امروز وقتی سر کلاس کسری نشسته بودم و داشت از مخروط نوری میگفت، به تو فکر کردم. اون لحظهای که داشت میگفت ما همه تو آینده همیم و تو مخروط نوریمون تنهاییم، وقتی داشت از باغرام کوت میکرد که میگفت ما همه تنهاییم بچهها و تنها میمیریم، تو همه لحظهها به تو فکر میکردم. به اون لحظهای که انقدی چفت تنت شدم، انقدی چفت تنم شدی، که جفتمون تو یه مبدا ایم. تو یه زمان و مکان. میدونی، تازه دارم میفهمم بغل چقد مهمه. تازه دارم میفهمم بیخود نیست دلامون برا بغل پر میکشه. اخه فقط تو همون لحظهس که دیگه تنها نیستیم. تو اون لحظهس که مخروط نوریِ من و مخروط نوریِ تو معنی نداره و تو یه مخروطیم. اونجا لحظهایه که چشم من هرچی که تو میبینی رو تو همون زمان و همون مکان میبینه و چشم تو هم. میدونی، اونجاس که واقعنی یکی میشیم. اونجایی که حتی به اندازه میلیاردم ثانیه هم تو آینده هم نیستیم. دقیقا کنار همیم. چفت شده. میفهمی چی میگم؟
بیا بفهم بغل چقدر مهمه. بیا و ببین چقدر تنهام..