حوصله‌م سر نمیره! اونم البته اگه خیلی سطحی به حوصله سررفتن نگاه کنیم و متناسب بدونیمش با مشغول بودن..

میدونی با این که هیچی برام مهم نیست، ولی باز میخوام تلاش کنم اون فضایی رو برا خودم فراهم کنم که ازش لذت می‌بردم. شاید دارم تلاش می‌کنم حال مغزمو خوب کنم. شاید دلم میخواد یادش بیارم زندگی چقدر یه جاهایی براش لذت‌بخش میشد. حتی با همین شنیدن گلنار سر صبونه. اینه که احتمالا الان از جا پا میشم و میرم دوش می‌گیرم و صبونه و بعدش میرم دانشگاه. سر کلاس رضاخانی..

اون ۲۲ مرداد لعنتی..

دلم برا عرفان تنگ شده. برا قالبی که جایزه مرحله دوم قبول شدنم بود. برا فکرای عجیبش. برا دورهمی‌هامون تو وبلاگش با بهار و صخره. دلم تنگ شده و خوشحالم که تو بیان نمی‌نویسم. خوشحالم که قرار نیست هر روز اسمش رو پایین وبلاگا ببینم و لعنت بفرستم به نبودنم تو لحظه‌ای که می‌خواست. کاش نمی‌رفتی. کاش..

کاش بودی پسر. عجیب دلم برات تنگ شده..

بعدا نوشت: بازگشتم همیشه به سوی بیانه، با همه دلتنگی‌هاش، و به این قالبی که برا خودمه، با همه‌ی جاهای خالیش...

سین داره

دلم سکوت میخواد

انقدی که همه صداها رو قطع می‌کنم و به سقف سفید و ساده‌ و دوست‌نداشتنی اتاقم خیره میشم. شاید تنها بخشی از اتاقمه که دوسش ندارم. و البته تختم رو هم. رو تختی که دوسش ندارم دراز کشیدم و به سقفی که دوسش ندارم خیره شدم و گوشم دیگه نمیخواد موسیقی‌های دوست‌داشتنیمو بشنوه. 

من حالم خوبه. اوضاع روبه‌راهه. 

یک‌شنبه

به الی میگم حالم خوبه و نگران نباش و واقعا هم حالم خوبه اون موقع. کارآفرینی و آشنا شدنم با آدمای جدید، واقعا هم حالمو بهتر کرده. خیلی قوی‌تر از اون قرصای خواب‌آور که احساس تهوع بهم میده. ولی محیط خونه به شدت مخربه، مخرب همه‌ی حالای خوبم، مخرب همه حس زندگی‌ای که این روزا دارم با چنگ و دندون به دستش میارم و انگاری همه چی از اون لحظه که می‌رسم خونه دود میشه میره هوا. 

امروز باید میرفتم پیش دکتر تا داروهامو چک کنه ولی ترجیح دادم بمونم خونه و به کارام برسم و اونو بذارم برا سه‌شنبه. حالا نشستم رو تخت، پتو رو پیچیدم دورم، سینه‌م عجیب سنگینی می‌کنه. به اتاق شلوغ و همیشه بهم ریخته‌م نگاه می‌کنم و هیچ انگیزه‌ای برای تمیز کردنش ندارم. انگار همه بدنم سر شده. دلم میخواد همین‌طور بشینم و فقط به یه نقطه خیره شم و صدای موسیقی هیچ وقت قطع نشه. فکر می‌کنم به تشخیص دکتر مبنی بر بستری شدنم و حسرت می‌خورم که چرا تابستون نیست، چرا انقدر کار ریخته سرم که نمی‌تونم موقعیت به این خوبی برا تنهایی رو غنیمت بشمرم و ازش استفاده کنم. 

تو سرم یه سکوت بزرگه...

به دلبر - نامه شماره سه - حتی خودم..

این روزها، عمیقا تو را نمی‌خواهم. راستش را بخواهی، هیچ کس در دایره‌ی خواستنی‌هایم قرار نمی‌گیرد. هیچ کس و هیچ چیز؛ حتی خودم. این که بیایی یا نیایی، بخوانی یا نخوانی، باشی یا نباشی را نمی‌دانم. اما خوب می‌دانم که رسیده‌ایم به زمانی که اگر من، منِ این روزها بمانم، تو باید حضرت فیل باشی تا بتوانی در این حرارت بالای ذوب کننده‌ی بی‌اهمیتی اطرافم دوام بیاوری. این روزها من یک حجمِ پر از آبِ اشغال‌کننده‌ی فضا-زمان، وَ یک مصرف‌کننده‌ی بی‌مصرفِ غذا، وَ یک تولید‌کننده‌ی بی‌‌زندگیِ کربن دی‌اکسید هستم. درست نمی‌دانم کِی، چگونه، وَ چرا به این لِوِل از بی‌خاصیتی رسیدم، اما می‌دانم که رسیده‌ام. درست هیچ چیز نمی‌خواهم. خوابیدن، نشستن، راه رفتن، دیدارهای دوستانه، کتاب خواندن، فیلم دیدن، کمک کردن وَ هر فعلی که زمانی برایش ارزش‌گذاری داشتم، حالا کاملا در جایگاهِ یک‌سانِ بی‌اهمیتی قرار گرفته. من به سمت هرکاری می‌روم که زمان هدایت می‌کند و هیچ توفیری بینِ لش کردن و زندگی‌کردن برایم نیست.
خلاصه بگویم؛ منِ این روزها عمیقا مرده و هیچ درخواستی مبنی بر زنده‌کردنش از طرف من نیست..

