به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..

روزی که برای اولین‌بار ببینمت، قطعا داستان‌های زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا می‌کنم و از خدا می‌خوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک می‌کنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درست‌ترین کارهایی که یاد گرفتم در به‌موقع‌ترین زمان‌های ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظه‌ی ثانیه‌های ترس و هیجان، حس لحظه به لحظه‌ی غم‌ها و ناراحتی‌ها، و حس لحظه‌ به لحظه‌ی شعله‌ور شدن حس عشق و دوست‌داشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظه‌هایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همه‌ی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبه‌روم می‌درخشن. من این روزها رو و این حس‌ها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم می‌زنم.
#نامه‌هایی‌به‌هیراد
#نامه‌شماره۱۶

به هیراد - نامه شماره پانزده - قول میدم..

راستش رو بخوای من دلم نمی‌خواد اَبَرانسان یا اَبَردختری چیزی باشم. اینی هم که الان می‌بینی یه نقابِ مجبوریه. از اون نقابا که خودت با دستای خودت و به زور می‌زنی رو صورت لحظه‌هات، تا بتونی گذر کنی. تا بتونی پشت سر بذاری همه‌ی این لحظه‌ها رو. وگرنه خب، کی بهتر از خودم می‌دونه چه غوغاییه پشت همین نقاب؟ شاید بگی اصلا ابرانسان بودن یعنی همین زره جنگی پوشیدن و نقاب زدن رو همه‌ی ضعف‌ها و کم‌اوردنا و رفتن به جنگ مشکلات، باشه قبول، ولی می‌خوام بگم از همینم خستم. اون وقتی که تصمیم گرفتم نقاب قوی بودن رو بزنم و برم تو دل این سختیا، با امید رفتم. با امید روزی که بتونم آدمارو همراه کنم و لازم نباشه همیشه این ضعفا رو برا خودم نگه دارم. که پیدا کنم آدمی رو که تو همه‌ی این لحظه‌ها، مقوی یا لااقل پذیرنده‌ی همه‌ی ضعف‌هام باشه، که حل شه توم و من با خودم، با خودی که هم ضعف‌داره و هم قدرت بجنگم. نه خودی که نقاب می‌زنه. می‌دونی چی میگم؟ می‌خوام بگم دلم می‌خواد ضعف‌هام رو نپوشونم، دلم می‌خواد یه بار بشینم کنار و بذارم یکی دیگه برام برنامه سفر بریزه و کارهاش رو برام هماهنگ کنه، که لازم نباشه خودم با هرکسی حرف بزنم و کلییی بگردم دنبال راهی که برا دختر تنها امن باشه. که دلم می‌خواد همزمان نگران هماهنگی‌ها و اجرا و محتوای زندگیم نباشم. که لااقل یه جاهایی همه کاره‌ی زندگیم نباشم. عجیبه نه؟ نه نیست. همه فک می‌کنن مستقل شدن یعنی نداشتن بقیه، یعنی علاقه نداشتن به بودن بقیه ولی مستقل بودن، یعنی لنگِ بقیه نبودن، یعنی وابسته‌ی بقیه نبودن. یعنی بودن بقیه و پذیرش دوطرفه‌ی این موضوع که :« ببین حواست باشه، فک نکن می‌تونی با کمک بهش سرش منت بذاری، خودشم از پسِ این کار بر میاد.» که :« ببین توام حواست باشه، نباید وابسته بشی، باید بدونی بالاخره ممکنه یه روزی این آدم رو نداشته باشی، حواست باشه که تو نیازمند نیستی و خودت توانایی انجام این کار رو داری.» مستقل بودن یعنی اعتماد داشتن به خودت. فقط همین. که برا هرکاری آویزون بقیه نباشی. که نذاری از آویزون بودنت برای خواسته‌های خودشون سواستفاده کنن.
الان هستن این آدما، مامان، آقای نیلفروشان، استاد و.. ولی دورن، سرشون شلوغه، برا من نیستن. البته مامان خیلی هست ولی خب، خیلیم کمه..
اون روزی که تصمیم‌گرفتم رو همه‌ی محدودیت‌های دخترونه اونم تو یه خانواده مذهبی سنتی پا بذارم، روزی بود که می‌خواستم به مامانم بگم نگاه کن، من خودم از پس خودم بر میام. خودم می‌تونم خرجم رو دربیارم، می‌تونم از خودم مراقبت کنم، می‌تونم کارامو خودم انجام بدم. فک نکن چون نیازهای بقام رو فراهم می‌کنی می‌تونی محدودم کنی. که می‌خواستم بهش نشون بدم اگه من اینجام و تو این خونه موندم، نه به خاطر پول و غذا و لباسه، که به خاطر محبتیه که بینمون وجود داره. به خاطر عشقی که نمی‌خوام خودمو ازش محروم کنم و ایضا شما رو هم از عشق خودم. سال‌ها طول کشید ولی مامانم بالاخره پذیرفت. با تمام وجودش پذیرفت. پذیرفت من یه دختر مستقل از خونه‌م درحالی که عاااشق خانواده‌مم. که هیچی تو دنیا برام مهم‌تر از خوب بودن حالشون نیست. می‌دونی هیراد، من سال‌ها به خاطر چیزی جنگیدم که حق مسلم زندگی هر انسانی بود. سال‌ها به خاطر استقلالی با خانواده‌م جنگیدم که خودشون باید در خلال تربیت‌شون بهم می‌دادن. می‌دونی؟ من ناخواسته‌ی اونا مستقل شدم. از دل شرایطی که وجود داشت. استقلالی که خودشون باعثش شده بودن اما نمی‌تونستن بپذیرنش. و من موازی با ته‌نشین کردن این مفهوم برای خانواده‌م، برای مستقل شدن از یه پسر جنگیدم. که این بار به خودم نشون بدم و بگم نگاه، بدون اونم می‌تونی. و حالا که اینو فهمیدی، بهت اجازه‌ی داشتنش رو میدم. ولی دیگه حس می‌کنم بسه دیگه. بس نیست؟ حالا همه‌مون فهمیدیم. و می‌خوام به آغوش جامعه برگردم. می‌دونی پسر، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو همه‌ی لحظه‌ها، مطمئن باشی در عین توانایی و استقلالت، منو کنار خودت داری. که هیچ وقت این ذهن مسموم جامعه که کلی سال از زندگیم رو گذاشتم تا فقط خانواده‌ی خودم رو ازش پاک کنم، گریبان‌گیر تو نشه. من قول میدم که نه فقط به خودم، که به همه‌ی آدمایی که دستم بهشون میرسه یاد بدم چطور می‌تونن بچه‌های مستقلی تربیت کنن و عاشق باشن. قول میدم هیراد. قول میدم تو نگرانی‌های منو تجربه نکنی.
#نامه‌هایی‌به‌هیراد
#نامه‌شماره۱۵

به دلبر - نامه شماره هشت - هم‌سفر..

