فاینالی :)

من حسای هیجان‌انگیز زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم، کلی حس موفقیت، کلی شادی، دوست داشتن و دوست‌داشته شدن، هیجان و شگفت‌زده و سورپرایز شدن و .. ؛ ولی به جرعت می‌تونم بگم هیچ وقتِ هیچ وقت، مثل امروز و این ساعت و این لحظه، که حس خوبِ مامانم نسبت به خودم رو دیدم، شاد و آروم نشدم و نبودم.
همون چیزی که همیشه دنبالش بودم، همون چیزی که سال‌ها به خاطرش جنگیدم، همونی که همین دیشب داشتم ازش با مها حرف می‌زدم رو حس کردم که امروز بدست اوردم.
همین که یه روزی برسه که هم مامانم هم من، بتونیم خیلیییی منطقی، به همراه انتقال حس دوست‌داشتنمون نسبت به هم، راجع به موضوعی که توافقی روش نداریم حرف بزنیم و اخر صحبت نه تنها هیچ حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم، که کلیم دلمون گرم شه که یکیو داریم که فارغ از تفاوتامون دوسمون داره و دوسش داریم و تو مسیرمون تنها نیستیم.
همین امروز بود که مها ازم پرسید به نظرت بچه به چی نیاز داره و گفتم :«به این که فضای شناختن خودش رو براش فراهم کنی و یه جوری کنارش باشی که تو این فرآیند سخت و نفس‌گیر احساس تنهایی نکنه.»
می‌دونی، شاید سال‌ها احساس تنهایی کرده باشم و همه تفاوتا و کله‌شقی‌هامو تنهایی به دوش کشیده باشم، ولی امشب انگار که کنارم بودنش و محبتِ نگاه و کلامش، خستگیِ همه‌ی سال‌ها رو از بین برد. حس این که دیدی بالاخره موفق شدی؟ دیدی بالاخره دوست‌داشتن در عین تفاوت‌داشتن رو پذیرفت؟
امشب خوشحالم و شاید هیچ شبی مثل امشب لایق خوشحالی من نباشه.
سه‌شنبه ۱۱ دی ۹۷
#ثبت_شو

