به دلبر - نامه شماره دو - فرار کن و برو

می‌دونی دلبر، سر شبی داشتم فک می‌کردم اگه سال دیگه بیای، اگه سال دیگه سرو کله‌ت پیدا شه، دیگه من عاشقِ الان نیستم. عاقلِ اون موقعم. یعنی خواستم بت بگم اون موقع دیگه از پسِ دلم بر اومدم. می‌دونی اگه از پسِ دلم بربیام همه چی خیلی سخت میشه. الان اگه بیای فقط باید جوابگوی کله‌م باشی، اون موقع باید جوابگوی قلبمم باشی. و خب می‌دونی، مغزم با سکوت شنونده‌ت و خونه به دوشی و نداشتن ژن خودخواه و قانع بودنت به کمِ زندگی، قانع میشه ولی فک نکن به همین راحتی می‌تونی دلمو آروم کنی. اخه می‌دونی، بچه تا وقتی بی‌قراریشو با اشک و کولی بازی نشون بده، آروم کردنش کار یه بغله. وقتی بی‌قرار باشه و بلد بشه آروم بمونه، دیگه آروم کردنش کار حضرت فیله. دلبر مواظب باش تا قبل این که یاد بگیرم خودم رو اروم کنم بیای. مواظب باش تا بی‌قراریم دیدنیه بیای. اگه پیدات نشه حالا حالاها، همه چیو سخت‌تر می‌کنی. اگه پیدات نشه باید حضرت فیل بشی اگه بتونی. تازه اگه بتونی.
حیفه! حیف نیست بمیری و بچه رو نتونی هیچ وقت بغل کنی؟ حیفه. من میگم حیفه تو بگو خاب. حیفه بچه گم نشه کنج تنت. حیفه به جای تو، بچه خودش خودشو ساکت کنه.
بچه کوچیک‌تر که بود، فک می‌کرد برا پیدا کردنت باید شرق و غرب و شمال و جنوب رو بگرده ولی بزرگ‌تر که شده، فهمیده باید راه خودشو بره و تو رو اون وسطا ببینه. درسته تاحالا ندیدتت ولی قرار بوده بشناستت. ولی دلبر؛ بچه بی‌قراره، بچه ناآرومه. کجای دنیایی که انقدر نبودنت نبودنه؟ انقدر نبودنت با هیچ بودنی پر نمیشه؟
می‌دونی، بچه دلش کوچیکه. یهو دیدی یه روز کبود شد، نتونست نفس بکشه، مرد. اگه اومدی دیدی مرده برو. فرار کن و برو. برو و پیش خودت فک کن چی ارزید به مردن بچه، که انقدر دیر اومدی...

کوله به دوشی‌ها..