داشتم به تو فکر می‌کردم. صب یادمه بعد از مدت‌ها اومده بودی تو ذهنم و یه رنگی پاشیده بودی به اون بخش تنهاییام تو آینده. کل روز همه کارامو ریز به ریز لیست می‌کنم تا حتی دو دقیقه‌های بی‌کاری رو هم از دست ندم. هدفون مدام رو گوشمه. موقع انجام کارا اینائودی می‌نوازه و وقتی دارم راه می‌رم، غذا می‌خورم و تو مترو نشستم، گوشم یا مهمونِ کتابامه، یا سخنرانی‌ها و یا قرآن و دعای اول صبح. انقدری کار دارم که حتی به ذهنم نمیاد که می‌تونم بهت فکر کنم. راستش رو بخوای، از وقتی با خودم روبه‌رو شدم و دیدم واقعا آدم‌ِ جفت‌پذیری نیستم، سعی کردم حتی فکرت رو هم از ذهنم بیرون کنم. در حدی که راستش رو بخوای یادم میره دیگه تصورت کنم. یا شاید هم به خاطر اینه که دیگه مدت‌هاست که هیچ تصوری ازت ندارم.

موقع برگشت به خونه، وقتی از مترو پیاده میشم، زمانیه که موسیقی باکلام گوش میدم. قطره قطره بارون، یه تصویر محوی از صبح رو تو خاطرم تداعی کرد. که دلبری می‌کردی تو تصوراتم. ولی هرچی که فکر کردم یادم نیومد چجوری بودی که دوباره تونسته بودی ذهنم رو درگیر خودت کنی. هرقدر کم. هر قدر کوتاه و محو.. 

یادم نیومد و سعی کردم مستقل از هرچیزی، بی‌توجه به همه چی دوباره از نو بسازمت تو ذهنم. داشتم فکر می‌کردم، که اگه اگه اگه، اگه یه روزی قرار بود بیای، اولین چیزی که ازت می‌خوام خداته، دومیش داشتن معنی و هدف تو زندگیت و سومی و اخریش، همیشه هم‌سفر بودنه. یه جوری که تو چشمات نگاه کنم و با تمام وجود حس کنم که من با تو دنیا رو فتح می‌کنم. که تو چشام نگاه کنی و با تمام وجود حس کنی که با من دنیا رو فتح می‌کنی. که توام‌مثل من لحظه‌ لحظه‌ی این زندگی رو یه سفر ببینی، که پر از چالشه، پر از سختی، پر از مسیرای طولانی و پر از زیبایی، پر از زیبایی.. داشتم فکر می‌کردم که چه قدر خوشبخت می‌شم اگه یه هم‌سفر مثل خودم پیدا کنم. یکی که می‌فهمه مکث و عکس رو تو کوچه‌های قدیمی و وسط خرابه‌ها. یکی که بلده سختی کشیدن رو. یکی که نفس می‌کشه ریسک کردن رو. می‌دونی من قول میدم تا وقتی که یه همسفر این شکلی پیدا نکردم‌، به تنهایی سفر کردنام ادامه بدم. 

آدما تغییر می‌کنن و من بیشتر از همه، اما حالا حس می‌کنم تنها حالتی که من نرم‌ترین میشم، هم‌سفر بودنته.. هم‌سفر بودنت برای کل زندگی. برای همه‌ی سختی‌ها و چالشا و دردا و خنده‌ها و مسیرها و مقصدها..

به دلبر - نامه شماره هفت - معنا یا وسیله..

اگه بخوام این چند وقت اخیر رو با خط‌کشِ میلم به بودن تو، تقسیم‌بندی کنم، زندگی شامل پنج قسمت میشه. قسمت اول اونجایی بود که من دیوانه‌وار بودنت رو می‌خواستم. فکر می‌کردم معنی دارم، خدا دارم، ولی جای خالی بودن تو بدجوری می‌لنگید. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم من به مرضِ همه چیز خواهی دچار بودم. یه کمالگرایی مزخرف. شایدم می‌خواستم تو باشی تا ضعیف بودنا و کم اوردنام رو پنهون کنم. راستش رو بخوای من تواناییِ ذاتیِ بی‌نظیری تو پوشوندن ضعفام از همه دارم و همه‌‌ی همه‌ش رو فقط خودم می‌بینم. بقیه از بیرون یه چیز کم‌نقصِ بعضا ستودنی می‌بینن. ولی فقط خودمو احتمالا خدا می‌دونیم که اون درونِ لعنتی چه غوغاییه. دیوانه‌وار می‌خواستمت و فکر می‌کردم از نبودن عشقه که مثل مرغ سرکنده‌م و آروم و قرار ندارم. اشتباه می‌کردم. من از تحمل خودم به تنهایی خسته شده بودم. دلم می‌خواست تو باشی و حداقل دوتایی باهم این منِ مزخرف رو تحمل کنیم. این ماجرا و دیوونگی‌های من ادامه داشت، تا جایی که سعی کردم یکی رو با هر ویژگی‌ای که داره، بشونم جای تو. تحمل کردن خودم سخت بود و نشدنی، ولی تحمل یکی که تو نبود، سخت‌تر و وحشتناک‌تر از تحمل خودم بود. تا این که این وسطا یکی پیدا شد که دور وایساد و ازم مواظبت کرد. حمایت کرد. حرف زد. من دخترش شدم. اون اومد و من آروم شدم. فرق بودن و نبودنش، فقط فرق این بود که حالا حس می‌کردم یکی رو دارم. کاملا یه فرآیند ذهنی بود. اون ادم انقدر شلوغ پلوغ و پرکار بود که به زور می‌شد دو کلمه باهاش حرف زد. ولی همین فرآیند ذهنی منو آروم کرد. اینجا قسمت دوم بود‌. که دیگه از نبودنت کلافه نبودم. ولی ترجیح میدادم که باشی. ولی حواسم نبود که بین همه‌ی این درگیری‌ها، یه آب باریکه‌ی افسردگی تو وجودم روون شده بود. یه جورایی حواسم نبود که اون لحظه‌ها فقط یه آرامش قبل از طوفانه. تا این که طوفان سر رسید. سر رسید و پدرخونده رو رنجوندم و بهم گفت که منم مثل همه‌م. فکر کردم. فکر کردم و دیدم اصلا دیگه برام اهمیتی نداره که از دست دادمش. نگامو از رو اون برداشتم و بردم رو تک تک آدمای عزیز زندگیم. دیگه هیچ اهمیتی نداشت که هر کدومشون رو نداشته باشم. تو که بی‌اهمیت‌ترین بودی این وسط. اینجا قسمت سوم بود. زندگی برام بی‌معنی‌تر از اونی بود که به این چیزا توجه کنم. ولی خب سمت چپ مغزم فرمان داد که تو الان حالت خوب نیست و این واضحه. این که الان هیچی برات معنی نداره، دلیل بر این نیست که واقعا زندگی همین‌قدر بی‌معنیه. اون آدم، باعث شد آرامش بگیریم. پس برو و بهش بگو که اون حرفا به خاطر درگیری‌های درونیته و انقدر راحت از دستش نده. فقط ازش معذرت‌خواهی کن و عقب بشین تا درست کنیم اوضاع رو. به حرفش گوش کردم. چون این من بودم که ۱۹ سال تمام ذره ذره این منطق رو ساخته بودم. من بودم که تربیتش کرده بودم و می‌دونستم هیچ وقت به ضررم حرف نمی‌زنه. خودم یادش داده بودم. 