تموم شد

ترمی که با افسردگی و حال بدم شروع شد، با روان‌پزشک، مشت مشت قرصِ عجیب‌غریب، صحبتای مرتب با روانشناس، به هیچ جایی نرسیدن، اولین جلسه کلاس کارآفرینی بعد از حذف و اضافه، مجبور شدنم برا گذروندن درسی که لامجال باید تو اون شرایط وخیم روحی، به دنبال تیم خوب هم می‌گشتم براش. تغییر حال ۱۸۰ درجه‌ایم از ساعت ۱ و نیم تا ۴ و نیم چهارشنبه ۴ مهر. جرقه زدن، انتخاب تیم، نوشتن ۵۰تا ایده تا فردا شبش، انتخاب تی ای، حسای افسار گسیخته‌م، سیمولیشن ارائه برا بچه‌ها و تی‌ای، لرزیدن صدام، نگه‌داشتن بچه‌ها تو هوای خنک و فضای باز جلو کامپیوتر و چندین و چندبار اجرا کردن ارائه‌م براشون، فرداش که تیم ۶م بودیم، استرسم قبل ارائه، حسین که قرار بود باهم ارائه رو بریم و رو برگه برام نوشت we will shine، ارائه فوق‌العاده‌مون و جلب نظر استاد، پیشنهاد بعد از کلاس تی ای که تو جلسه‌هامون شرکت کنه، حس افسارگسیخته‌م. اون شب جلو ابنس. اون شب بعد از شامی که مهمونشون کردم. اون شبی که رفتیم دفتر روزنامه. اون شبی که دو ایستگاه پیاده باهم راه اومدیم. اون شبی که اشتباهی گرفتیم، اون روزی که باید فراموش می‌کردم، پرکار شدنم تو شریف‌آشغال، یزد رفتن و گذاشتن جونم کف دستم. بدترین چیزایی که می‌تونستم تجربه کنم. بی‌حس شدنم. دنبال جواب گشتنم. فکر کردن و فکر کردنم. ادما معنان یا وسیله، من معنی دارم یا اداشو درمیارم. به چالش کشیده شدنام، درگیری، سردرگمی، میدترما، تا صب بیدار موندنا، تمرینای دیر تحویل داده شده، حرف زدن با استادا، نرفتن سر کلاس، کم اوردن، بریدن، دوباره پاشدن، ادامه دادن، روبه‌رو شدن، جواب دادن و جواب خواستن، روبه‌رو شدن، حسی که افسارش رو به دستم گرفته بودم، پروانه، دکتر سیاح، کانون مهر مادری، بچه‌هایی که دوسشون نداشتم، مادرایی که دوسشون نداشتم، حدیث، نرفتن سر کلاس، یلدا، مدرسه بدون مرز، مریم، فردا آب دستته بذار زمین و با ما بیا، السابقون، حورا صدر، علی، دایی مریم، معرفی، برکوک، سیستان بلوچستان، اینجا همون جاییه که مخصوص توعه، هجرت، دلتنگی، حکمت و تمام.
تموم شد ولی من چندین سال پیر شدم. بزرگ شدم.
تموم شد ولی من همونیم که پارسال وقتی داشتم دیوار پرستاره‌ی اتاقم رو از دست می‌دادم، آروم بودم چون می‌دونستم با وجود زیبایی جفت کاغذ دیواریا، بعدیه به قبلیه نمیاد و برا داشتن زیبایی بیشتر باید همه دلبستگی‌ها رو زیر پا بذارم.
تموم شد ولی تا ابد تو ذهنم می‌مونه این سه‌ی بی‌نظیر رو. مثل همه‌ی سه‌های موندگار زندگیم.
حالا منم و راهی که مشخصه؛ منم و سکوتی که همیشه همراهمه، و منم و توقعش ازم برای بهترینِ خودم بودن.
پس پیش به سوی بهترینِ خودم بودن..

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل..

نمی‌دونم اخرین مطلب غیرموضوعی که اینجا گذاشتم چی بود و کی بود و حال و هوام چطور بود. نمیدونم چند وقت ازش می‌گذره. فقط می‌دونم این دوهفته گذشته، برای من یه عمر بود. به اندازه‌ی یه زندگی کامل و مستقل. یه زندگی‌ای که من رهاش کردم و گزینه‌های پنجمم توش ساخته شد، که به شمار آدمای قشنگ‌ زندگیم اضافه شد، که یه روز تمامش رو با رفیقِ عزیزتر از جان گذروندم و جون گرفتم برا ادامه و چیزی که نمیدونم باید بگمش یا نه، ولی آروم شدم. یه آرامش ژرف و دوست‌داشتنی.

حالا می‌تونم بگم این روزا حالم واقعا خوبه. حالم خوبه و سکوت شنونده داره برام سنگ تموم میذاره..

سه تفنگ‌دارِ جذاب و دوست‌داشتنی‌م

این کلاسِ دوزنگ درهفته‌ای که تو کرج گرفتم، حسِ آرامشِ عجیبی بهم میده. از همه نظر این کلاس برام خاصه. 

اولیش این که، اولین پیشنهادِ درس دادنی بود که بعد از اون همه جنگ و جدل با خودم، از طرف پدرخونده قبول کردم. دومیش این بود که، ازم می‌خواست چیزیو درس بدم که یه جورایی نقطه ضعفم بود و این یعنی طلبِ تلاشِ حداکثریم برای مفید بودن. سومیش این که این چالش رو پذیرفتم و باعث شد این بخشِ نقطه ضعف به نقطه قوتم تبدیل بشه و بیشتر به توانایی‌هام من بابِ معلم شدن ایمان بیارم. چهارم این که، دارم جایی میرم که به واسطه دور بودنش، کمتر کسی حاضر میشه بره و مبحثی رو تدریس می‌کنم که کمتر کسی دوس داره درس بدتش. و پنجم این که مفتخرم که با سه‌تا بچه باهوش و خوب یک‌شنبه‌هام رو بگذرونم و بعد از جلسه‌ی‌ اول، ازم خواستن که از دفعه‌های بعد، نیم‌ساعت بیشتر از تایم کلاسشون یعنی تا ۶ بمونن که من براشون قصه بگم. قصه‌ی خودم رو. 

