دو دستی چسبیده‌شون

می‌دونی؛ یه موقع‌هایی فقط اشک ریختن می‌تونه حالت رو سر جاش بیاره. انگاری توازن یه سری چیزا اون تو بهم می‌خوره و تنها راه بالانس شدنشون از دست دادن اون مایعِ روشنیِ چشماته. اصلا می‌بینی؛ همه چیز زندگی هی می‌خواد بگه از دست بده. هی می‌خواد بگه رها کن. اجازه میدی آب از بدنت کم شه که اون تو روبه‌راه شه اوضاع. که چشمات شسته و تر و تمیز و خوشگل بشن. ولی باید از دست بدی. آبِ اضافیه؟ نه والا. عصاره جونته که داری میدیش بره. میدونی چی باعث میشه از دست دادنشو حس نکنی؟ همین که به دست اوردن بعدش انقدر می‌چربه بهش. وگرنه تو فکر کن؛ ساعت‌ها بشینی و هق هق بزنی و اخرشم هیچی به هیچی. دلت نمی‌سوزه از این آبی که رفت؟ می‌سوزه دیگه. ولی نگاه؛ ۴ قطره اشک می‌ریزی و به اندازه دنیا سبک می‌شی. بعد فکر کردی ذهنت میره سراغ اون ۴ قطره‌ای که از دست دادی؟ نه دیگه. می‌ره می‌شینه کنج سینه‌ت، دو زانو تکیه می‌زنه به پشتی و قلپ قلپ چای دبش لب‌سوز می‌خوره با قلبت. هیچم به اون از دست دادنیا فکر نمی‌کنه.
اما امان. امان از اون روزی که بغضت دودستی اشکت رو چسبیده باشه و رهاش نکنه. امان از اون روز که مشتش رو می‌بنده و هرچی بهش میگی بابا به خدا اگه این ۴تا قطره رو رها کنی، حالت خوب میشه‌ها. بیا و مردونگی کن. بیا و رها کن این دارایی اندک رو، چیزی که بعدش به دست میاری قابل قیاس نیستا. راحت میشی به‌خدا. اما چه کنم که گوشش بدهکار نیست که نیست که نیست.
اشکامو بر میداره و بدو بدو می‌ره می‌شینه کنج حیاطِ قلبم، زانوهاشو بغل می‌کنه تو سینه‌ش و بق کرده نگاهم می‌کنه. و من، تسلیم در برابرِ کوچکِ چهارساله‌م، به سکوت ادامه می‌دم.

کوله به دوشی‌ها..