فاینالی :)

من حسای هیجان‌انگیز زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم، کلی حس موفقیت، کلی شادی، دوست داشتن و دوست‌داشته شدن، هیجان و شگفت‌زده و سورپرایز شدن و .. ؛ ولی به جرعت می‌تونم بگم هیچ وقتِ هیچ وقت، مثل امروز و این ساعت و این لحظه، که حس خوبِ مامانم نسبت به خودم رو دیدم، شاد و آروم نشدم و نبودم.
همون چیزی که همیشه دنبالش بودم، همون چیزی که سال‌ها به خاطرش جنگیدم، همونی که همین دیشب داشتم ازش با مها حرف می‌زدم رو حس کردم که امروز بدست اوردم.
همین که یه روزی برسه که هم مامانم هم من، بتونیم خیلیییی منطقی، به همراه انتقال حس دوست‌داشتنمون نسبت به هم، راجع به موضوعی که توافقی روش نداریم حرف بزنیم و اخر صحبت نه تنها هیچ حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم، که کلیم دلمون گرم شه که یکیو داریم که فارغ از تفاوتامون دوسمون داره و دوسش داریم و تو مسیرمون تنها نیستیم.
همین امروز بود که مها ازم پرسید به نظرت بچه به چی نیاز داره و گفتم :«به این که فضای شناختن خودش رو براش فراهم کنی و یه جوری کنارش باشی که تو این فرآیند سخت و نفس‌گیر احساس تنهایی نکنه.»
می‌دونی، شاید سال‌ها احساس تنهایی کرده باشم و همه تفاوتا و کله‌شقی‌هامو تنهایی به دوش کشیده باشم، ولی امشب انگار که کنارم بودنش و محبتِ نگاه و کلامش، خستگیِ همه‌ی سال‌ها رو از بین برد. حس این که دیدی بالاخره موفق شدی؟ دیدی بالاخره دوست‌داشتن در عین تفاوت‌داشتن رو پذیرفت؟
امشب خوشحالم و شاید هیچ شبی مثل امشب لایق خوشحالی من نباشه.
سه‌شنبه ۱۱ دی ۹۷
#ثبت_شو