حس جالبیه که، بعد از ساعت ۵ و نیم بلافاصله دفترکتاباشون رو جمع می‌کنن و خودشون رو آماده می‌کنن و میگن خب حالا ادامه قصه‌مون..

دوست دارم این بچه‌ها رو. حسی تو چشماشونه که بهم اطمینان میده از انتخاب مسیرِ معلم بودن..

واقعاا Who cares؟ :))

این روزا خوشبخت‌تر از همیشه‌م. تک تک کارایی که دوسشون دارم رو انجام میدم و مهم‌تر از همه اینه که بیشتر از همیشه عاشق خودمم. تابستون کلی کارِ هیجان‌انگیزِ دوست داشتنی کردم و افسرده‌ترین بودم ولی حالا؟ نه اصلا. و تنها تفاوتش اینه که دارم یاد خودم میارم این منی که هست چقددر برام دوست‌داشتنیه.

پستای اوایل اون وبلاگ قبلی رو که نگاه می‌کردم، به خودم می‌گفتم هی دختر، چقدر کودک و خام و نپخته بودی. و چقدددر عجیب که یه سری آدما بودن که کلی ازت بزرگ‌تر بودن و میومدن زیر اون پستا به قول معروف تعریف‌های واقعی می‌کردن ازت. چقدر از اون تعریفا توهمِ خوب بودن گرفته بودی در حالی که واقعا هیچ فکر پخته‌ای نداشتی. و فکر کردم به این که چقدددر آدما تو جاهای مختلف زندگی تونستن با حرفاشون کلی تاثیر بد بذارن. یعنی وقتی فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که همه حرفای بقیه، چه خوب چه بد، رو من اثر منفی گذاشتن تو یه برهه زمانی. امیراحسان عاشق یه جمله معروف بود با مضمون این که، good job بدترین چیزیه که می‌تونی به یه نفر بگی. و واقعا همینه. بدا که اعصابمو خورد کردن و خوبا هم توهم خوب بودن توم به وجود اوردن درصورتی که من فقط من بودم. نه بیشتر و نه کمتر. این شد که از یه جایی به بعد جلوی این حرفای بقیه راجع به خودم رو گرفتم. دیگه اجازه ندادم کسی راجع بهم حرفی بزنه جز انتقاد یا پیشنهاد. یا بهتره بگم در گوش خودم رو نسبت این حرفا بستم و دیگه برام مهم نبود کسی داره دوصفحه در ستایش کارها و فکرها و رفتارای من میگه یا از نفرتش می‌نویسه. فقط مشتاقانه تو کلمه کلمه‌ی افراد دنبال پیشنهادها و انتقاداتی میگشتم که به بهتر شدنم کمک کنه. همینه که پدرخونده انقدر برام عزیز و بااهمیته. که ساجد رو انقدر نزدیک به خودم حس می‌کنم. این ادما عجیب وادارم می‌کنن تا تک تک ضعف‌هامو ببینم و برا برطرف‌شدنشون تلاش کنم. و وجه تمایز این روزها، با همه‌ی روزهایی که تاحالا گذروندم اینه که، من حالا واقعا عاشق خودمم و به نظرم هیچ چیز تو این دنیا مهم‌تر و با ارزش‌تر از این نیست که عاشق خودت باشی. 