ماه قشنگم

تو تمام مسیر، جیسون لعنتی از ماه قشنگش حرف می‌زد و من ذره‌ای توان نداشتم تا ازش غافل شم. وقتی از در ایستگاه مترو اومدم بیرون، یعنی حدودا ساعت ۹ و نیم شب، قشنگ‌ترین صحنه‌ی ممکن رو دیدم. ماهِ نصفه‌ نیمه‌ی هفته‌ی سوم، که تو ارتفاع کم، بزرگ‌تر و پرنورتر می‌درخشید. جیسون تو گوشم می‌خوند و من رو ابرا بودم. نمیتونم بنویسم، ولی حسم حسِ لعنتی بودن بود. حسِ این که چرا انقد دردناکی در عین زیبایی و تمام راه غرق شدم و چشمم دنبال ماه، گشت. 

روز به روز با مامانم غریبه‌تر میشم و حسام نسبت بهش کمتر و کمتر میشه و این فقط به خاطر رفتار خودشه. دلم نمیخواد هیچ تلاشی بکنم در راستای برگشتن این حسه، چون از نظر من حق باهاش نیست و داره نسخه خودش رو برا منم می‌پیچه. چیزی که من همه‌ جای زندگیم ازش دوری کردم. و این یعنی شکاف بیشتر و بیشتر بینمون. 

امروز جلسه انتخاب دوتا ایده اصلیمون با تیم کارآفرینی دانشگاه هم بود و دوتا از ایده‌های من به تایید نهایی رسید. که البته یکیش با یکی از بچه‌ها یکی بود. نزدیک ۴ ساعت حرف زدیم و تو سر و کله هم زدیم و همه چی خیلی عالی بود و اتفاق رضایت بخش امروز هم همین بود.

و در اخر هم این که، من رضاخانی رو عاشقم. تموم. درس دادنش بی‌نظیره.

پ.ن: هنوز به صورت کامل از تلگرام عزیمت نکردم. یعنی چی؟ یعنی هنوز آهنگام، صداهام و پادکستام رو منتقل نکردم. و همیشه همین سخت‌ترین کاره. ولی خب راه حل فعلا اینه که، اون سیم کارتم که نت داره رو بذارم تو تبلت و گوشیم بی‌نت باشه و فقط به عنوان player ازش استفاده کنم. 

پ.ن تر: چرا این قبلی رو نوشتم؟ چون دلم میخواد همه چیو بنویسم! 

روزایی که زود شروع می‌شن

دیشب ساعت ۹ و خورده‌ای بود که حس کردم دیگه باید بخوابم! و الان تقریبا ۲۰ دقیقه‌ای میشه که بیدار شدم. هیچ خوابی تو چشمام نیست، ولی هنوز تصمیم نگرفتم که روز رو شروع کنم یا نه. 

باید یه برنامه خوب برای این روزایی که زود شروع میشه بریزم تا هدر نره، حیفه خب..

به دلبر - نامه شماره دو - فرار کن و برو

می‌دونی دلبر، سر شبی داشتم فک می‌کردم اگه سال دیگه بیای، اگه سال دیگه سرو کله‌ت پیدا شه، دیگه من عاشقِ الان نیستم. عاقلِ اون موقعم. یعنی خواستم بت بگم اون موقع دیگه از پسِ دلم بر اومدم. می‌دونی اگه از پسِ دلم بربیام همه چی خیلی سخت میشه. الان اگه بیای فقط باید جوابگوی کله‌م باشی، اون موقع باید جوابگوی قلبمم باشی. و خب می‌دونی، مغزم با سکوت شنونده‌ت و خونه به دوشی و نداشتن ژن خودخواه و قانع بودنت به کمِ زندگی، قانع میشه ولی فک نکن به همین راحتی می‌تونی دلمو آروم کنی. اخه می‌دونی، بچه تا وقتی بی‌قراریشو با اشک و کولی بازی نشون بده، آروم کردنش کار یه بغله. وقتی بی‌قرار باشه و بلد بشه آروم بمونه، دیگه آروم کردنش کار حضرت فیله. دلبر مواظب باش تا قبل این که یاد بگیرم خودم رو اروم کنم بیای. مواظب باش تا بی‌قراریم دیدنیه بیای. اگه پیدات نشه حالا حالاها، همه چیو سخت‌تر می‌کنی. اگه پیدات نشه باید حضرت فیل بشی اگه بتونی. تازه اگه بتونی.
حیفه! حیف نیست بمیری و بچه رو نتونی هیچ وقت بغل کنی؟ حیفه. من میگم حیفه تو بگو خاب. حیفه بچه گم نشه کنج تنت. حیفه به جای تو، بچه خودش خودشو ساکت کنه.
بچه کوچیک‌تر که بود، فک می‌کرد برا پیدا کردنت باید شرق و غرب و شمال و جنوب رو بگرده ولی بزرگ‌تر که شده، فهمیده باید راه خودشو بره و تو رو اون وسطا ببینه. درسته تاحالا ندیدتت ولی قرار بوده بشناستت. ولی دلبر؛ بچه بی‌قراره، بچه ناآرومه. کجای دنیایی که انقدر نبودنت نبودنه؟ انقدر نبودنت با هیچ بودنی پر نمیشه؟
می‌دونی، بچه دلش کوچیکه. یهو دیدی یه روز کبود شد، نتونست نفس بکشه، مرد. اگه اومدی دیدی مرده برو. فرار کن و برو. برو و پیش خودت فک کن چی ارزید به مردن بچه، که انقدر دیر اومدی...

کوله به دوشی‌ها..