داشتم به تو فکر میکردم. صب یادمه بعد از مدتها اومده بودی تو ذهنم و یه رنگی پاشیده بودی به اون بخش تنهاییام تو آینده. کل روز همه کارامو ریز به ریز لیست میکنم تا حتی دو دقیقههای بیکاری رو هم از دست ندم. هدفون مدام رو گوشمه. موقع انجام کارا اینائودی مینوازه و وقتی دارم راه میرم، غذا میخورم و تو مترو نشستم، گوشم یا مهمونِ کتابامه، یا سخنرانیها و یا قرآن و دعای اول صبح. انقدری کار دارم که حتی به ذهنم نمیاد که میتونم بهت فکر کنم. راستش رو بخوای، از وقتی با خودم روبهرو شدم و دیدم واقعا آدمِ جفتپذیری نیستم، سعی کردم حتی فکرت رو هم از ذهنم بیرون کنم. در حدی که راستش رو بخوای یادم میره دیگه تصورت کنم. یا شاید هم به خاطر اینه که دیگه مدتهاست که هیچ تصوری ازت ندارم.
موقع برگشت به خونه، وقتی از مترو پیاده میشم، زمانیه که موسیقی باکلام گوش میدم. قطره قطره بارون، یه تصویر محوی از صبح رو تو خاطرم تداعی کرد. که دلبری میکردی تو تصوراتم. ولی هرچی که فکر کردم یادم نیومد چجوری بودی که دوباره تونسته بودی ذهنم رو درگیر خودت کنی. هرقدر کم. هر قدر کوتاه و محو..
یادم نیومد و سعی کردم مستقل از هرچیزی، بیتوجه به همه چی دوباره از نو بسازمت تو ذهنم. داشتم فکر میکردم، که اگه اگه اگه، اگه یه روزی قرار بود بیای، اولین چیزی که ازت میخوام خداته، دومیش داشتن معنی و هدف تو زندگیت و سومی و اخریش، همیشه همسفر بودنه. یه جوری که تو چشمات نگاه کنم و با تمام وجود حس کنم که من با تو دنیا رو فتح میکنم. که تو چشام نگاه کنی و با تمام وجود حس کنی که با من دنیا رو فتح میکنی. که تواممثل من لحظه لحظهی این زندگی رو یه سفر ببینی، که پر از چالشه، پر از سختی، پر از مسیرای طولانی و پر از زیبایی، پر از زیبایی.. داشتم فکر میکردم که چه قدر خوشبخت میشم اگه یه همسفر مثل خودم پیدا کنم. یکی که میفهمه مکث و عکس رو تو کوچههای قدیمی و وسط خرابهها. یکی که بلده سختی کشیدن رو. یکی که نفس میکشه ریسک کردن رو. میدونی من قول میدم تا وقتی که یه همسفر این شکلی پیدا نکردم، به تنهایی سفر کردنام ادامه بدم.
آدما تغییر میکنن و من بیشتر از همه، اما حالا حس میکنم تنها حالتی که من نرمترین میشم، همسفر بودنته.. همسفر بودنت برای کل زندگی. برای همهی سختیها و چالشا و دردا و خندهها و مسیرها و مقصدها..