من عاشق این فاطمه‌ایم که یه عااالمه داره تلاش می‌کنه تا صبور و خوش اخلاق باشه. عاشق این فاطمه‌ای که حالا حتی به زور شاید ثانیه‌‌‌هایی رو پشت سر بذاره که توش مفید نباشه. که این روزا حتی اگه سنگم از آسمون بباره، حتی اگه ددلاین خیلی چیزاش به زودی سر برسه، ولی حتما حتما حداقل یه ساعت رو به رسیدن ظاهرش و نگاه کردن با عشق به خودش تو آینه موقع مسواک‌زدن و سشوار کردن موهاش اختصاص میده. که حتی تو حدفاصل بین ابنس و دانشکده هدفونش رو گوششه و داره کتاب گوش میده. که انقدر مصممه به خوشحال کردن روحش که با صدتومن ته جیبش بارو بندیل سفر می‌بنده. عاشق این فاطمه‌ای که جون کنده و از کلی فیلتر دختربودن و خانواده‌ی متعصب مذهبی داشتن و کلی محدودیت دیگه، رسیده به اینجایی که حالا می‌تونه عاشق خودش باشه.

و خب بین اینا، یه درد کوچیک تو قلبت، نه تنها ناراحت‌کننده نیست، که اتفاقا خیلیم به کنتراست این تابلوی بی‌نظیر کمک می‌کنه. 

این روزا دوباره تدریس رو شروع کردم. اتفاقا با یه مبحثی که کلی باید براش فعال و پویا باشم. سعی کردم به مسافرتام نظم بدم و برا هر سفرم کلی برنامه جذاب و هیجان‌انگیز دارم. لیست کتابای نخونده کتاب‌خونه‌م رو دراوردم و به فصل اخر "عشق سال‌های وبا" رسیدم. می‌خوام با جدیت و ممارست مسئولیت انبارِ شریف‌آشغال (به سکون ف) رو قبول کنم و کلی ایده جذاب براش دارم. و با جدیت دارم درس می‌خونم، چون شاید مسخره و عجیب باشه ولی با فیزیک خوندن قراره تو دنیای جامعه‌شناسا رام بدن. و همه‌ی اینا، همه‌ی همه‌شون، قراره از من یه مامانِ بی‌نظیر بسازه، برای همه‌ی بچه‌های آسیب‌دیده دنیا. 

و خب بین همه این خوب بودنا، واقعا who cares که یه عالمه ادم بیان بگن تو فلانی یا بیسار؟ :)))

تق تق تق تق..

خدایا شکرت بابت بارون..

شکرت شکرت شکرت..

ثبت شو

‌aghagol.blog.ir/post/1493

این پستِ آقاگل و این موسیقیِ نابِ دوست‌داشتنی، نه تنها خوشیِ امروزم رو تکمیل کرد، که کاملا هم گویای همه‌ی عشقی بود که امروز تجربه کردم.

جمعِ دوست‌داشتنیِ بی‌نظیرمون. آدمایی که از تهِ تهِ دلم دوسشون دارم و آخر همه‌مون، با هر سلیقه و فکر و دین و مسلکی، کنارِ هم، یه عالمه فکرِ مشترکِ قشنگ داریم که باعثِ تجربه‌های خوب خوب میشه. 

چهارمِ آبانِ سالِ هزاروسیصدونودوهفتِ خورشیدی

همیشه یادت باشه که تو یکی نه‌ای هزاری....

امروز کوییزمو به طور معجزه‌آسایی کامل نوشتم. اونم چی، ریاضی فیزیک! که از اول ترم‌ تا حالا تنها درسیه لاشو باز نکرده بودم برا خوندن!

قبلش با دکتر صحبت کردم و حالم خوبه که دارم به خودم کمک می‌کنم تا همه چی عالی باشه. که بتونم این بار سنگین لعنتی رو از دوش مغزم بیارم پایین. قراره دوباره با بابا دوست شم. از این قهر سه ماهه بیام بیرون و برم بغلش. تصورش کنم. تو فکرش حل شم و درنهایت آروم بگیرم.