به روهینا - نامه شماره یک - ترس

روهینا یعنی آهن و فولاد جوهردار، فولادِ گوهردار.

سردرگمی آنقدر زیاد شده بود که باید می‌نوشتم. باید برایت از سوال‌های بی‌پاسخ و سردرد‌آورم حول تو می‌نوشتم. باید برایت از جنگ‌هایی که درونم به‌پا شد، و غوغایی که سرگرفت می‌نوشتم. راستش را بخواهی همه چیز از همان روزی شروع شد که فهمیدم من چقدر مادرم هستم. از همان روزی که حس کردم، من، یک ورژن مودیفاید شده از او، با فکرهایی جذاب‌تر و البته با همان‌قدر انرژی و پافشاری‌ بر سرخواسته‌هایم هستم. از همان روز بود که، فکرِ ترسناک و ذره‌ی ذره‌ی "دختر من هم حتما چیزی شبیه من، و البته خیلی بهتر از من خواهد شد" ذهنم را به تصرف خودش دراورد. از همان روز بود که خودم را در مقابل آرمانی که همیشه داشتم، یعنی هنرِ از خودگذشتن ولی نه برای بقیه، که برای خودم و آینده‌؛ دیدم. از همان روز بود که آن دژِ مستحکم درونی که از بچه‌دار نشدن درونم ساخته بودم، پذیرای میخی شد که مادرم ناخواسته با حرف‌هایش؛ به دیوارش کوبیده بود. حالا من بودم و فکر تو. فکر تویی که می‌توانستی دختر قدرتمندم شوی. سخت‌تر و قوی‌تر و خوش‌فکر‌تر از من. تویی که می‌توانی نقدم کنی، تکیه‌گاهم شوی و حرفم را بفهمی. و البته دنیایی زیباتر از آنچه که من فکر می‌کنم را آرزو کنی. ولی همه چیز به همین راحتی‌ها هم که فکر می‌کنی نیست. آمدن و نیامدن تو هنوز برای من در محلِ غلیظی از ابهام است. روهینا باید برایت می‌نوشتم و ساعت‌ها، همه‌ی اسم‌ها را با معنی‌هایشان را زیر و رو کردم تا به تو برسم. تا فولادِ سخت و قیمتی‌ام را پیدا کنم. 

هنوز هم از به دنیا آمدن کودکانِ جدید در سراسر جایی که زندگی می‌کنم، غصه‌دار و عصبانی می‌شوم. هنوز هم تمام آن دلایلِ بچه‌دار نشدن، روی مغزم رژه می‌روند. هنوز هم منم و همه‌ی آن سرسختی‌هایم در مقابل به وجود آمدنت. ساعت‌ها به دنبال نامی با معنای دختری که قرار است دختر من باشد گشتم. گشتم چون باید برایت می‌نوشتم و از همه‌ی درگیری‌هایم سر فلسفه‌ی بودن و نبودنت باخبر می‌شدی. باید برایت می‌نوشتم چرا که می‌دانم هیچ چیز به اندازه‌ی درمیان‌ گذاشتن نگرانی‌هایم با خودت، نمیتوانست کمکم کند. می‌نویسم و می‌نویسم و اگر باز هم، آخر همه‌ی این‌ها فکری بر نبودنت در من نهادینه ماند، تو می‌شوی فولادِ سخت و قیمتیم که هرگز زاده نشد..

#نامه‌هایی‌به‌روهینا

#نامه‌شماره۱

۱۸ آبان ۱۳۹۷

به هیراد - نامه شماره چهارده - و منی که می‌ترسد

مدت‌هاست که برای تو ننوشتم و بی‌تابی بی‌داد می‌کند. در اخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، اسیر بودم در بین بایدها و نبایدها، درست‌ها و نادرست‌ها، وَ انتخاب‌هایی که باید می‌کردم. تنهایی عجیب یقه‌ی این روزهای در آستانه‌ی ۲۰ سالگی را گرفته بود. در این دوماه و نیم گذشته، اتفاقات زیادی افتاد و حالا نمی‌شود که بگویم همه چیز رو به راه است، که نیست؛ اما حس می‌کنم تا حد زیادی از این سردرگمی بیرون آمده‌ام. منِ این روزها فیزیک می‌خواند تا به دنیای جامعه‌شناسی راهش دهند و در گیر و دار پروژه‌ی محیط زیستیِ کارآفرینی‌اش (با همه‌ی آن چالش‌های عجیب و آزمون‌های احساسی‌اش) است، تا مقدمه‌ای شود برای آینده‌ای که برای شما آرزو دارم. هیرادِ عزیزم، پسرِ خوش‌قلبم، حتما هنگامی این نامه‌ها را می‌خوانی که مانند من، پا به دنیای تصمیم‌گیری‌های عجیب و غریبت برای آینده گذاشته‌ای. می‌خواهم کمی برایت از دردِ این روزهای دلم بگویم. از خواسته‌های کودکانه‌ای که برایشان آماده نیستم، وَ منی که عجیب احساس تنهایی می‌کرد. می‌گویم می‌کرد و گمان مکن این احساس مربوط به گذشته‌ای دور می‌شود. راستش را بخواهی تا همین چندلحظه پیش هم، تنهاییِ عجیبی یقه‌ام را گرفته بود. اما نوشتن برایت چنان معجزه می‌کند که روا نیست این حسِ نشسته بر دلم را، به لحظه‌ی برای تو نوشتن نیز نسبت دهم.
این روزها اتفاقات عجیبی در من افتاده. حسی نو (و البته ترسناک) در من شکوفه زده که تا کنون هیچ وقت مانندش را تجربه نکرده بودم. همه چیز از آن روزی شروع شد که، از این روزها با مادرم صحبت کردم و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارد از خودش، گذشته‌اش و همه‌ی فکرهایی که برای آینده‌ش داشته می‌گوید و من هاج و واج، به منی که بی‌اغراق مادرم بودم، یا مادری که بی اغراق من بود؛ با همان کله‌شقی‌ها، بلندپروازی‌ها، تلاش‌های شبانه‌روزی و سختی‌های عجیبِ در راه، نگاه می‌کردم. نوشتن از آن برایم سخت است. اعترافش سخت‌تر..
خوب می‌دانی که همه‌ی این روزها، همه‌ی این تلاش‌ها و تمام عشقم در اختیار توست، وَ حالا من در پیِ بروزِ این حسِ سردرگمیِ درونم، بیشتر از همه از تو می‌ترسم. از این که ممکن است نظرت چطور در مورد من تغییر کند. چند روزی‌ست که ذهنم درگیر این موضوع شده و بیان کردنش حتی در ذهنم، بیشتر از همه ترس و شرمندگی در مقابل تو را برایم پدید آورده. کاش بودی و در بغلم برایت می‌گفتم. کاش بودی و می‌توانستم نگرانی‌هایم را کلمه کنم. کاش بودی و..
بی‌پرده اگر بگویم، باید اعتراف کنم امروز دختری در من به وجود آمد. دختری که با بود و نبودش درگیرم و از آمدنش می‌ترسم. راستش را بخواهی اصلا هنوز آمد و نیامدش را مشخص نکرده‌ام و اصلا سر همین سردرگمی‌ها بود که این موجودِ فرضی‌ را به وجود آوردم. نامش روهیناست. احتمالا خواهرت. میخواهم برایش بنویسم. از سردرگمی‌ها و ترس‌هایم. تو که از من متنفر نمی‌شوی، می‌شوی؟

