واقعاا Who cares؟ :))

این روزا خوشبخت‌تر از همیشه‌م. تک تک کارایی که دوسشون دارم رو انجام میدم و مهم‌تر از همه اینه که بیشتر از همیشه عاشق خودمم. تابستون کلی کارِ هیجان‌انگیزِ دوست داشتنی کردم و افسرده‌ترین بودم ولی حالا؟ نه اصلا. و تنها تفاوتش اینه که دارم یاد خودم میارم این منی که هست چقددر برام دوست‌داشتنیه.

پستای اوایل اون وبلاگ قبلی رو که نگاه می‌کردم، به خودم می‌گفتم هی دختر، چقدر کودک و خام و نپخته بودی. و چقدددر عجیب که یه سری آدما بودن که کلی ازت بزرگ‌تر بودن و میومدن زیر اون پستا به قول معروف تعریف‌های واقعی می‌کردن ازت. چقدر از اون تعریفا توهمِ خوب بودن گرفته بودی در حالی که واقعا هیچ فکر پخته‌ای نداشتی. و فکر کردم به این که چقدددر آدما تو جاهای مختلف زندگی تونستن با حرفاشون کلی تاثیر بد بذارن. یعنی وقتی فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که همه حرفای بقیه، چه خوب چه بد، رو من اثر منفی گذاشتن تو یه برهه زمانی. امیراحسان عاشق یه جمله معروف بود با مضمون این که، good job بدترین چیزیه که می‌تونی به یه نفر بگی. و واقعا همینه. بدا که اعصابمو خورد کردن و خوبا هم توهم خوب بودن توم به وجود اوردن درصورتی که من فقط من بودم. نه بیشتر و نه کمتر. این شد که از یه جایی به بعد جلوی این حرفای بقیه راجع به خودم رو گرفتم. دیگه اجازه ندادم کسی راجع بهم حرفی بزنه جز انتقاد یا پیشنهاد. یا بهتره بگم در گوش خودم رو نسبت این حرفا بستم و دیگه برام مهم نبود کسی داره دوصفحه در ستایش کارها و فکرها و رفتارای من میگه یا از نفرتش می‌نویسه. فقط مشتاقانه تو کلمه کلمه‌ی افراد دنبال پیشنهادها و انتقاداتی میگشتم که به بهتر شدنم کمک کنه. همینه که پدرخونده انقدر برام عزیز و بااهمیته. که ساجد رو انقدر نزدیک به خودم حس می‌کنم. این ادما عجیب وادارم می‌کنن تا تک تک ضعف‌هامو ببینم و برا برطرف‌شدنشون تلاش کنم. و وجه تمایز این روزها، با همه‌ی روزهایی که تاحالا گذروندم اینه که، من حالا واقعا عاشق خودمم و به نظرم هیچ چیز تو این دنیا مهم‌تر و با ارزش‌تر از این نیست که عاشق خودت باشی. 

من عاشق این فاطمه‌ایم که یه عااالمه داره تلاش می‌کنه تا صبور و خوش اخلاق باشه. عاشق این فاطمه‌ای که حالا حتی به زور شاید ثانیه‌‌‌هایی رو پشت سر بذاره که توش مفید نباشه. که این روزا حتی اگه سنگم از آسمون بباره، حتی اگه ددلاین خیلی چیزاش به زودی سر برسه، ولی حتما حتما حداقل یه ساعت رو به رسیدن ظاهرش و نگاه کردن با عشق به خودش تو آینه موقع مسواک‌زدن و سشوار کردن موهاش اختصاص میده. که حتی تو حدفاصل بین ابنس و دانشکده هدفونش رو گوششه و داره کتاب گوش میده. که انقدر مصممه به خوشحال کردن روحش که با صدتومن ته جیبش بارو بندیل سفر می‌بنده. عاشق این فاطمه‌ای که جون کنده و از کلی فیلتر دختربودن و خانواده‌ی متعصب مذهبی داشتن و کلی محدودیت دیگه، رسیده به اینجایی که حالا می‌تونه عاشق خودش باشه.

و خب بین اینا، یه درد کوچیک تو قلبت، نه تنها ناراحت‌کننده نیست، که اتفاقا خیلیم به کنتراست این تابلوی بی‌نظیر کمک می‌کنه. 

این روزا دوباره تدریس رو شروع کردم. اتفاقا با یه مبحثی که کلی باید براش فعال و پویا باشم. سعی کردم به مسافرتام نظم بدم و برا هر سفرم کلی برنامه جذاب و هیجان‌انگیز دارم. لیست کتابای نخونده کتاب‌خونه‌م رو دراوردم و به فصل اخر "عشق سال‌های وبا" رسیدم. می‌خوام با جدیت و ممارست مسئولیت انبارِ شریف‌آشغال (به سکون ف) رو قبول کنم و کلی ایده جذاب براش دارم. و با جدیت دارم درس می‌خونم، چون شاید مسخره و عجیب باشه ولی با فیزیک خوندن قراره تو دنیای جامعه‌شناسا رام بدن. و همه‌ی اینا، همه‌ی همه‌شون، قراره از من یه مامانِ بی‌نظیر بسازه، برای همه‌ی بچه‌های آسیب‌دیده دنیا. 

و خب بین همه این خوب بودنا، واقعا who cares که یه عالمه ادم بیان بگن تو فلانی یا بیسار؟ :)))

کوله به دوشی‌ها..