بعد از کوییز با امین و مریم جلسه داشتیم. دیوسالار بعد از جلسه دیروز بهمون فکر کرده بود و به نظرش آدمایی مثل ما که دغدغه اجتماعی دارن، اتفاقا از همین الان باید شروع کنن کاراشون رو و کلی راهنمایی‌مون کرد. کلی! باید مفصل راجع بهش بنویسم و الان وقت خوابه. فردا از صب کلاس دارم و بعدش برای حسن ختام هفته، از این درسِ لعنتیِ دوست‌داشتنی و کتابِ استاد دوست‌داشتنی‌ترش یه کوییز سخت دارم و خب، هنوز هیچی نخوندم! اگه تو شریف هستین یا گذرتون بهش میوفته، تحت هیچ شرایطی واحد کارآفرینی از دانشکده اقتصاد رو از دست ندین. این درس بهتون عمرِ دوباره، دلیل برا زندگی کردن، و رهایی از افکارِ مالیخولیایی میده. واقعا مثل یه معجزه‌س. باید تجربه‌ش کنید.

بدون هرجا دلت خوش بود، همون‌جا خونه‌مون میشه :)

نوشتنی بسیار و وقت بسیار کمتر است!

ولی تیتروار هم که شده می‌نویسم تا ثبت شه. ثبت شه این روزای خوشکل بارونی با بوی خاک نمدار و پر از اتفاقای ریز ریزِ حال خوب کن. از دیروزِ پرکارِ مختوم به دیدن یهویی الی و ابوالفضل تو مغازه‌ی آقای قاسمی و چونه زدنام با آقای قاسمی و تلاشم برای رفع ناراحتیش از بی‌معرفتیم (که البته قسم می‌خورم که مشغله بود و بی‌معرفتی نبود)، تا امروزِ بارونی و پیدا کردن مکان مورد علاقه‌م تو دانشگاه، یعنی جای مطالعه‌ای که تو ارتفاع باشه و کنارش پنجره داشته باشه و بزرگ باشه :)

همه اینا در کنارِ منِ سرشلوغ یعنی بهترین معجون دنیا. یعنی روزای قشنگ. یعنی منِ واقعی. و خب این روزا عمیقااااا حالم خوبه :) عمیقا...

یه موزیکم بذاریم عشق کنیم و رسالت خوب بودن این روزا رو تموم کنیم والا :))

پالت 
برگ خزان

وقتی که گفتم یفقهو قولی و براورده کردی...

تو یه کلام بی‌نظیر بود. بی‌نظیییییر.

تیم ششم بودیم و ترکوندیم! وقتی همه از ارائه‌های خسته‌کننده و اسلایدای تکراری و بی‌روح خوابشون گرفت، من اومدم وسط کلاس و با یه شروع پرانرژی و راه رفتن بین بچه‌ها، همه توجه‌ها رو به خودم جلب کردم :) بعدشم که حسین اومد و با سوال غافلگیر کننده‌ش بلافاصله بعد از اخرین جمله من، همه نگاه‌ها رو برد سمت خودش. استاد از اول تا اخر ارائه‌مون یه لبخند عمییییق داشت. لبخندی که بیشتر از همه بهم انگیزه فوق‌العاده بودن می‌داد.

اخرشم تی‌ای اومد و گفت که ارتباطمون باهاش رو حفظ کنیم و گفت که تو جلسات هفتگیمون شرکت می‌کنه ^____^

تو یه کلمه اگه بخوام بگم، ما ستاره مجلس بودیم و به نظرم اون نظر اولیه استاد که باید جلبمون میشد، به شدت قوی و محکم عملی شد. 

و همه اینا یعنی از این به بعد باید فوق‌العاده‌تر از همیشه باشیم، چون دیگه رومون زومن و ازمون انتظار بهترین بودن دارن :)

کوله به دوشی‌ها..