با خودم حرف می‌زنم

میخواستم ننویسم این چند وقت رو، می‌خواستم ساکت باشم. میخواستم انرژی فعال‌سازی نباشم. می‌خواستم بهونه نشم. ولی نمیشه. جونم داره بالا میاد از ننوشتن. همه چیو از خودم بگیرم و این دوتا گوشه دنج رو هم؟ نه نمیشه. می‌میرم این طوری. همه چی خیلی مزخرفه. دارم فقط هرلحظه به خودم التماس می‌کنم تا دوباره نره تو فاز بی‌حسی. دوباره نرسیم سرِ خونه‌ی اول تا اخر تابستون. بی‌حس شدن برام مساویه با مرگ. اگه این روزا دست و پا می‌زنم تو برزخ بین زنده‌بودن و مردن، بی‌حس شدن یعنی بوقِ ممتد. یعنی مرگی که با هیچ شوکی دیگه به این راحتیا نمی‌تونم برش گردونم. 

کلافه‌م. کاش یکیو تو دانشگاه داشتم. کاش دانشگاه گوشه امنم بود. کسرا که بدتر از من کلی درس سنگین ریخته رو سرش و اصلا نمیشه درست حسابی دیدش حتی، طاها که دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی ندارم. حسین که نیست هیچ وقت و این وسط منم و یه استیصالِ مزخرفِ لعنتی. یه استرسِ جان فرسا. 

هی به خودم میگم ببین دختر، رفتم برات هدفون خریدم تا قصه‌هاتو گوش کنی، اخر هفته قراره باهم بریم یزد و کللللِ شهر رو باهم بگردیم، تلسکوپتو بیارم و بریم زیرِ آسمون باهم درنوردیم همه جا رو، میریم کاروانسرا و چاپارخونه و یخچالِ میبد، میریم به سفارشِ پدرخونده، پشمک و آب‌انار می‌خوریم؛ تو راه بیا با من. بخند، گریه کن، داد بزن، دعوا کن، ولی تو رو به هرکی می‌پرستی بی‌حس نشو. ساکت نشو. بی‌تفاوت نشو. خواهش می‌کنم. بیا درد بکشیم ولی نرو تو فازِ بی‌دردی. قول میدم کم نیارم با دردات. قول. قول مردونه میدم پابه‌پات بیام فقط تو هم بهم قول بده بی‌حس نشی. دیدی تابستون چه بد بود؟ دیدی داشتیم می‌مردیم؟ بیا و مردونگی کن، یکم تحمل کن، من درستش می‌کنم. قول میدم که درستش می‌کنم. یه زندگی‌ای برات می‌سازم که نتونی توش بی‌تفاوت باشی اصلا. خودمون باهم می‌ریم صفا. ببین الان با این که همه دستم بسته‌س، چه برنامه‌های خفنی برات می‌چینم. درسته که داریم با دویست تومن یه سفر چهار روزه می‌ریم، ولی قبول کن که هیجان انگیزه. قبول کن که همین که من هستم، همین که تو، اون تو یه حسی داشته باشی، یعنی همه چی ردیفه. بیا بیخیال هرچی که هست، هرچی که بود و نبود بشیم و زندگی کنیم. هیچ به این فکر نکن که قراره چه تصمیمی بگیره. تو بودی جاش. می‌دونی که احتمال بودنش خیلی خیلی کمه. پس بیا فکر نکنیم. بیا ما زندگیمونو بکنیم و هرکیم هر موقع خواست بیاد، سوال جوابش کنیم. بیا بی‌خیال این ادما بشیم خب؟ اخه تا وقتی من هستم، بقیه رو می‌خوای چی کار؟ هر کی که بیاد قراره اذیتت کنه. منو نگاه. هیش کی اندازه من خوشحالی‌ت رو نمی‌خواد. پس تیک ایت ایزی. خودمونو عشقه..

به دلبر - نامه شماره شش - دلِ تنگم

میگن اونایی که می‌تونن تنها زندگی کنن و با تنهایی‌شون خوشن، حتما با یکی تو ذهنشون زندگی می‌کنند. می‌خوام بگم راست میگن! من این روزا لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه با تو زندگی می‌کنم. شب وقتی می‌خوام بخوابم، نصفه شب وقتی از خواب بیدار میشم، صبح وقتی پرده کنار زده شده‌ی اتاق نور می‌پاچه تو زندگیم، وقتی هدفون رو گوشمه و آهنگ گوش می‌کنم، یا حتی دیروز سر ارائه. من همه این لحظه‌ها دارمت، تو قلبم، تو ذهنم. ولی بعضی وقتا هم که مجبورم از دژ ذهنم بیرون بیام و دنیای واقعی رو تحمل کنم، بدجوری نبودنت گردو میشه وسط گلوم. اشک پشت چشمام. دیروز وقتی ارائه‌م رو دادم و نشستم، همه‌ش چشمم دنبال تو بود. دنبال تو که پس کوشی؟ کجایی که بپرم بغلت و بگم دیدی تونستم؟ دیدی از پسش بر اومدم؟ چشمام و قلبم و همه سلول سلول تنم دنبالت گشت، ولی پیدا نشدی. پیدا نشدی و همین بود که بعد از کلاس پنچر بودم. که زود از بچه‌ها خدافظی کردم و سرازیر شدم سمت خونه. 

می‌دونی من با دقت همه پسرای اطرافم رو نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم که نکنه یه موقع تو باشی و نفهمم. که نکنه یه موقع نبینمت. ولی امکان نداره. اینا هیچ کدوم تو نیستن. حتی اگه تلاش کنن هم نمی‌تونن بشن. درسته ندیدمت، ولی می‌شناسمت. بیشتر از خودم تو جنس نگاه تو غرق شدم، تو گرمی دستات که آشیونه میشه برای دستای همیشه سردم، تو تخت سینه‌ت که پناه همه حالای خوب و بدمه. می‌دونی دلبر؟ خودمم می‌دونم که اینجاها نیستی. می‌دونم که دو سه سال دیگه باید صبر کنم و اونجایی که باید، اون طوری که باید ببینمت، پیدات کنم، مغزم جرقه بزنه از دیدن همون تصویر ذهنی تو واقعیت و دلم بلرزه. می‌دونم. نمی‌دونم از کجا، ولی می‌دونم. اینه که زیاد اصرار نمی‌کنم به اومدنت تو این موقعیتا. سخته نیستی ولی خوبه. خوبه چون قرار نیست راحت بدستت بیارم، قرار نیست راحت پیدات کنم. خوبه، چون تو اصلا جنس این ادمای اطرافم نیستی. اینا هیچ کدوم تو نیستن دلبر و مطمئنم تو هم هیچ وقت اینجور جاها پیدات نمیشه. من باید جامو عوض کنم که می‌کنم. اینجا فعلا برام خوبه. انقدی که یاد بگیرم، صبور شم، تجربه کنم ولی تغییر می‌کنه جای منم. برنامه دارم براش.