تموم شد

ترمی که با افسردگی و حال بدم شروع شد، با روان‌پزشک، مشت مشت قرصِ عجیب‌غریب، صحبتای مرتب با روانشناس، به هیچ جایی نرسیدن، اولین جلسه کلاس کارآفرینی بعد از حذف و اضافه، مجبور شدنم برا گذروندن درسی که لامجال باید تو اون شرایط وخیم روحی، به دنبال تیم خوب هم می‌گشتم براش. تغییر حال ۱۸۰ درجه‌ایم از ساعت ۱ و نیم تا ۴ و نیم چهارشنبه ۴ مهر. جرقه زدن، انتخاب تیم، نوشتن ۵۰تا ایده تا فردا شبش، انتخاب تی ای، حسای افسار گسیخته‌م، سیمولیشن ارائه برا بچه‌ها و تی‌ای، لرزیدن صدام، نگه‌داشتن بچه‌ها تو هوای خنک و فضای باز جلو کامپیوتر و چندین و چندبار اجرا کردن ارائه‌م براشون، فرداش که تیم ۶م بودیم، استرسم قبل ارائه، حسین که قرار بود باهم ارائه رو بریم و رو برگه برام نوشت we will shine، ارائه فوق‌العاده‌مون و جلب نظر استاد، پیشنهاد بعد از کلاس تی ای که تو جلسه‌هامون شرکت کنه، حس افسارگسیخته‌م. اون شب جلو ابنس. اون شب بعد از شامی که مهمونشون کردم. اون شبی که رفتیم دفتر روزنامه. اون شبی که دو ایستگاه پیاده باهم راه اومدیم. اون شبی که اشتباهی گرفتیم، اون روزی که باید فراموش می‌کردم، پرکار شدنم تو شریف‌آشغال، یزد رفتن و گذاشتن جونم کف دستم. بدترین چیزایی که می‌تونستم تجربه کنم. بی‌حس شدنم. دنبال جواب گشتنم. فکر کردن و فکر کردنم. ادما معنان یا وسیله، من معنی دارم یا اداشو درمیارم. به چالش کشیده شدنام، درگیری، سردرگمی، میدترما، تا صب بیدار موندنا، تمرینای دیر تحویل داده شده، حرف زدن با استادا، نرفتن سر کلاس، کم اوردن، بریدن، دوباره پاشدن، ادامه دادن، روبه‌رو شدن، جواب دادن و جواب خواستن، روبه‌رو شدن، حسی که افسارش رو به دستم گرفته بودم، پروانه، دکتر سیاح، کانون مهر مادری، بچه‌هایی که دوسشون نداشتم، مادرایی که دوسشون نداشتم، حدیث، نرفتن سر کلاس، یلدا، مدرسه بدون مرز، مریم، فردا آب دستته بذار زمین و با ما بیا، السابقون، حورا صدر، علی، دایی مریم، معرفی، برکوک، سیستان بلوچستان، اینجا همون جاییه که مخصوص توعه، هجرت، دلتنگی، حکمت و تمام.
تموم شد ولی من چندین سال پیر شدم. بزرگ شدم.
تموم شد ولی من همونیم که پارسال وقتی داشتم دیوار پرستاره‌ی اتاقم رو از دست می‌دادم، آروم بودم چون می‌دونستم با وجود زیبایی جفت کاغذ دیواریا، بعدیه به قبلیه نمیاد و برا داشتن زیبایی بیشتر باید همه دلبستگی‌ها رو زیر پا بذارم.
تموم شد ولی تا ابد تو ذهنم می‌مونه این سه‌ی بی‌نظیر رو. مثل همه‌ی سه‌های موندگار زندگیم.
حالا منم و راهی که مشخصه؛ منم و سکوتی که همیشه همراهمه، و منم و توقعش ازم برای بهترینِ خودم بودن.
پس پیش به سوی بهترینِ خودم بودن..

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل..

نمی‌دونم اخرین مطلب غیرموضوعی که اینجا گذاشتم چی بود و کی بود و حال و هوام چطور بود. نمیدونم چند وقت ازش می‌گذره. فقط می‌دونم این دوهفته گذشته، برای من یه عمر بود. به اندازه‌ی یه زندگی کامل و مستقل. یه زندگی‌ای که من رهاش کردم و گزینه‌های پنجمم توش ساخته شد، که به شمار آدمای قشنگ‌ زندگیم اضافه شد، که یه روز تمامش رو با رفیقِ عزیزتر از جان گذروندم و جون گرفتم برا ادامه و چیزی که نمیدونم باید بگمش یا نه، ولی آروم شدم. یه آرامش ژرف و دوست‌داشتنی.

حالا می‌تونم بگم این روزا حالم واقعا خوبه. حالم خوبه و سکوت شنونده داره برام سنگ تموم میذاره..

این روزای پر از آشوب..

احتمالا این روزا از اون روزاست که بیشتر از همیشه به بودن اطرافیانم نیاز دارم، به پر بودن دورم، و اتفاقا از همون روزاست که دورم رو خلوت‌تر از همیشه کردم. از آدمای امنم دورم و خودمو با درس و موسیقی و کتاب و کلی کار جانبی و غیرجانبی دیگه سرگرم کردم. کانال رو خالی کردم و خودم بیشتر از هرکس دیگه‌ای اذیتم از این بابت ولی دلمم نمی‌خواد کسی تو این روزا بخونتم. هرچند که چیز زیادی هم نمی‌نویسم اونجا و همه‌چی خلاصه شده تو نوشتن‌های با قلم تو دفتری که به تازگی رفیقم شده. 

