وقتی فهمیدم که مشکل حادتر از این حرفاس و کلا هیچ جایی تو یزد ندارم، همونجا یعنی اولین ایستگاهی که اتوبوس نگه داشت پیاده شدم و فکر کردم که حالا باید چی کار کنم! راستش تنها چیزی که اون موقع به ذهنم نرسید این بود که زنگ بزنم اسنپتریپ و برای این اشتباه فاجعهآمیزشون کسی رو بازخواست کنم. گوشیمو دراوردم، پیام علی رو صفحه بود که آدرس رو برام فرستاده بود. جایی که گفته بود رو، رو نقشه پیدا کردم و این بار واقعا پنچر شدم. اون اونور شهر بود و من اینور شهر، وَ تقریبا ۲ ساعت پیاده باهاش فاصله داشتم. بار سنگین رو دوشم، گرسنگی و هیچی نخوردن از دیشب، اتفاقها و شوکهای صبح تا حالا، و حالا هم این فاصله دوساعته. این همون اخرین کاهی بود که کمر شتر رو میشکست. با ناراحتی تمام تسلیم شدم و رو قوانین سفر پا گذاشتم و اسنپ باز کردم. وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون کلا ۳۵تومن تو حسابم بود و ۳۰ تومن هم نقد داشتم. میخواستم واقعا با همین پول سفر رو هندل کنم. و حالا تسلیم خستگی شده بودم و خودمو راضی کردم میتونم ۴ و نیم از اون ۳۰ تومن رو الان خرج اسنپ کنم! خلاصه که اسنپ رو گرفتم و تا میدون اطلسی یعنی اولِ خیابونی که فروشگاه ذهنِ زیبا بود با ماشین اومدم و بعد از تقریبا ۲۰۰ متر پیادهروی ساختمون ذهنِ زیبا رو دیدم. با اون کوله گنده و خستگی و کلافگی، سراغ علی رو از یکی از چندین پرسنل اونجا که با تعجب بهم نگاه میکردن گرفتم و به طبقه بالا یعنی پیش کتابا راهنمایی شدم. اون از اونور با دیدن من و زود اومدنم به شدت متعجب شده بود و من از این ور یه نفس آسوده کشیدم که میتونم تا رفتنمون با اسودگی جایی بشینم و یه فکری به حال شب خوابیدنم بکنم.
دیگه باهم سلام علیک کردیم و اون رفت سراغ کارش و منم رو یکی از صندلیهای پشت میز نشستم. بهش از داستانم گفتم که بعد از ملامتهای بسیار از این که چرا زودتر بهش خبر ندادم که دارم میام یزد، دست اخر فک کردیم که میتونم کوله و وسایلم رو بذارم پیشش و امروز یزد رو بگردم و شب با اتوبوس برم خانه معلم اردکان. زنگ زدم اونجا و گفتن که اتاق تک نفره نداریم و دونفرهس و پول هر تخت هم ده تومنه. که آیا اوکیم با این که پول یه تخت اضافه بدم یا نه. به موجودیم فکر کردم و همون لحظه به ذهنم رسید که من میتونم سر اسنپ داد و قال کنم بابت اشتباهش و به اونور گفتم که خبر میدم.
زنگ زدم اسنپ و موضوع رو گفتم. از این که من کلا یزد رو انتخاب کرده بودم موقع انتخاب اتاق و حالا لوکیشنی که هست با ادرس یکی نیست و برا میبده. بماند که اول قبول نمیکردن و خانومه کلی بداخلاق بود ولی بعدش گفت که چک میکنن و اگه واقعا اقامتگاهِ مدنظر تو یزد نبود، خودشون یه جا بهم میدن با همون هزینه.
خب اوضاع بهتر شده بود. برگشتم بالا و یادم افتاد که به جز دوتا سیبِ دم صبح از دیشب هیچی نخوردم و بدجوری گرسنهم. خب قطعا نمیشد وسط فروشگاه برا خودم نودلیت درست کنم و به چای و خرماهای طعمداری که شب قبل، از دوساعت پیاده روی انقلاب و ولیعصر نسیبم شده بود بسنده کردم.
تقریبا نیمساعت از اومدنم به شهر زیبا گذشته بود و این وسطا یه دخترخانومی اومد و با فاصلهی یه میز از من نشست و شروع به کتابخوندن کرد. بعد از این که خرماهام با طعم قهوه رو به علی و همکاراییش که بالا بودن تعارف کردم، تو یه لحظه تصمیم گرفتم با اون هم شریک بشمشون. تعارف کردم و با خوشرویی استقبال کرد و گفت که خیلی خرما دوست داره و ازم تشکر کرد.
داشتم برمیگشتم که دوباره گفت مچکرم خیلی خوشمزه بودن و من برگشتم تا خرمای بیشتری تعارف کنم و همین جوری بود که دومین دوستم رو تو یزد پیدا کردم. نشستم کنارش و صحبتمون از علاقهش به خرما و درست کردن خوراکیهای خوشمزه با خرما، رسید به حرف زدن از زندگیامون و سفرهای من و داستانهای اون. بینهایت مهربون و جذاب بود و البته آروم. یه آرامش خاصی برخلاف تمام شیطنتهای من داشت و حسابی باهم عجین شده بودیم. علی که از صمیمیت بینمون متعجب شده بود، حسابی غر زد که من دو سه ساله اینجام هنوز با کسی دوست نشدم، شما دوتا چجوری تو ده دقیقه این همه باهم صمیمی شدین؟! راستش خودم هم از خودم متعجب بودم. منِ همیشه سخت ارتباط بگیر با بقیه، حالا اینجور با یه غریبه احساس راحتی میکردم و این خبر از تغییرات بنیادیم تو خلال این چند وقت گذشته و سفر رفتنام میداد. تو این وسطا اسنپ بهم خبر داد که اقامتگاه تو یزده با همون ادرسی که داره و هرچی میگفتم من اینجاها رو بلد نیستم و اونجا رو تو نقشه پیدا نمیکنم قبول نمیکردن که نمیکردن. دست آخر مجبورشون کردم شمارهی اونجا رو بهم بدن تا خودم یه فکری بکنم. بعد از قطع کردن با عصبانیت شمارهی اقامتگاه رو گرفتم و به محض وصل شدن یکی با روی خوش از اونور گفت :«سلام خانوم گودرزی، خوبین؟». خب میتونم بگم نود درصد ناراحتی و عصبانیتم دود شد رفت هوا و با دلخوری سلام کردم و داستان عجیبغریبم تا اون لحظه و بعد هم اشتباه اسنپ رو براشون گفتم. که با محبت بسیار بهم گفتن که براشون مشکلی نداره که پولم رو پس بدن. ولی من تاکید کردم که پول نمیخوام و فقط میخواستم ببینم امکانش هست اتاق فردا شبم رو امشب بگیرم یا نه، که قبول کردن و فقط گفتن که اگه میتونم به جای الان تا یه ساعت دیگه برم اونجا که خب اوکی بود کاملا. بالاخره بعد از اون همه ماجرا یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم تو فروشگاه پیش محبوبه و به ادامه صحبتامون رسیدیم.