همینه که غمم نیست؛

ولی دلِ تنگم همیشه هست...

به دلبر - نامه شماره پنج - کنج دنجم

پاییز که میشه، بعد از یه ساعتی که شهر سکوت میشه، پرده رو می‌زنم کنار و با پنجره‌ی باز، خنکای این وقت مهر رو سُر میدم تو اتاقم. 

می‌خزم زیر پتو و دلم میخواد به یه قصه، به یه صدای مهربون گوش کنم. سرمو می‌ذارم رو سینه شاسخین و تو رو تصور می‌کنم. می‌دونی؛ خوشحالم که اون برهه وحشتناک نخواستنت رو پشت سر گذاشتم. درسته که نیستی و نبودنت بدجوری سخت می‌گذره، اما سِر شدنم، نخواستنم، نبودنت تو تصوراتم خیلی خیلی دردناک‌تر بود. حالا می‌خوام به هر قیمتی هم که شده، این تصور کردنت رو برا خودم نگه‌ دارم. حتی اگه هیچ وقت نیای. 

پاییز که میشه، شب‌دار که میشم، خنکای پشت پنجره که می‌پیچه لای تنم، با همه نبودنات، من تازه زنده میشم. تازه زندگی میشم..

به دلبر - نامه شماره چهار - بغل

امروز وقتی سر کلاس کسری نشسته بودم و داشت از مخروط نوری می‌گفت، به تو فکر کردم. اون لحظه‌ای که داشت می‌گفت ما همه تو آینده همیم و تو مخروط نوریمون تنهاییم، وقتی داشت از باغرام کوت می‌کرد که می‌گفت ما همه تنهاییم بچه‌ها و تنها می‌میریم، تو همه لحظه‌ها به تو فکر می‌کردم. به اون لحظه‌ای که انقدی چفت تنت شدم، انقدی چفت تنم شدی، که جفتمون تو یه مبدا ایم. تو یه زمان و مکان. میدونی، تازه دارم می‌فهمم بغل چقد مهمه. تازه دارم می‌فهمم بیخود نیست دلامون برا بغل پر می‌کشه. اخه فقط تو همون لحظه‌س که دیگه تنها نیستیم. تو اون لحظه‌س که مخروط نوری‌ِ من و مخروط نوریِ تو معنی نداره و تو یه مخروطیم. اونجا لحظه‌ایه که چشم من هرچی که تو می‌بینی رو تو همون زمان و همون مکان می‌بینه و چشم تو هم. می‌دونی، اونجاس که واقعنی یکی میشیم‌. اونجایی که حتی به اندازه میلیاردم ثانیه هم تو آینده هم نیستیم. دقیقا کنار همیم. چفت شده. می‌فهمی چی میگم؟ 

بیا بفهم بغل چقدر مهمه. بیا و ببین چقدر تنهام..

به دلبر - نامه شماره سه - حتی خودم..

این روزها، عمیقا تو را نمی‌خواهم. راستش را بخواهی، هیچ کس در دایره‌ی خواستنی‌هایم قرار نمی‌گیرد. هیچ کس و هیچ چیز؛ حتی خودم. این که بیایی یا نیایی، بخوانی یا نخوانی، باشی یا نباشی را نمی‌دانم. اما خوب می‌دانم که رسیده‌ایم به زمانی که اگر من، منِ این روزها بمانم، تو باید حضرت فیل باشی تا بتوانی در این حرارت بالای ذوب کننده‌ی بی‌اهمیتی اطرافم دوام بیاوری. این روزها من یک حجمِ پر از آبِ اشغال‌کننده‌ی فضا-زمان، وَ یک مصرف‌کننده‌ی بی‌مصرفِ غذا، وَ یک تولید‌کننده‌ی بی‌‌زندگیِ کربن دی‌اکسید هستم. درست نمی‌دانم کِی، چگونه، وَ چرا به این لِوِل از بی‌خاصیتی رسیدم، اما می‌دانم که رسیده‌ام. درست هیچ چیز نمی‌خواهم. خوابیدن، نشستن، راه رفتن، دیدارهای دوستانه، کتاب خواندن، فیلم دیدن، کمک کردن وَ هر فعلی که زمانی برایش ارزش‌گذاری داشتم، حالا کاملا در جایگاهِ یک‌سانِ بی‌اهمیتی قرار گرفته. من به سمت هرکاری می‌روم که زمان هدایت می‌کند و هیچ توفیری بینِ لش کردن و زندگی‌کردن برایم نیست.
خلاصه بگویم؛ منِ این روزها عمیقا مرده و هیچ درخواستی مبنی بر زنده‌کردنش از طرف من نیست..

به دلبر - نامه شماره دو - فرار کن و برو

می‌دونی دلبر، سر شبی داشتم فک می‌کردم اگه سال دیگه بیای، اگه سال دیگه سرو کله‌ت پیدا شه، دیگه من عاشقِ الان نیستم. عاقلِ اون موقعم. یعنی خواستم بت بگم اون موقع دیگه از پسِ دلم بر اومدم. می‌دونی اگه از پسِ دلم بربیام همه چی خیلی سخت میشه. الان اگه بیای فقط باید جوابگوی کله‌م باشی، اون موقع باید جوابگوی قلبمم باشی. و خب می‌دونی، مغزم با سکوت شنونده‌ت و خونه به دوشی و نداشتن ژن خودخواه و قانع بودنت به کمِ زندگی، قانع میشه ولی فک نکن به همین راحتی می‌تونی دلمو آروم کنی. اخه می‌دونی، بچه تا وقتی بی‌قراریشو با اشک و کولی بازی نشون بده، آروم کردنش کار یه بغله. وقتی بی‌قرار باشه و بلد بشه آروم بمونه، دیگه آروم کردنش کار حضرت فیله. دلبر مواظب باش تا قبل این که یاد بگیرم خودم رو اروم کنم بیای. مواظب باش تا بی‌قراریم دیدنیه بیای. اگه پیدات نشه حالا حالاها، همه چیو سخت‌تر می‌کنی. اگه پیدات نشه باید حضرت فیل بشی اگه بتونی. تازه اگه بتونی.
حیفه! حیف نیست بمیری و بچه رو نتونی هیچ وقت بغل کنی؟ حیفه. من میگم حیفه تو بگو خاب. حیفه بچه گم نشه کنج تنت. حیفه به جای تو، بچه خودش خودشو ساکت کنه.
بچه کوچیک‌تر که بود، فک می‌کرد برا پیدا کردنت باید شرق و غرب و شمال و جنوب رو بگرده ولی بزرگ‌تر که شده، فهمیده باید راه خودشو بره و تو رو اون وسطا ببینه. درسته تاحالا ندیدتت ولی قرار بوده بشناستت. ولی دلبر؛ بچه بی‌قراره، بچه ناآرومه. کجای دنیایی که انقدر نبودنت نبودنه؟ انقدر نبودنت با هیچ بودنی پر نمیشه؟
می‌دونی، بچه دلش کوچیکه. یهو دیدی یه روز کبود شد، نتونست نفس بکشه، مرد. اگه اومدی دیدی مرده برو. فرار کن و برو. برو و پیش خودت فک کن چی ارزید به مردن بچه، که انقدر دیر اومدی...