این روزا که جوادِ کوچیکم شده بخش بزرگی‌ از دل‌مشغولی‌ها و فکرهای شبانه‌روزیم، که دارم کارامو جوری هماهنگ می‌کنم که بتونم روزی حداقل یه ساعت زودتر از دانشگاه بزنم بیرون که بیام مترو و کنار بساطش تو سرما بشینیم و از هر دری حرف بزنیم. که براش کتاب ببرم. که از رویای فوتبالیست شدنش بگه؛ دقیقا این روزاس که دیگه توجهی به پیش‌رفتن روزشمارِ تولد بیست‌سالگیم نمی‌کنم. که حرف پدرخونده برام بولد میشه وقتی میگه

هر روزتون مهم باشه، نه فقط تولدِ ۲۰ سالگی که روزیه مانندِ بقیه روزهای هدیه خدا! بلندمدت فکر کنید اما با قدم های کوچک و سعی و خطا؛ اگر به موقش از هر بتی که تو ذهنتون ساختید بزرگتر نبودید،بیاید و به من بگید که اشتباه کردم.

می‌دونی، فک کنم دیگه وقتش شده که از امتحان کردن خودم دست بردارم، از رفتن سمتِ کاری برای ثابت‌کردن خودم به خودم. فک کنم دیگه بسه هرچقدر به خودم اعتماد نداشتم. باید این همه امتحان سخت گرفتن از خودم رو متوقف کنم و برم سراغ کار اصلی. 

با هویتِ بک‌پکر بودن و به نیت نوشتن سفرنامه‌هام، به اینستا برگشتم و حس خوبی دارم. از این که با ساختار و برنامه، برگشتم تا از شبکه‌ای که ذهنیت خوبی ازش نداشتم، در راستای انتشار فکرام استفاده کنم.

قدم بعدی تا اخر این هفته زمین‌ گذاشته میشه و اونم تحویل ‌‌دادن کارهایی که تو شریف‌آشغال بهم سپرده شده بود با بهترین عملکرد ممکن و تو بهترین قالبی که دلم می‌خواست، به بچه‌های شوراس.

کار مهمی که موعدش دوهفته بعده، صحبت‌کردن با دکتر و ارائه رزومه‌م بهش برای درخواست کاره. کاری که تماما قراره بسازتم و وقتی درست شد مفصل ازش می‌نویسم.

حالا زندگیم ساختاری گرفته که به‌نظر تا حدی مطلوبه. کتاب‌خوندن‌هام نظم و سو گرفته، سفر رفتن‌هام رو غلتک افتاده، درس خوندنام مرتب شده، آدمایی که فهمیدم به طور جدی باید برای کارکردن باهاشون تلاش و ممارست کنم رو پیدا کردم، تا حد زیادی توجه‌شون رو به توانایی‌هام جلب کردم و دیگه وقتشه که به طور جدی رو ایده‌م کار کنم و بدون کَل انداختن با خودم درست برم سر چیزهایی که نیاز دارم و یاد بگیرمشون.

شاید این تمام چیزی بود که از منِ بیست ساله انتظار داشتم و حالا دوماه وقت دارم تا مقدمات این کارهارو فراهم کنم..

معنا یا وسیله؟ مسئله این است..

دیروز که داشتم با پدرخونده حرف می‌زدم، یه بخش کوچیکی از حرفام اشاره به همون درگیری‌ای بود که سر معنا یا وسیله بودن آدما داشتم. ازم خواست بیشتر براش توضیح بدم. و گفتم نمی‌تونم تصور کنم یه آدم معنا باشه. چون معناها باید نامیرا باشن. به نظرم آدما وسیله‌ان و اتفاقا این اصلا هم بد نیست. این که هرکس دلیل حال خوب و خوشحالی و آرامش یکی دیگه باشه و اون طرف با این حال خوب کلی کار بکنه. بعد خیلی جدی زل زد تو صورتم و بهم گفت اینا چرته. الان شما چه وسیله‌ای برا من هستید؟ راستش اون لحظه لال شدم. گفتم خودم رو نمیدونم، ولی شما یه حال خوب و ارامش بی‌نظیرید برا من. و گفت اره من برای شما وسیله‌م ولی شما برا من معنی‌ای. خب می‌دونید واقعا لال شدم. اون ادم انقدر بزرگ‌ و محترمه، انقدر شخصیت ستودنی‌ای برام داره، که اصلا از تصورِ این که منِ کم، منِ بچه، یکی از معناهای زندگیشم متعجب شدم. و خب یه جورایی از خودم شرمنده شدم. از این که نمی‌تونم تصور کنم آدما چطوری می‌تونن معنی باشن.

