در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))

شاید نزدیک یه ساعت با باد و بارون درگیر بودم و سرعتم خیلی کم شده بود و سنگینی کوله بیشتر و بیشتر به نظرم میومد. ناهار نخورده بودم و از ترس از دست دادن زمان و خوردن به تاریکی هوا هم، هی ذره ذره خودم رو گول می‌زدم که نیم ساعت دیگه وای میسم یه چیزی می‌خوریم، چهار و نیم یه چی می‌خوریم، برسیم به اون آهنه می‌زنیم بغل و استراحت می‌کنیم که.. نیم ساعت می‌گذشت، ساعت از ۴ و نیم رد می‌شد، به آهن‌های بعدی می‌رسیدیم و توقفی تو کار نبود. همین طوری باد و بارون سرعتم رو کم کرده بودن و کوله‌م داشت بهم فشار میورد و نمیشد ریسک یه توقف ده دقیقه‌ای رو به جون خرید. یه جاهایی برا چند دقیقه وایمیسادم و کوله‌م رو جابه‌جا می‌کردم. دفعه دومی که اومدم بعد از یه توقف چند دقیقه‌ای راه بیوفتم، با کشیدن دسته‌ی کوله‌م برای بلند کردنش، به خاطر سنگینی‌ِ زیادش، بندی که تنظیم‌کننده‌ی فاصله‌ی دسته و تنه‌‌ش بود پاره شد! یه لحظه مات نگاش کردم و همه‌ی فکرای منفی دنیا از ذهنم گذشت. اون بند، عصای دست من بود برای جابه‌جا کردن جایگاه کوله رو دوشم، و تنظیم نقطه‌ای که وزن کوله رو اون متمرکز می‌شد. با تغییر دادن و بلند و کوتاه کردنش می‌تونستم سنگینی رو برای مدت طولانی‌تری تاب بیارم و شونه‌هام کمتر خسته شن و حالا کلا از دستش داده بودم. نمی‌شد ولش کنم که بمونه همون‌طور چون کوله لق می‌زد. تنها راه چاره فیکس کردنش با گره بود و بالاخره با هر ضرب و زوری که بود با گره محکم بندش کردم و این‌بار خودم نشستم رو زمین، کوله رو گذاشتم رو دوشم و همه بندارو سفت کردم و بعد باهم (و به سختی) بلند شدیم. 
وقت زیادی رو از دست داده بودم، انرژیم داشت تحلیل می‌رفت و یه جاده پس و پیشم بود که از هیچ طرف هیچ مقصدی براش پیدا نبود.
بلند شدم و شاید برای نیم ساعت تمام توانم رو گذاشتم و سریع‌تر راه رفتم. بارون هنوز مصرانه می‌بارید و من هم‌چنان با گرفتن توامان چتر و باتوم مشکل داشتم که یه لحظه هدفونم رو برداشتم! یه سکوت مطلق بود. یه سکوت با صدای باد و قدم‌های من، و منی که درگیر بودم با خودم بارون و همه چی! یه لحظه واقعا خنده‌م گرفت. بی‌خیال خندیدم و گفتم آخه تا کی می‌خوای بباری؟ :)) و همون‌جور به راه رفتن ادامه دادم که در کمااال ناباوری دیدم دیگه صدای خوردن بارون به چترم نمیاد! با شک و تردید چتر رو بردم کنار و دیدم که نههه واقعا قطع شد :))) اون لحظه دیگه واقعا از ته دل قهقهه زدم :)) انگار فقط منتظر بود تا تسلیم شم و دست از تقلا  و غدبازی بردارم :))
چترمو جمع کردم گذاشتم تو کوله و انگاری که جون تازه‌ای درونم دمیده شده باشه، وسط کویر برا خودم چرخ می‌زدم، با موزیک پس زمینه همراهی می‌کردم و با قدمای مطمئن پیش می‌رفتم.زیباترین لحظه‌ها و صحنه‌های زندگیم رو می‌دیدم و تجربه می‌کردم و حتی توانایی عکس گرفتن نداشتم. حس می‌کردم خلاصه کردن این همممه حس خوب تو یه چارچوبِ سرد و دوبعدی واقعا ظلمه. وویس ریکورد می‌کردم، با زمین و زمان حرف می‌‌زدم و از حرکت ابرهای بالاسرم لذت می‌بردم.
تقریبا دو ساعت از پیاده‌رویم گذشته بود که تازه ابرهای پشت سرم حرکت کردن و خورشید برای اولین بار تو کل مسیر روشناییش رو تابوند رو تن لخت شن‌های خوش‌رنگ کویر و منی که از برنامه زمانیم عقب افتاده بودم و حالا هر از چندگاهی به پشت‌سر نگاه می‌کردم که ببینم چقدر فاصله داره تا افق..
#درمسیرمرنجاب 
#کوله‌به‌دوشی‌ها 
#ادامه‌_دارد
آقاگل ‌‌
۰۸ فروردين ۱۵:۴۵
اِ! دخترجان فایل چهار و پنج رو یکسان گذاشتی که. :)
هردوتاش متنش یکیه.

fatemeh ^__^ :

اقا می‌دونم خیلی زشته که این همه دیر دارم جواب میدم ولی الان درست شد 🙈
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
کوله به دوشی‌ها..