به دلبر - نامه شماره یک - ناامیدم

الان که میخوام برات بنویسم، حتی امید ندارم که تا اخر عمر ببینمت یه بار. حس می‌کنم باید بین این ادما بمونم و سکوت کنم و خودمو با همین دوستی‌های اطرافم سرگرم کنم. می‌دونی من خسته شدم از بس تو هیبت هر ادمی دنبال تو گشتم. خسته شدم از بس دلم تاپ تاپ زد تا عاشق بشه و دید نه، این اون نیست. حالا که دارم می‌نویسم، ناامیدم از اومدنت، از پیدا کردنت. می‌دونی تو با همه این آدما فرق داری، تو نزدیک به منی. دلت تو شعاع دلتای دلم و مغزت تو شعاع اپسیلون مغزمه. از تو نوشتن سخته، توصیف کردنت سخت‌تر. تو یه تصویری تو ذهنم، از خودم، در هیبت مردونه. تو هم منی؛ که میخوای عاشق باشی، میخوای تلاش کنی، میخوای زندگی بسازی، میخوای ‌بودنت رو نشون بدی. تو منی. تو منی که حرفامو می‌فهمی، نگرانی‌هامو می‌فهمی، غصه خوردنا و خنده‌هامو می‌فهمی و اینجایی، درست وسط مغزم. همون جا که به همه چی تسلط دارم. همون جا که می‌تونی ببینی چی میشه تا من، من میشم. تو تو قلبم نیستی. تو یه خونه داری، درست وسط مغزم. یه خونه که تو رو داشتنش، به سلولای خاکستریم کمک می‌کنه، یه خونه که مرکز‌ اطلاعات مغزمه. تو اون وسط نشستی و از همه چی خبر داری، سرتونین و آدرنالین‌های محرک تو مغزم رو می‌بینی و به کم و زیاد شدنش آگاهی، حتی وقتی خودم نیستم. بالا پایین زدنا و پر و خالی شدن‌های مغزم از خون رو تماشا می‌کنی و منتظر یه فرصتی تا با وجود خارجیت متعادلش کنی‌. گاهی خسته و بی‌حوصله‌ای و گاهی عصبانی. ولی هستی و هرجور که هستی مال منی‌. با همه ویژگی‌ها و خصوصیات خوب و بدت.
ولی حالا که نیستی، این روزهای بدون تو عجیب سخت می‌گذره. سر خودم رو با سفر و یه عالمه کار و مشغله گرم می‌کنم و این لعنتیا فقط مثل یه مسکن لحظه‌ای عمل می‌کنن. به محض این که سرمو رو سینه خرسم میذارم، همه‌ی سلول سلول بدنم با قدرت تو رو صدا می‌کنن و اون وقتاس که از بدن درد می‌میرم. درد نبودنت بد دردیه ایبک. منم که می‌دونی، تحمل دردم بالاعه و غر بر ثانیه‌هام بالاتر. گرفتار میشم وقتی نمی‌شنویشون. وقتی نمی‌بینمت. حتی کاش بودی و نمی‌دیدمت. ولی نیستی. نیستی و با نبودنت می‌جنگم فقط...

به هیراد - نامه شماره سیزده - بعد از مدت‌ها..

چالش الی بهونه‌ای شد تا بعد از مدت‌ها برات بنویسم. اونم دقیقا تو لحظه‌هایی که پر از تشویش و نگرانیم. هیراد عزیزم؛ کاش بودی و این لحظه‌های استیصال رو کنارم می‌گذروندی. کاش بودی و لحظه لحظه نگرانی‌هام از این که انتخاب درستی می‌کنم یا نه، راه درستی رو طی می‌کنم یا نه، وَ همه نگرانی‌هام برای کافی نبودنم رو میدیدی. درست نمی‌دونم تو چه سن و سالی قراره این شب‌نوشت‌ها رو بخونی. ولی آرزو می‌کنم در آستانه بیست سالگی، وقتی آخرین لحظه‌های دهه دوم‌ زندگیت رو می‌گذرونی، سری به این نوشته‌ها بزنی. حالا می‌تونم بگم سال‌هاست فکر تو و بچه‌های هم‌سن تو، تمام زندگی، راه و تصمیم‌هایی که گرفتم رو در بر گرفته. می‌تونم بگم سال‌هاست برای کوچک‌ترین انتخاب‌های زندگیم مثل لباس خریدن و ورزش کردن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و هر چیزی که فکرش رو بکنی هم، این تو بودی که تو ذهنم بودی. تو و همه‌ی اون بچه‌ها. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کردن با تو و فکرت، بعد از هزار بار رفتن و زمین خوردن و پاشدن و ادامه دادن، بعد از هزارتا فکری که هرلحظه فقط با شرط بهتر و باکیفیت‌تر شدن، در حال تغییره، متوقف شدم. می‌ترسم هیراد. اینجا، تو آستانه‌ی بیست‌سالگی، غرق شدم تو کوانتوم و الکترومغناطیس و ترمودینامیک، تو فیلمایی که قبل این ندیدم، تو کتابایی که باید بخونم و هنوز نخوندم، تو تلاش برای رفتنی که اصلا نمی‌دونم درست هست یا نه. غرق شدم و حس می‌کنم روز به روز دارم ازت دورتر و دورتر میشم. غرق شدم و می‌ترسم از نبودنت، می‌ترسم از آینده‌ای که شلوغیاش، تو رو ازم دورتر و دورتر کنه، می‌ترسم از ندونستنام. می‌ترسم از همه لحظه‌هایی که صرف حماقت‌های این موجود دوپا -خودم- میشه. می‌ترسم و معلقم. وسط درست و نادرست کارام، تصمیمام، انتخابام..
می‌ترسم و بیشتر از همیشه سردی تنهایی رو حس می‌کنم. این روزایی که به سفر می‌گذره، فقط هست تا کمی دورم کنه، کمی مفید دورم کنه. ولی تو بدون که هرچقدر از بیرون دست و پا می‌زنم و گرمم، این تو قلبم داره یخ می‌زنه از همه چی...

به دلبر - نامه شماره صفر - ایبک

نیستی ولی می‌خواستم اسم داشته باشی چون باهات حرف دارم، حرف دارم به اندازه همه این ثانیه‌هایی که باید می‌بودی و نبودی. جبر جغرافیا، روزگار عجیب، سرنوشت، کوتاهی من و تو یا هرچیز دیگه‌ای که دلیلش هست، مهم نیست. مهم اینه نیستی و به اندازه همه این ثانیه‌های نبودنت باهات حرف دارم.
میخوام بهت بگم ایبک، مثل ایران. مهم نیست کلمه‌ای با این تلفظ داریم تو فرهنگ لغت یا نداریم که نداریم هم، مهم اینه از این لحظه به بعد، ایبک رو تعریف می‌کنم تو. تو نه ماه تمامی، نه بُتم. تو هلال ماه اول ماهی. همون که باید چشامو ریز کنم تا ببینمش، همون که هر کسی شانس یافتنش رو تو اون نارنجی دم افق غروب، پیدا نمی‌کنه. همون که برا دیدن و پیدا کردنش باید از یه عالمه آدم آدرس بگیرم. وَ کی می‌تونه ازم خرده بگیره و بگه نمی‌تونم قرارداد کلمه‌ها و معنیا و تلفظاشون رو تغییر بدم؟
هیچ کسِ هیچ کس.
از این لحظه به بعد، یعنی از ساعت ۲۲:۴۱ دوشنبه، ۲۲ مرداد ۹۷، ایبک یعنی تو.
یعنی هلال ماه نو

به هیراد - نامه شماره دوازده - تا وقتی زنده‌ای..