می‌دونید تنها آدمیه که حس می‌کنم تمامِ زوایای وجودی منو می‌بینه و کاملا به هر جزء ذهنم آگاهه. و خب تازگیا دارم می‌فهمم که بی‌نهایت بهش شبیهم. تنها کسی که وادارم می‌کنه دلایل انجام هرچیزی رو با صدای بلند اعتراف کنم پیش خودم، تا انقدر از این که چرا هر کار رو کردم خودمو سرزنش نکنم. تو هرلحظه نکات مثبت و منفی درونم رو بهم نشون میده و انقدددر همه‌ی این کارا رو با مهارت انجام میده که من واقعا تو کفش می‌مونم. که چطور بعد از هر بار دیدن یا حرف زدن‌ باهاش، انقدر خوب با خودم رو‌به‌رو میشم و صاف میشم با درونم. و خب مثبت‌ترین بخش ماجرا اینه که، اصول اعتقادی‌مون و نگاهمون نسبت به خدا و زندگی، با تقریب خوبی یکیه. و همین کلی ارامش مضاعف بهم میده. 

یه چیز متفاوت دیگه‌ای هم که بهم گفت این بود که، تو از اون دخترایی هستی که من دارم می‌بینم که تا ۴۰ سالگی هم مجرد می‌مونی. فارغ از این که وارد رابطه‌ای بشی یا نه، و فارغ از این که اون رابطه چقدر عمیق باشه. میگفت با هرسطح از روشن‌فکری که ازدواج کنی، باید یه سری محدودیت‌ها رو بپذیری. و اولین محدودیتش اینه که، وقتت رو باید با کسی شریک شی. و تو الان و حداقل تا زمانی که انقدر ماجراجویانه و کله‌شق دنبال رسیدن به چیزای عجیب و غریب و معنی زندگیت هستی، هیچ جوره پذیرای این محدودیت‌ها نیستی. می‌دونی این قضیه رو آقای قاسمی هم گفته بود بهم. و محمدرضا حتی. و منم کاملا با همه‌شون موافقم. اون عطشی که برا رسیدن به خواسته‌های شخصیم دارم، و اون ارزشی که برای هدفم ورای هر موجود زنده‌ای تو این دنیا قائلم، هیچ جوره منو بند یه زندگی و یه آدم نمی‌کنه. من واقعا هرلحظه که حس کنم دارم محدود میشم بار و بندیلم رو جمع می‌کنم و می‌رم دنبال اون چیزی که برام معنیه. و خب کنار من بودن بیشتر از هر چیز دیگه‌ای نیازمند پذیرش و کنار اومدن با اینه که، بچه‌ها از هرچیزی تو این دنیا برام با ارزش‌ترن.

خلاصه که باید بشینم و فکر کنم: 

• واقعا ادما چطوری می‌تونن معنا باشن. این معنا لزوما همون هدف نهایی زندگیه؟ یا باید بخش‌ بخشش کرد؟ 

• وقتی آگاهم به روحیات درونیم و این خاصیت جفت‌نشدنم، باید یه جا این موضوع رو برای خودم و دلم یه سره کنم و البته یه جایگزینی هم براش پیدا کنم.

واقعاا Who cares؟ :))

این روزا خوشبخت‌تر از همیشه‌م. تک تک کارایی که دوسشون دارم رو انجام میدم و مهم‌تر از همه اینه که بیشتر از همیشه عاشق خودمم. تابستون کلی کارِ هیجان‌انگیزِ دوست داشتنی کردم و افسرده‌ترین بودم ولی حالا؟ نه اصلا. و تنها تفاوتش اینه که دارم یاد خودم میارم این منی که هست چقددر برام دوست‌داشتنیه.

