مامان..

مامان هنوز وقتی بهش میگم میخوام بار سفر ببندم، چشماش نگران میشه، تو خودش می‌ره و میگه اونجا چه خبره مگه؟ فکرش درگیر میشه و دوباره همه نگرانی‌ها از ره‌سپار کردن تنهای یه دختر کله‌شق مثل من، به دلش هجوم میاره. تا اون لحظه اخر که میخوام از خونه برم بیرون، منتظره که پشیمون شم و برگردم تو اتاقم. من چشمای منتظرش رو وقتی ازم خداحافظی می‌کنه می‌بینم. ولی بعد که مصرانه، به برنامه ادامه می‌دم، با تمام وجودش حمایت میشه. فلاسکمو آب می‌کنه، از زیر قرآن ردم می‌کنه، برام دعا می‌کنه و می‌بوستم. 

معمولا صبای سفر، وقتی از خواب پا میشم یا شبا قبل از خواب، بهش زنگ می‌زنم و باهاش حرف می‌زنم. از روزم بهش می‌گم و برنامه‌ای که دارم. 

وقتی بر می‌گردم، لحظه‌ی لحظه‌ی اتفاقایی که برام افتاده رو، با همون ذوق و شوقی که تجربه‌ش کردم، براش میگم و یه لبخند محو میاد رو لباش از برق چشمام. میخنده و میگه چه دنیایی دارید شما.

دیشب که بهش گفتم حقوقمو ساعتی ۳۰ تومن بیشتر از اون چیزی که من اول گفته بودم، برام رد کردن، خندید گفت همه‌ش رو دوبار مسافرت بری تموم کردی. زل زدم تو چشماش و گفتم من با عشق پول درمیارم و از خرج کردن این پولا برا دوتا چیز با تمام وجود لذت می‌برم. یکی کتابایی که می‌خرم و یکی سفرایی که می‌رم. کلی تجربه جذاب و هیجان‌انگیز بدست میارم از این سفرا که با هیچ قیمتی خریدنی نیست و اتفاقا خوشحالم که می‌تونم با ۲۰۰ - ۳۰۰ تومن همچین چیز با ارزشی بدست بیارم. شما ۲۰ سال از من بزرگ‌تری و هنو این چیزا رو تجربه نکردی، و خب فک کن حتی اگه الان تو ۴۰ سالگی اینا رو بگذرونی، لذتی که من بردم رو داره برات؟

تو تمام مدتی که داشتم با لبخند و ذوق این حرفا رو براش می‌زدم، چشماش روشن‌تر از همیشه بود و یه لبخند مهربون کنج لبش. قسم می‌خورم که از داشتن من به وجد اومده و تو کارِ این دختربچه‌ی سرتقش مونده. من می‌دونم که اذیت میشه، ولی جفتمون بهتر از همه می‌دونیم که، بالاخره این دخترکِ مهارنشدنی، یه کاری تو زندگیش می‌کنه که دل مامانش از همه گرم‌تر میشه..

مامانم مامانم مامانم، صبورترین و مظلوم‌ترین و قوی‌ترین موجود زندگیمه.. کی مثل اون می‌تونست من رو این طور تربیت کنه؟ درنده و نرم‌خو. وَ مهارنشدنی..

کوله به دوشی‌ها..