میدونی هیراد، از بچگی همه‌ی چیزایی که بهمون یاد دادن و همه جو اطرافمون، این ذهنیت رو تومون به وجود اورده که هیچ عشقی تو دنیا عشق اول نمیشه. هیچ رابطه‌ای به زیبایی رابطه اول نیست و هیچ آدمی بهتر از اولین آدمی که بهش دل می‌بندی قرار نیست تو زندگیت بیاد. میدونی، هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه سیاستی و چه سود خصوصی‌ای برای جا انداختن این طرز فکر، عاید کسایی میشه که این چیزارو بهمون خوروندن. نمی‌دونم کجا، کی فکر کرد که میتونه جلوی تغییر دنیا و روز به روز پیشرفت و بلوغ احساسات و افکار مارو بگیره. ولی الان، الان که به خودم و زندگیم و انتخابام فکر می‌کنم، میبینم چقدددر حماقته که فکر کنی وقتی عاشق میشی دیگه همه چی تمومه. مگه نه این که تو از قِبَلِ این رابطه‌ها رشد پیدا می‌کنی و بزرگ میشی، پخته میشی و هر روز بهتر از روز قبل تصمیم میگیری؟ میدونی چیه؟ اصلا به خاطر همین چیزاس که می‌ترسیم عاشق شیم، به‌خاطر همین چیزاس که همه روزای خوش کنار کسی بودن رو با ترس این که نکنه آدم درست زندگیمون نباشه، پس می‌زنیم، و نمی‌دونم از کی انتظار داریم شاهزاده سوار بر اسب رویاهامون رو بیاره و کنارمون بشونه. می‌دونی هیراد، چیزی که تو این سالا یاد گرفتم این بوده که، هیچ وقت از اشتباه کردن نترسم، با شکست خوردن نا امید نشم و تو هر بخشی از زندگی ایمان داشته باشم که هر از دست‌دادنی، نوید بخش یه بدست اوردن لذت‌بخش‌تر، کامل‌تر و منطقی‌تره. که هر شکستی، نویدبخش جلوتر رفتن تو مسیریه که انتخاب کردی. رابطه‌ها هم همینن هیراد. هیچ وقت از اروم شدن و هم‌پا شدن با ادمی که درلحظه حس می‌کنی آدم درست زندگیته نترس. ما تو مسیری که برا زندگیمون انتخاب می‌کنیم، وصال فقط مختص هدفیه که داریم و آدما میان تا هر کدوم، تو بخشی از این مسیر با ما هم‌قدم بشن. وصالِ مخصوص آدما، در حقیقت همون چند قدمیه که باهاشون راه میری و زندگی رو با نگاه اونا می‌بینی. قوی‌تر میشی، صبور‌تر میشی و از همه مهم‌تر، بالغ‌تر. از طرفی میتونی برا مدتی که مهم نیست چقدره، منبع آرامش کسی باشی که منبع آرامشته، پر از هیجان و پر از حس خوب باشی کنار کسی که دیوونه‌بازیاتو بلده، و غم‌خوار کسی باشی که غصه‌هاتو می‌بلعه.
این آدما دروغ می‌گن هیراد، همه حسا و فکرا، تکامل‌یافته‌تر از روز قبل میشن و این یعنی تا وقتی زنده‌ای، فرصت داری عاشق باشی، فرصت داری خودت باشی، کنار کسی که، کنار تو، خودشه.

به هیراد - نامه شماره یازده - تصور کن..

می‌دونی، این روزا وقتی چراغ رو خاموش می‌کنم و چشمامو می‌بندم، تازه زندگی شروع میشه، وقتی پلکام رو هم میره و چراغ دنیایی که کنار شما ساختم روشن میشه، وقتی تصور می‌کنم نشستم وسط و شماها دورم نشستین و براتون شعر می‌‌خونم، وقتی باهم از فلسفه می‌گیم، باهم فکر می‌کنیم، وقتی هر کدومتون به کاری که دوسش دارین مشغولین، وقتی از کنار شما بودن انرژی می‌گیرم و همه توانمو جمع می‌کنم تا بیشتر و بیشتر تحقیق کنم و مدارک و استدلالایی قوی‌تری داشته باشم برای رویارویی با مردم، وقتی همه تلاشمو می‌کنم تا بگم «پدر مادر هست، ولی کم است، ولی بدرد بخور نیست.»، اون موقعه‌س که زندگی شروع میشه. می‌دونی هیراد، اون دفعه‌های اولی که فکر متوقف‌کردن زاد و ولد تو یه برهه زمانی و نه برای همیشه تو ذهنم اومد، هیچ وقت فکر نمی‌کردم حد و مرز خودخواهی آدما تا کجاست، تا کجا می‌تونن ژن و خون خودشونو به قشنگ‌تر شدن و بهتر شدن دنیا ترجیح بدن. نمی‌دونستم این که همخونی داشته باشی که نه فقط اسمتو، که ژنتو تو دنیا گسترش بده چقددر برا ادما مهمه. بقیه بهم میگن، این یه خواست شخصیه، تو نمیتونی به یکی بگی بچه اوردنش تو این دنیا اشتباهه، چون یه حس و موهبتیه که در اختیار آدما قرار گرفته. میدونی راستش نمیدونم این آدما چه زبونی رو، چه اسمی رو و چه رسمی رو قبول دارن. نمی‌دونم باید با چه الفبایی باهاشون صحبت کنم که بگم، آره آب هم حق طبیعیه هرانسانیه، سیراب شدن هم یه لذت و موهبته که دراختیارمون گذاشتن، ولی وقتی میگن بحران کمبود آب و خشکسالی هست، مگه کسی اهمیتی میده که این حق توعه؟ آره نباید این مشکل باشه ولی هست، حالا که هست، تو با چه منطقی خودتو قانع می‌کنی که به قیمت سیراب شدن و استفاده از حقت بیشتر از حد لازم، یه منطقه بزرگ رو اسیر خشکسالی کنی؟ می‌دونی پسر، حتما الان هم خیلی بزرگ شدی که داری این نوشته‌هامو می خونی، شاید تو هم به کثافت بودن روش تصمیم‌گیری ما آدما پی بردی، شاید تو هم دیدی که هرکس، موقع انتخاب هرچیزی که حقشه، فقط و فقط و فقط به خودش فکر می‌کنه. به شادی خودش، به حس خوب خودش، به آسایش خودش، به ژن خودش، به اسم خودش. دردناکه تو دنیای این آدما زندگی کردن هیراد. تک و توک از بین کسایی که میان و میرن، آدمایی پیدا می‌کنی که حرفاتو می‌فهمن، دغدغه‌هاتو درک می‌کنن، کنارت غمگین میشن، ولی وقتی باهاشون به تماشای دنیای اطراف می‌شینی، از این همه خودخواهی بقیه، فقط درموندگی و خستگیه که نصیبت میشه. ولی تو باید قوی باشی. باید دلتو قرص نگه داری و ایمان داشته باشی به کاری که می‌خوای بکنی، به حرفی که میخوای بزنی و به تغییری که آرزو می‌کنی ایجاد کنی. بالاخره، هرچند کم کم و به مرور، ولی پیدا می‌کنی آدمایی که هم‌صدا باهات فریاد می‌زنن و دلشون می‌تپه که همراهت بشن.