پستای اوایل اون وبلاگ قبلی رو که نگاه می‌کردم، به خودم می‌گفتم هی دختر، چقدر کودک و خام و نپخته بودی. و چقدددر عجیب که یه سری آدما بودن که کلی ازت بزرگ‌تر بودن و میومدن زیر اون پستا به قول معروف تعریف‌های واقعی می‌کردن ازت. چقدر از اون تعریفا توهمِ خوب بودن گرفته بودی در حالی که واقعا هیچ فکر پخته‌ای نداشتی. و فکر کردم به این که چقدددر آدما تو جاهای مختلف زندگی تونستن با حرفاشون کلی تاثیر بد بذارن. یعنی وقتی فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که همه حرفای بقیه، چه خوب چه بد، رو من اثر منفی گذاشتن تو یه برهه زمانی. امیراحسان عاشق یه جمله معروف بود با مضمون این که، good job بدترین چیزیه که می‌تونی به یه نفر بگی. و واقعا همینه. بدا که اعصابمو خورد کردن و خوبا هم توهم خوب بودن توم به وجود اوردن درصورتی که من فقط من بودم. نه بیشتر و نه کمتر. این شد که از یه جایی به بعد جلوی این حرفای بقیه راجع به خودم رو گرفتم. دیگه اجازه ندادم کسی راجع بهم حرفی بزنه جز انتقاد یا پیشنهاد. یا بهتره بگم در گوش خودم رو نسبت این حرفا بستم و دیگه برام مهم نبود کسی داره دوصفحه در ستایش کارها و فکرها و رفتارای من میگه یا از نفرتش می‌نویسه. فقط مشتاقانه تو کلمه کلمه‌ی افراد دنبال پیشنهادها و انتقاداتی میگشتم که به بهتر شدنم کمک کنه. همینه که پدرخونده انقدر برام عزیز و بااهمیته. که ساجد رو انقدر نزدیک به خودم حس می‌کنم. این ادما عجیب وادارم می‌کنن تا تک تک ضعف‌هامو ببینم و برا برطرف‌شدنشون تلاش کنم. و وجه تمایز این روزها، با همه‌ی روزهایی که تاحالا گذروندم اینه که، من حالا واقعا عاشق خودمم و به نظرم هیچ چیز تو این دنیا مهم‌تر و با ارزش‌تر از این نیست که عاشق خودت باشی. 

من عاشق این فاطمه‌ایم که یه عااالمه داره تلاش می‌کنه تا صبور و خوش اخلاق باشه. عاشق این فاطمه‌ای که حالا حتی به زور شاید ثانیه‌‌‌هایی رو پشت سر بذاره که توش مفید نباشه. که این روزا حتی اگه سنگم از آسمون بباره، حتی اگه ددلاین خیلی چیزاش به زودی سر برسه، ولی حتما حتما حداقل یه ساعت رو به رسیدن ظاهرش و نگاه کردن با عشق به خودش تو آینه موقع مسواک‌زدن و سشوار کردن موهاش اختصاص میده. که حتی تو حدفاصل بین ابنس و دانشکده هدفونش رو گوششه و داره کتاب گوش میده. که انقدر مصممه به خوشحال کردن روحش که با صدتومن ته جیبش بارو بندیل سفر می‌بنده. عاشق این فاطمه‌ای که جون کنده و از کلی فیلتر دختربودن و خانواده‌ی متعصب مذهبی داشتن و کلی محدودیت دیگه، رسیده به اینجایی که حالا می‌تونه عاشق خودش باشه.

و خب بین اینا، یه درد کوچیک تو قلبت، نه تنها ناراحت‌کننده نیست، که اتفاقا خیلیم به کنتراست این تابلوی بی‌نظیر کمک می‌کنه. 

