در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونی‌‌ها

اون لحظه اول یادم افتاد پولِ خردِ نقدِ زیادی همراهم نیست و پنجاه‌ تومنی‌م رو باید خرد می‌کردم ولی هر مغازه‌ای اون اطراف می‌رفتم یه نگاهی به کوله و تیپ و قیافه من می‌کردن و می‌گفتن انقدر پول نقد ندارن‌. دیگه بالاخره یه جایی پیدا کردم که قبول کرد بیست تومن پول برام بکشه و من راه افتادم. همین جور نم‌نم حرکت می‌کردم که یه موتوری اومد کنارم و شروع کرد به نصیحت کردن که پیاده نمی‌تونی بری و چرا آژانس نمی‌گیری و این داستانا که یهو وایسادم و زل زدم تو چشماشو گفتم کو آژانس. نشون بده من بگیرم! یه لحظه مات موند، گفت خب زنگ بزنم از آشناها بیان ببرنت؟ عصبانی نگاش کردم و گفتم نه ممنونم و به راه ادامه دادم. یه آقای میان‌سالی بود. یه چند دقیقه‌ای رفتم که دیدم دوباره همون موتوریه اومد 🤦🏻‍♀ تا اومد بگه تو که هنوز نرفتی، یه ماشین جلوتر نگه داشت و من خوشحاااال پرواز کردم سمتش :))
ماشینه یه پیکان بود و راننده‌ش یه پسر جوون. ازش پرسیدم تا اول جاده میری؟ گفت آره بشین ببرمت و من به مدت ۸-۹ دقیقه باهاش هم‌سفر شدم :)
تو راه ازم پرسید همین جوری از تهران اومدی؟ گفتم آره و سری تکون داد برام. گفت اونجا که رسیدیم اگه دوستم بود میگم با آفرود ببرتت تا کویر و من سکوت شدم و نگفتم که پیاده می‌خوام برم! قطعا یه راست می‌بردتم تیمارستان جای گیت ورودی :))
هیچی، رسیدیم و این بنده خدا هم اتفاقا دوستش اونجا بود و اومد بهش بگه که من سریع از ماشین پریدم پایین و گفتم آقا دمت گرم می‌خوام پیاده برم :)) یه نگاهی کرد و گفت کلییی راهه دختر و من گفتم می‌دونم. هرکاریم کردم پول نگرفت ازم :)
همین جوری که من داشتم با پسره حرف می‌زدم رفتم سمت گیت ورودی که مسئولش داشت با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاش کردم و گفتم باید به شما اطلاع بدیم که داریم پیاده میریم؟ که گفت به ما که باید اطلاع بدی ولی واقعا داری پیاده می‌ری؟ با سر تایید کردم و خلاصه کلی با مهربونی راهنماییم کرد و شماره‌ش رو همراه با نقشه بهم داد و گفت تا ساعت ۷ اینجاس و هر مشکلی بود بهش زنگ بزنم. گفت تا کی می‌مونی که گفتم فردا برمی‌گردم و کلی سفارش کرد گفت کمپ که رسیدی بگو من فرستادمت که پول زیادی نگیرن ازت و اگرم دیدی راه نمیان زنگ بزن به من بده حرف بزنم باهاشون! یه لبخند عمیق ته دلم از مهربونی آدمی که نه منو می‌شناخت و نه چیزی، و این همه حمایت‌کننده برخورد می‌کرد نشست و نمودش شد یه لبخند کوتاه رو لبم و تشکر فراوان. و اصلا هم به روی خودم نیوردم که شب قراره بیرون بخوابم و نه تو کمپ وسط راه!!! 
آخرشم از نمکای اونجا یکی بهم داد و منو راهی کرد :)
#درمسیرمرنجاب 
#کوله‌به‌دوشی‌ها 
#ادامه‌_دارد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
کوله به دوشی‌ها..