مدتهاست که برای تو ننوشتم و بیتابی بیداد میکند. در اخرین نامهای که برایت نوشتم، اسیر بودم در بین بایدها و نبایدها، درستها و نادرستها، وَ انتخابهایی که باید میکردم. تنهایی عجیب یقهی این روزهای در آستانهی ۲۰ سالگی را گرفته بود. در این دوماه و نیم گذشته، اتفاقات زیادی افتاد و حالا نمیشود که بگویم همه چیز رو به راه است، که نیست؛ اما حس میکنم تا حد زیادی از این سردرگمی بیرون آمدهام. منِ این روزها فیزیک میخواند تا به دنیای جامعهشناسی راهش دهند و در گیر و دار پروژهی محیط زیستیِ کارآفرینیاش (با همهی آن چالشهای عجیب و آزمونهای احساسیاش) است، تا مقدمهای شود برای آیندهای که برای شما آرزو دارم. هیرادِ عزیزم، پسرِ خوشقلبم، حتما هنگامی این نامهها را میخوانی که مانند من، پا به دنیای تصمیمگیریهای عجیب و غریبت برای آینده گذاشتهای. میخواهم کمی برایت از دردِ این روزهای دلم بگویم. از خواستههای کودکانهای که برایشان آماده نیستم، وَ منی که عجیب احساس تنهایی میکرد. میگویم میکرد و گمان مکن این احساس مربوط به گذشتهای دور میشود. راستش را بخواهی تا همین چندلحظه پیش هم، تنهاییِ عجیبی یقهام را گرفته بود. اما نوشتن برایت چنان معجزه میکند که روا نیست این حسِ نشسته بر دلم را، به لحظهی برای تو نوشتن نیز نسبت دهم.
این روزها اتفاقات عجیبی در من افتاده. حسی نو (و البته ترسناک) در من شکوفه زده که تا کنون هیچ وقت مانندش را تجربه نکرده بودم. همه چیز از آن روزی شروع شد که، از این روزها با مادرم صحبت کردم و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارد از خودش، گذشتهاش و همهی فکرهایی که برای آیندهش داشته میگوید و من هاج و واج، به منی که بیاغراق مادرم بودم، یا مادری که بی اغراق من بود؛ با همان کلهشقیها، بلندپروازیها، تلاشهای شبانهروزی و سختیهای عجیبِ در راه، نگاه میکردم. نوشتن از آن برایم سخت است. اعترافش سختتر..
خوب میدانی که همهی این روزها، همهی این تلاشها و تمام عشقم در اختیار توست، وَ حالا من در پیِ بروزِ این حسِ سردرگمیِ درونم، بیشتر از همه از تو میترسم. از این که ممکن است نظرت چطور در مورد من تغییر کند. چند روزیست که ذهنم درگیر این موضوع شده و بیان کردنش حتی در ذهنم، بیشتر از همه ترس و شرمندگی در مقابل تو را برایم پدید آورده. کاش بودی و در بغلم برایت میگفتم. کاش بودی و میتوانستم نگرانیهایم را کلمه کنم. کاش بودی و..