این روزا دوباره تدریس رو شروع کردم. اتفاقا با یه مبحثی که کلی باید براش فعال و پویا باشم. سعی کردم به مسافرتام نظم بدم و برا هر سفرم کلی برنامه جذاب و هیجان‌انگیز دارم. لیست کتابای نخونده کتاب‌خونه‌م رو دراوردم و به فصل اخر "عشق سال‌های وبا" رسیدم. می‌خوام با جدیت و ممارست مسئولیت انبارِ شریف‌آشغال (به سکون ف) رو قبول کنم و کلی ایده جذاب براش دارم. و با جدیت دارم درس می‌خونم، چون شاید مسخره و عجیب باشه ولی با فیزیک خوندن قراره تو دنیای جامعه‌شناسا رام بدن. و همه‌ی اینا، همه‌ی همه‌شون، قراره از من یه مامانِ بی‌نظیر بسازه، برای همه‌ی بچه‌های آسیب‌دیده دنیا. 

و خب بین همه این خوب بودنا، واقعا who cares که یه عالمه ادم بیان بگن تو فلانی یا بیسار؟ :)))

خوشحالیِ تکمیل :)

نشستم فکر کردم، دیدم چقدر خودمو غرق کار کردم. چقدر فقط همه اهمیت‌ها رو دادم به فکر و روحم و از جسمم غافل شدم. می‌دونی نبود تعادل تو هرچیزی بده. فکر کردم که چقدددر جای ورزش تو زندگیم خالیه، چقدر جای آرایشگاه رفتن‌های مرتب برام خالیه، چقدر تو آینه نگاه کردنام کمه. چقدر خودمو فقط درگیر درس و کار و کتاب‌خوندن و زندگی‌کردن و نفس کشیدن تو صداها کردم. چرا حواسم نبوده که روحِ خوشحال تو جسمِ سرحاله؟ چرا هروقت اومدم برا جسمم خرج کنم پا پس کشیدم؟ 

خب تصمیم گرفتم به هر ضرب و زوری که شده، حتما حتما دو روز در هفته رو برم استخر. مخصوصا که استخر عالیِ دانشگاه تقریبا برا ما مجانیه و من واقعا کم‌کاری کردم و تو این یه سال کلامم نیوفتاده اون طرفا. تصمیم بعدی اینه که، بعد از این همه سال بی‌خیالی، به صورتم برسم و هواشو داشته باشم. اینه که تقریبا یه ماهه هرشب که میام خونه، حتی با یه کوه خستگی هم که شده حتما صورتمو با دوتا صابونم میشورم و بعد کرم مرطوب کننده می‌زنم و از نرمیش لذت می‌برم. صبا زیرابروم رو چک می‌کنم که تمیز باشه حتما و ماه پیش بالاخره کمی دست به جیب شدم و ادکلن مورد علاقه‌م که مدت‌ها بود تموم شده بود رو خریدم. 

راستش نشستم فکر کردم و دیدم اصلا دلم نمی‌خواد ده پونزده سال دیگه، یه زنِ موفق و بی‌نظیر با کلی چربی و پوستِ خراب و بدنِ ناسالم باشم. اینه که به خودم اومدم و میخوام برا این کالبدِ عزیزِ دوست‌داشتنی، که قراره مامن همه‌ی فکرها و تلاشام باشه، دوباره سنگ تموم بذارم. مثل قبل از دوم راهنمایی. مثل اون موقع‌ها که حداقل روزی دو ساعت شنای حرفه‌ای می‌کردم، یا حتی همین چندسال اخیر که دور شکر و نوشابه و فست فود رو یه خط قرمز کشیده بودم و حسابی هوای خودمو داشتم. به نظرم که روحِ سالم و حالِ خوش، فقط کنارِ جسم سالم و سرحاله که، اون درخشندگی واقعی خودش رو داره. و می‌خوام برای حال خوبم از جون مایه بذارم. اگه من حالم خوب نباشه، ابدا نمی‌تونم حال هیچ موجودی رو تو این دنیا خوب کنم. چیزی که تنها و بزرگ‌ترین هدفم تو زندگیه..

