گوشی رو میذارم رو flight mode و میرم حموم. عکس سفرای تابستون رو میزنم به بورد جلوی میزم. نماز میخونم. خودمو به یاد میارم. به شدت به یه سفر دو سه روزه نیاز دارم.
کارای این هفتهم به شدت سنگینه. از الکمغ خوندن فراریم و کلافهم.
امشب مامان مراسم گرفته برا بابا. از دراومدن اشکم جلو بقیه متنفرم. چند ساله که میرم تو اتاق و فقط قبل از شروع و بعد از تموم شدنش کمک میکنم. دوشنبه سالگردشه و دوتا میدترم دارم اون روز. سهشنبه از صب تا اخر شب درگیر کوییز و کلاس و غرفه محیط زیستم. پریشونتر از همیشهم. پس کی برم ببینمش؟ کی برم پدر دختری حرف بزنیم با هم؟
مچاله شدم رو تخت، به محمدرضا گفتم حرف نزنیم تا از گیجی درنیومدی. به خودم یادآوری میکنم که چه آدم قدرتمندی هستم. خودمو آروم میکنم و به دلم میفهمونم وسط این ددلاینا و کوییزا و میدترما، وقت دلتنگی ندارم. ازش میخوام صبر کنه. بهم زمان بده. بهمون زمان بده و انقدر وحشیانه به در و دیوار سینهم نکوبه. من خودمو آماده کرده بودم برا همه سختیا. میدونستم هیچ آرامش عمیقی به این سادگیا بهدست نمیاد. حالا هم هرچی بیشتر به چالش کشیده میشم، بیشتر به اصالت آرامشی که باهاش به دست میارم پی میبرم و خوشحالم. بیخودی میگه پیچیده نیست و راحت به دست میاد. از اون استادا میشه که میگن امتحان هیچی نداره و بعد مسائل open میدن! دلم نمیخواد هول هولی همه چی بره جلو. درسته همیشه صبر کردن برام سختترین کار بوده. ولی همیشه هم ازش بهترین نتیجه رو گرفتم. پس صبر میکنم. صبر میکنم. صبر میکنم..
میدونی بعد از چند وقت چشمانتظاری بالاخره دیدمت؟ بالاخره پیدات کردم؟ که چقدر شک کردم، چقدر ترسیدم، چقدر ساکت شدم و همه چیو فرو خوردم؟ معلومه که به همین راحتیا بیخیال نمیشم.