به هیراد - نامه شماره دوازده - تا وقتی زنده‌ای..

میدونی هیراد، از بچگی همه‌ی چیزایی که بهمون یاد دادن و همه جو اطرافمون، این ذهنیت رو تومون به وجود اورده که هیچ عشقی تو دنیا عشق اول نمیشه. هیچ رابطه‌ای به زیبایی رابطه اول نیست و هیچ آدمی بهتر از اولین آدمی که بهش دل می‌بندی قرار نیست تو زندگیت بیاد. میدونی، هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه سیاستی و چه سود خصوصی‌ای برای جا انداختن این طرز فکر، عاید کسایی میشه که این چیزارو بهمون خوروندن. نمی‌دونم کجا، کی فکر کرد که میتونه جلوی تغییر دنیا و روز به روز پیشرفت و بلوغ احساسات و افکار مارو بگیره. ولی الان، الان که به خودم و زندگیم و انتخابام فکر می‌کنم، میبینم چقدددر حماقته که فکر کنی وقتی عاشق میشی دیگه همه چی تمومه. مگه نه این که تو از قِبَلِ این رابطه‌ها رشد پیدا می‌کنی و بزرگ میشی، پخته میشی و هر روز بهتر از روز قبل تصمیم میگیری؟ میدونی چیه؟ اصلا به خاطر همین چیزاس که می‌ترسیم عاشق شیم، به‌خاطر همین چیزاس که همه روزای خوش کنار کسی بودن رو با ترس این که نکنه آدم درست زندگیمون نباشه، پس می‌زنیم، و نمی‌دونم از کی انتظار داریم شاهزاده سوار بر اسب رویاهامون رو بیاره و کنارمون بشونه. می‌دونی هیراد، چیزی که تو این سالا یاد گرفتم این بوده که، هیچ وقت از اشتباه کردن نترسم، با شکست خوردن نا امید نشم و تو هر بخشی از زندگی ایمان داشته باشم که هر از دست‌دادنی، نوید بخش یه بدست اوردن لذت‌بخش‌تر، کامل‌تر و منطقی‌تره. که هر شکستی، نویدبخش جلوتر رفتن تو مسیریه که انتخاب کردی. رابطه‌ها هم همینن هیراد. هیچ وقت از اروم شدن و هم‌پا شدن با ادمی که درلحظه حس می‌کنی آدم درست زندگیته نترس. ما تو مسیری که برا زندگیمون انتخاب می‌کنیم، وصال فقط مختص هدفیه که داریم و آدما میان تا هر کدوم، تو بخشی از این مسیر با ما هم‌قدم بشن. وصالِ مخصوص آدما، در حقیقت همون چند قدمیه که باهاشون راه میری و زندگی رو با نگاه اونا می‌بینی. قوی‌تر میشی، صبور‌تر میشی و از همه مهم‌تر، بالغ‌تر. از طرفی میتونی برا مدتی که مهم نیست چقدره، منبع آرامش کسی باشی که منبع آرامشته، پر از هیجان و پر از حس خوب باشی کنار کسی که دیوونه‌بازیاتو بلده، و غم‌خوار کسی باشی که غصه‌هاتو می‌بلعه.
این آدما دروغ می‌گن هیراد، همه حسا و فکرا، تکامل‌یافته‌تر از روز قبل میشن و این یعنی تا وقتی زنده‌ای، فرصت داری عاشق باشی، فرصت داری خودت باشی، کنار کسی که، کنار تو، خودشه.

به هیراد - نامه شماره یازده - تصور کن..