خواستنی‌ها

دست راستم، از بازو تا نوک انگشتا، نداشتنشو حس می‌کنه. حس انتزاعی نه‌ها. نه. حس واقعی. همون‌قدر واقعی که وقتی آب‌ جوش میریزه روت، دستتو می‌کشی. شاید به خاطر همینه که دلم میخواد سمت راستم همیشه یکی باشه. این جوری کمتر این "کم داشتنش" رو حس می‌کنم. که بعد از مدت‌ها وقتی کنارش می‌خوابم، کل وزنشو می‌ندازه رو دست راستمو، من یه شب راحت می‌خوابم. 

حالا نشستیم، لش کردم روش و در حیاط بازه و هوای خوشگل این روزای پاییزی رو می‌بلعیم و آهنگای مورد علاقه‌م رو گوش می‌دیم. 

کاش می‌شد با تو ازدواج کرد..

دست‌هایم برای خودم. می‌کارم، سبز خواهد شد...

از ۲۷م آبان یعنی درست دوهفته دیگه، یک‌شنبه‌ها دوجلسه کلاس مکانیک و کروی گرفتم تو کرج. وقتی دیشب ساعت ۲۳:۵۹ پیام داد "درس میدید به فرزانگان ۱ البرز پایه دهم؟" قبل از این که روز تموم شه براش فرستادم "بلی". فک کنم حتی فکرشم نمی‌کرد منِ درگیر با فلسفه‌ی معلم بودن، که اووون همه سر درس دادن بدقلقی می‌کردم و حرصش می‌دادم، حالا انقدر سریع قبول کنم. ولی خب، خودش بهتر از همه می‌دونه چقدر دارم تلاش می‌کنم برای تغییر. اون بار که ازش پرسیدم:

+ شما با ترساتون چی کار می‌کنید؟

- ازشون فرار می‌کنم.

+ اگه بهشون نیاز داشته باشید چی؟

- به تعویقش میندازم..

...

+ من از درس دادن می‌ترسم. از عاشق‌شدن بیشتر..

- [سکوت]

شاید هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد، برای فرار از یه ترس دیگه‌م، برم تو دل یه ترس دیگه. می‌دونم که می‌دونه به پشتوانه اون و به خاطر همه‌ی حرفایی که باهام زده راضی شدم به مواجه شدن با این ترسم. با فهموندن این که، این اصلا ترس نیست. من توانام. تواناتر از خیلیای دیگه که دارن این کار رو انجام میدن و بچه‌ها بهم نیاز دارن. کلی حرف زد باهام تا بهم بفهمونه، گاهی این بچه‌های در معرضِ خطر تو سنِ المپیاد، نه تنها هیچ فرقی با بچه‌های خودم ندارن، که بعضا آسیب‌پذیرتر هم هستن. و من بعد از مدت‌ها فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که من اومدم تا خودمو همه توانم رو وقف بقیه کنم. پس برای بهترین معلم بودن هم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم.

