به هیراد - نامه شماره هفت - شاید..

می‌دونی آدما ذاتا به خاطر تمایلات درونی‌شون از دیدن دوتا عاشق لذت می‌برن. از کنار هم بودنا و خوشی‌ها و بهم رسیدناشون، از دیوونه‌بازیاشون. خیلی سخته یه آدم پیدا کنی که از دیدن دوتا عاشق حس بدی پیدا کنه. شاید به خاطر شکست‌های متعددی که تو زندگی اطرافیانمون دیدیم، یا شاید هم به خاطر کمبود‌های زندگی خودمون، حس خوب عاشق شدن‌هامون رو عمیقا از آدمای اطرافمون میخوایم و با تمام وجود که نه ولی بی‌اغراق با یه بخش عظیم از وجودمون خواستار خوب موندن حالشونیم. شاید به خاطر همین نویسنده‌ها، حتی تو رمان‌های جناییشون، رگه‌هایی از تعلق خاطر دو نفر رو می‌گنجونن، یا فیلم‌نامه نویس‌ها حتما حواسشون هست تو خشن‌ترین و هولناک‌ترین نوشته‌هاشون تصویر بوسیدن‌های عاشقونه جا نمونه.
شایدم اشتباه می‌کنم.
شاید فقط منم که یه وقتایی مثل حالا، که فقط منتظر زمان و رسیدن و رد شدنشم، که لحظه دیدن اون روی مقدر به تقدیر زندگی برام رسیده و ظرف زمان تلاش‌هام سراومده، می‌خوام دربه‌در بگردم دنبال دو‌نفری که تنها نیستن، که یا کنار همن یا برای داشتن هم می‌جنگن، که زندگی رو تو ثانیه‌هاشون حس کنم و زنده‌ بشم.
شاید فقط من دیوونه شدم.

کوله به دوشی‌ها..