می‌دونی، این روزا وقتی چراغ رو خاموش می‌کنم و چشمامو می‌بندم، تازه زندگی شروع میشه، وقتی پلکام رو هم میره و چراغ دنیایی که کنار شما ساختم روشن میشه، وقتی تصور می‌کنم نشستم وسط و شماها دورم نشستین و براتون شعر می‌‌خونم، وقتی باهم از فلسفه می‌گیم، باهم فکر می‌کنیم، وقتی هر کدومتون به کاری که دوسش دارین مشغولین، وقتی از کنار شما بودن انرژی می‌گیرم و همه توانمو جمع می‌کنم تا بیشتر و بیشتر تحقیق کنم و مدارک و استدلالایی قوی‌تری داشته باشم برای رویارویی با مردم، وقتی همه تلاشمو می‌کنم تا بگم «پدر مادر هست، ولی کم است، ولی بدرد بخور نیست.»، اون موقعه‌س که زندگی شروع میشه. می‌دونی هیراد، اون دفعه‌های اولی که فکر متوقف‌کردن زاد و ولد تو یه برهه زمانی و نه برای همیشه تو ذهنم اومد، هیچ وقت فکر نمی‌کردم حد و مرز خودخواهی آدما تا کجاست، تا کجا می‌تونن ژن و خون خودشونو به قشنگ‌تر شدن و بهتر شدن دنیا ترجیح بدن. نمی‌دونستم این که همخونی داشته باشی که نه فقط اسمتو، که ژنتو تو دنیا گسترش بده چقددر برا ادما مهمه. بقیه بهم میگن، این یه خواست شخصیه، تو نمیتونی به یکی بگی بچه اوردنش تو این دنیا اشتباهه، چون یه حس و موهبتیه که در اختیار آدما قرار گرفته. میدونی راستش نمیدونم این آدما چه زبونی رو، چه اسمی رو و چه رسمی رو قبول دارن. نمی‌دونم باید با چه الفبایی باهاشون صحبت کنم که بگم، آره آب هم حق طبیعیه هرانسانیه، سیراب شدن هم یه لذت و موهبته که دراختیارمون گذاشتن، ولی وقتی میگن بحران کمبود آب و خشکسالی هست، مگه کسی اهمیتی میده که این حق توعه؟ آره نباید این مشکل باشه ولی هست، حالا که هست، تو با چه منطقی خودتو قانع می‌کنی که به قیمت سیراب شدن و استفاده از حقت بیشتر از حد لازم، یه منطقه بزرگ رو اسیر خشکسالی کنی؟ می‌دونی پسر، حتما الان هم خیلی بزرگ شدی که داری این نوشته‌هامو می خونی، شاید تو هم به کثافت بودن روش تصمیم‌گیری ما آدما پی بردی، شاید تو هم دیدی که هرکس، موقع انتخاب هرچیزی که حقشه، فقط و فقط و فقط به خودش فکر می‌کنه. به شادی خودش، به حس خوب خودش، به آسایش خودش، به ژن خودش، به اسم خودش. دردناکه تو دنیای این آدما زندگی کردن هیراد. تک و توک از بین کسایی که میان و میرن، آدمایی پیدا می‌کنی که حرفاتو می‌فهمن، دغدغه‌هاتو درک می‌کنن، کنارت غمگین میشن، ولی وقتی باهاشون به تماشای دنیای اطراف می‌شینی، از این همه خودخواهی بقیه، فقط درموندگی و خستگیه که نصیبت میشه. ولی تو باید قوی باشی. باید دلتو قرص نگه داری و ایمان داشته باشی به کاری که می‌خوای بکنی، به حرفی که میخوای بزنی و به تغییری که آرزو می‌کنی ایجاد کنی. بالاخره، هرچند کم کم و به مرور، ولی پیدا می‌کنی آدمایی که هم‌صدا باهات فریاد می‌زنن و دلشون می‌تپه که همراهت بشن.

به هیراد - نامه شماره ده - تصور کن..

باید اعتراف کنم، افکار و تصورات ما آدم‌ها انقدر با حد کمال فاصله داره که، حتی وقتی به تمام اونچه که فکر می‌کردی می‌رسی، از دل تک و توک لحظه‌ها، یه مسئله‌هایی پیش میاد که حل شدنی نیست. مسئله‌هایی که به مشکل ختم میشن. اما تصور کردن، هنوز هم یکی از بی‌نظیرترین کاراییه که می‌تونی انجام بدی، تصور بهتر و بهتر شدن. حتی باید بگم با تمام دردناکی، این ناکامل بودنه‌س که بهت اجازه زندگی کردن میده، که هر روز و هر روز بیشتر از قبل تلاش کنی و هر شب کامل‌تر از شب قبل فکر کنی. فکرشو بکن، تو ایده‌آل تو ذهنت رو تو دنیای واقعی بدست میاری و بهت اجازه داده میشه، با نقص‌هایی که ندیدی، رشد کنی. می‌دونی، هنوزم هرشب سعی می‌کنم یه ساعت خوبی از وقتمو صرف تصور آینده کنم. صرف تو و بقیه بچه‌ها و عمیقا حس می‌کنم، هرچیزی که بین ما جدایی بندازه، باید برای همیشه حذف شه.

به هیراد - نامه شماره نه - همیشه تنهایی..

با صدهزار مردم تنهایی
بی‌ صدهزار مردم تنهایی
می‌دونی، تو دنیایی که همه آدما مدام در حال تغییرن، با ثبات موندن، اصلا چیز خوبی نیست. باید بدونی آدما به جمع زنده‌ن، به بودن کنار هم‌دیگه، و تو نه‌تنها نمی‌تونی، که نباید هم، بهشون خرده بگیری. ولی باید یه کنج و خلوت دنج برا تنهاییات داشته باشی، باید یه جایی باشه که پذیرای خود تنها و خود از مردم به دورت باشه. یه جایی که به کسی آسیب نرسه. به حسین می‌گم، زندگی اجتماعی و پذیرفته شدن توسط آدما مهمه، لازمه برای شنیده شدن حرفات پذیرفته هم شده باشی و از اونور، فشار آدمایی که به اجبار راهی به باریکه زندگیم باز کردن بیشتر و بیشتر میشه. کسری میگه همش کار یه دکمه on و off عه، باید کلید احساسات و توجهاتت رو خاموش کنی و بری تو دلشون، ولی مگه میشه؟ مگه میشه تویِ سراپا منطقِ پر از احساس یواشکی، کلید این دلیل زنده بودنتو خاموش کنی؟ می‌دونی؟ گاهی فشار بودن آدمایی که نمیتونی بودنشونو بپذیری تو زندگیت، انقدر زیاد میشه که مثه توپ تنیس از زیر پرس در میری، حتی از بودن کنار کسایی که باهاشون دوباره زنده شدی. این وقتا فقط باید یادت باشه که، یه کنج خلوت و دنج، برا خودت داشته باشی…

کوله به دوشی‌ها..