می‌دونی راستش زندگی خیلی پیچیده‌س. خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنی. مخصوصا اینجایی که وایسادم، پر از نیاز به منِ پرتلاشه. نیاز به منِ باانگیزه. هیچ کس اینجای زندگی منِ پرشور رو نمی‌خواد. وسط نوشتن این پست، دقیقا همین جمله اخر رو که نوشتم رفتم پیش مامان و برا اولین بار حرف زدم باهاش. گفتم از چیزایی که می‌خوام، از فیزیکی که فقط به خاطر جامعه‌شناسی دارم می‌خونمش و اتفاقا باید عالی و بی‌نقص هم بخونمش که معدلم بالا بشه برا دورشته‌ای. از این که همه‌ش در حال جنگیدنم و بهش گفتم می‌دونم این کارا رو باید انجام بدم. میدونم باید قوی باشم ولی فقط دلم می‌خواست به یکی بگم. وقتی حرفام تموم شد، شروع کرد از اولِ اولِ سرکار رفتنش برام گفت. از این که تو بانک باهاشون از اول قرارداد بسته بودن که ده‌سال اول حکمشون ماشین‌نویسیه. از این که انقدددر تلاش کرده و خوب کار کرده، که سر ۵ سال حکمش رو تغییر دادن. به این که هیچ وقت به اون چیزی که بوده راضی نبوده و همه‌ش حوصله‌ش سر می‌رفته و دنبال یادگرفتن بیشتر و بیشتر بوده. از این که حتی شده روز تعطیل بره سرکار، از این که یه وقتایی بوده که اول از همه میومده و اخر از همه می‌رفته. که شده تا ۲ شبم شعبه بوده. که زحمت کشیده برا این پستی که الان داره. اون داشت می‌گفت و من تو تموم لحظه‌ها داشتم فکر می‌کردم که من چقدددر توام مامان. چقدر مثل تو عطش جلو رفتن و بی‌کار نبودن دارم. بهم گفت ادم تا یه وقتی بلندپروازی داره. که از ۲۲ سالگی تا ۴۰ سالگی‌ (همین یه سال پیش) پر از همین شور و شوق و جلو رفتن بوده و الان دیگه اون هیجانش دمپ شده یه جورایی و آرومه. می‌گفت من دیگه ایمان دارم که بلندپروازی‌های هرکس قدر توانشه. تاحالا نشده تو این همه سال، چه تو زندگی کاری، چه شخصی از هرلحاظی، چیزی بخوام و هرچقدرم که دور بوده، بهش نرسیده باشم. اون می‌گفت و من دونه دونه مشکلاتی که تو این راه داشته رو تو ذهنم مرور می‌کردم. از دست دادن بابا، تنها شدنش، مشکلات مالی‌ای که یه مدت باهاش درگیر بوده، بزرگ‌کردن دوتا بچه ۵ ساله و سه ماهه و رسوندنشون به بهترین جاها، اون ادمی که اذیتش می‌کرد این همه سال و همه و همه.. می‌دونی، من خیلی شبیه مامانمم. خیلی زیاد. بیس روحیاتمون کاملا یکیه باهم و الان وقتی می‌بینمش که می‌گه از پس همه چی براومده و به هرچی که می‌خواسته رسیده، با وجود این که غم بابا همیشه رو دلش سنگینی می‌کرده، با خودم فکر می‌کنم کی بهتر از اون قهرمانمه؟ حتما منم یه روزی میشه که می‌شینم و به هیراد میگم من تونستم پسر. سخت بود ولی شد. تنها بودم ولی شد. تو هم ناامید نشو. الان که وقت بلندپروازیته تلاش کن. بدو. خسته شو. ولی متوقف نشو.

همینه که حالم خوبه با این له شدنا. قراره تهش اتفاق خوبی بیوفته. اگه مامان میگه آدما به قدر توانشون بلندپروازی می‌کنن، پس حتما درسته. پس حتما یه روزی یه جایی، من می‌رسم به اون نقطه که به هیراد بگم من خواستم و شد. تو هم بخواه تا بشه..

و قسم به آن لحظه‌ای که سراپا گوشم..

صداها همیشه منو نجات دادن. همیشه وقتی مغزم از هجوم فکرای مختلف و مدام حرف زدنش درحال انفجار بوده، صداها تسکین‌دهنده‌ترینا بودن. و حالا این روزا خودمو دعوت کردم به شنیدنِ مدام و بی‌وقفه‌ی قشنگ‌ترین صداها و قشنگ‌ترین محتواها. وقت خواب، شاسخین رو تکیه می‌دم به دیواره تخت و سرمو میذارم رو پاش و عشق سال‌های وبای مارکز رو با صدای تایماز رضوانی می‌شنوم. به این فکر می‌کنم حداقل مطمئنم هیچ کس، هیچ وقت نمی‌تونه شاسخین رو ازم بگیره. 

تو خونه هم خودمو مهمون می‌کنم به آرامشی که خیلی وقته گمش کردم. قرآن با صدای شاطری، قاریِ خوش صدایِ کشف‌نشده‌م. 

حداقل می‌دونم تا وقتی یکی تو گوشم می‌خونه خوبم :)

سوره انسان - شاطری
پ.ن: به شدت پیشنهاد میشه گوش دادنش. با هر دین و مسلکی هستین!

کوله به دوشی‌ها..