به هیراد - نامه شماره ده - تصور کن..

باید اعتراف کنم، افکار و تصورات ما آدم‌ها انقدر با حد کمال فاصله داره که، حتی وقتی به تمام اونچه که فکر می‌کردی می‌رسی، از دل تک و توک لحظه‌ها، یه مسئله‌هایی پیش میاد که حل شدنی نیست. مسئله‌هایی که به مشکل ختم میشن. اما تصور کردن، هنوز هم یکی از بی‌نظیرترین کاراییه که می‌تونی انجام بدی، تصور بهتر و بهتر شدن. حتی باید بگم با تمام دردناکی، این ناکامل بودنه‌س که بهت اجازه زندگی کردن میده، که هر روز و هر روز بیشتر از قبل تلاش کنی و هر شب کامل‌تر از شب قبل فکر کنی. فکرشو بکن، تو ایده‌آل تو ذهنت رو تو دنیای واقعی بدست میاری و بهت اجازه داده میشه، با نقص‌هایی که ندیدی، رشد کنی. می‌دونی، هنوزم هرشب سعی می‌کنم یه ساعت خوبی از وقتمو صرف تصور آینده کنم. صرف تو و بقیه بچه‌ها و عمیقا حس می‌کنم، هرچیزی که بین ما جدایی بندازه، باید برای همیشه حذف شه.

به هیراد - نامه شماره نه - همیشه تنهایی..

با صدهزار مردم تنهایی
بی‌ صدهزار مردم تنهایی
می‌دونی، تو دنیایی که همه آدما مدام در حال تغییرن، با ثبات موندن، اصلا چیز خوبی نیست. باید بدونی آدما به جمع زنده‌ن، به بودن کنار هم‌دیگه، و تو نه‌تنها نمی‌تونی، که نباید هم، بهشون خرده بگیری. ولی باید یه کنج و خلوت دنج برا تنهاییات داشته باشی، باید یه جایی باشه که پذیرای خود تنها و خود از مردم به دورت باشه. یه جایی که به کسی آسیب نرسه. به حسین می‌گم، زندگی اجتماعی و پذیرفته شدن توسط آدما مهمه، لازمه برای شنیده شدن حرفات پذیرفته هم شده باشی و از اونور، فشار آدمایی که به اجبار راهی به باریکه زندگیم باز کردن بیشتر و بیشتر میشه. کسری میگه همش کار یه دکمه on و off عه، باید کلید احساسات و توجهاتت رو خاموش کنی و بری تو دلشون، ولی مگه میشه؟ مگه میشه تویِ سراپا منطقِ پر از احساس یواشکی، کلید این دلیل زنده بودنتو خاموش کنی؟ می‌دونی؟ گاهی فشار بودن آدمایی که نمیتونی بودنشونو بپذیری تو زندگیت، انقدر زیاد میشه که مثه توپ تنیس از زیر پرس در میری، حتی از بودن کنار کسایی که باهاشون دوباره زنده شدی. این وقتا فقط باید یادت باشه که، یه کنج خلوت و دنج، برا خودت داشته باشی…

به هیراد - نامه شماره هشت - تصور کن..

تصور کن، هرچیزی که می‌خوای اتفاق بیوفته رو تصور کن. خوب یا بد فرقی نداره، کافیه چشماتو ببندی و با تمام جزئیات ممکن هرچیزی رو که می‌خوای، تصور کنی. تصور کن و به تصویر تو ذهنت ایمان داشته باش، یقین داشته باش که حتما اتفاق میوفته و وقتی تونستی با تمام وجودت حسش کنی، وقتی تونستی واقعیت رو از دل تصوراتت بیرون بکشی مطمئن باش که اون اتفاق‌ها میوفته.
میدونی هیراد، این که انقدر مطمئن باهات حرف می‌زنم فقط به خاطر اینه که همه اینارو خودم تجربه کردم، زندگی حالام، با همه زیرو بما و پایین بالاهاش، همون زندگی‌ای بوده که خودم تصور کردم. فکر کردن به آرزوها یکی از مهم‌ترین قدم‌هاییه که برا رسیدن بهشون می‌تونیم انجام بدیم. وقتی چشمامو می‌بندم و خودمو تو یه خونه‌ با یه حیاط بزرگ و تاپ سرسره و کلی اتاق تصور می‌کنم که تورو درآغوش گرفتم، وقتی میای و تو اون خونه سرتو میذاری رو پام و برام درد دل میکنی، وقتی می‌بینم مثه برادر بزرگ هوای بچه‌های دیگه رو داری و با این که خودت بچه‌ای بهم کمک می‌کنی، تو دنیای واقعی همه فکرم، همه وجودم میشه تو و بقیه بچه‌ها و آرامش و آسایشتون، همه اون تصورا میشه تلاش من برا رسیدن به شما کوچولوها، برای زندگی‌کردن با قهقهه‌ها و اشک‌هاتون، شادیا و درداتون و رسیدن به آرامشتون.
اگه اعتراف بخوام بکنم، باید بگم که از اون موقع که تصور کردن رو راه دادم تو زندگیم، همون اتفاقایی افتاده برام که از قبل بهشون فک کردم، با همون کیفیتی که بهشون فک کردم و با همون جزییاتی که تو ذهنم تصورشون کردم.
وقتی ذهنت رو زندگیت مسلط میشه، احساس آرامش می‌کنی، میتونی تصمیم بگیری که چه اتفاقی بیوفته و باعث اشک ریختنت بشه و یا چه اتفاقی بیوفته که باعث خنده از ته دلت بشه، چی بهت آرامش بده و چی آرامشتو ازت بگیره.
اما گاهی کلافه کننده‌س!
روبه‌روی راهی هستی که نمی‌دونی چه تصوری نتیجه بهتری برات داره، بین یه ده راهی گیر کردی و نمیدونی کدومو انتخاب کنی. اون موقع‌ها چشاتو ببند و سکوت شنونده‌ت رو صدا کن و ازش بخواه که مسیر درست تورو انتخاب کنه.
خیالت راحت که بهترین اتفاقا برات میوفته :)
روزی یه ساعت فکر کردن چیزی بود که من رو به یازده قدمی همه خواسته‌هام رسوند و اون لحظه من یه قدم برداشتم و سکوت شنونده ده قدم بعدی رو خودش برداشت :)

کوله به دوشی‌ها..