بیپرده اگر بگویم، باید اعتراف کنم امروز دختری در من به وجود آمد. دختری که با بود و نبودش درگیرم و از آمدنش میترسم. راستش را بخواهی اصلا هنوز آمد و نیامدش را مشخص نکردهام و اصلا سر همین سردرگمیها بود که این موجودِ فرضی را به وجود آوردم. نامش روهیناست. احتمالا خواهرت. میخواهم برایش بنویسم. از سردرگمیها و ترسهایم. تو که از من متنفر نمیشوی، میشوی؟
چالش الی بهونهای شد تا بعد از مدتها برات بنویسم. اونم دقیقا تو لحظههایی که پر از تشویش و نگرانیم. هیراد عزیزم؛ کاش بودی و این لحظههای استیصال رو کنارم میگذروندی. کاش بودی و لحظه لحظه نگرانیهام از این که انتخاب درستی میکنم یا نه، راه درستی رو طی میکنم یا نه، وَ همه نگرانیهام برای کافی نبودنم رو میدیدی. درست نمیدونم تو چه سن و سالی قراره این شبنوشتها رو بخونی. ولی آرزو میکنم در آستانه بیست سالگی، وقتی آخرین لحظههای دهه دوم زندگیت رو میگذرونی، سری به این نوشتهها بزنی. حالا میتونم بگم سالهاست فکر تو و بچههای همسن تو، تمام زندگی، راه و تصمیمهایی که گرفتم رو در بر گرفته. میتونم بگم سالهاست برای کوچکترین انتخابهای زندگیم مثل لباس خریدن و ورزش کردن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و هر چیزی که فکرش رو بکنی هم، این تو بودی که تو ذهنم بودی. تو و همهی اون بچهها. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کردن با تو و فکرت، بعد از هزار بار رفتن و زمین خوردن و پاشدن و ادامه دادن، بعد از هزارتا فکری که هرلحظه فقط با شرط بهتر و باکیفیتتر شدن، در حال تغییره، متوقف شدم. میترسم هیراد. اینجا، تو آستانهی بیستسالگی، غرق شدم تو کوانتوم و الکترومغناطیس و ترمودینامیک، تو فیلمایی که قبل این ندیدم، تو کتابایی که باید بخونم و هنوز نخوندم، تو تلاش برای رفتنی که اصلا نمیدونم درست هست یا نه. غرق شدم و حس میکنم روز به روز دارم ازت دورتر و دورتر میشم. غرق شدم و میترسم از نبودنت، میترسم از آیندهای که شلوغیاش، تو رو ازم دورتر و دورتر کنه، میترسم از ندونستنام. میترسم از همه لحظههایی که صرف حماقتهای این موجود دوپا -خودم- میشه. میترسم و معلقم. وسط درست و نادرست کارام، تصمیمام، انتخابام..
میترسم و بیشتر از همیشه سردی تنهایی رو حس میکنم. این روزایی که به سفر میگذره، فقط هست تا کمی دورم کنه، کمی مفید دورم کنه. ولی تو بدون که هرچقدر از بیرون دست و پا میزنم و گرمم، این تو قلبم داره یخ میزنه از همه چی...
میدونی هیراد، از بچگی همهی چیزایی که بهمون یاد دادن و همه جو اطرافمون، این ذهنیت رو تومون به وجود اورده که هیچ عشقی تو دنیا عشق اول نمیشه. هیچ رابطهای به زیبایی رابطه اول نیست و هیچ آدمی بهتر از اولین آدمی که بهش دل میبندی قرار نیست تو زندگیت بیاد. میدونی، هرچی فکر میکنم نمیفهمم چه سیاستی و چه سود خصوصیای برای جا انداختن این طرز فکر، عاید کسایی میشه که این چیزارو بهمون خوروندن. نمیدونم کجا، کی فکر کرد که میتونه جلوی تغییر دنیا و روز به روز پیشرفت و بلوغ احساسات و افکار مارو بگیره. ولی الان، الان که به خودم و زندگیم و انتخابام فکر میکنم، میبینم چقدددر حماقته که فکر کنی وقتی عاشق میشی دیگه همه چی تمومه. مگه نه این که تو از قِبَلِ این رابطهها رشد پیدا میکنی و بزرگ میشی، پخته میشی و هر روز بهتر از روز قبل تصمیم میگیری؟ میدونی چیه؟ اصلا به خاطر همین چیزاس که میترسیم عاشق شیم، بهخاطر همین چیزاس که همه روزای خوش کنار کسی بودن رو با ترس این که نکنه آدم درست زندگیمون نباشه، پس میزنیم، و نمیدونم از کی انتظار داریم شاهزاده سوار بر اسب رویاهامون رو بیاره و کنارمون بشونه. میدونی هیراد، چیزی که تو این سالا یاد گرفتم این بوده که، هیچ وقت از اشتباه کردن نترسم، با شکست خوردن نا امید نشم و تو هر بخشی از زندگی ایمان داشته باشم که هر از دستدادنی، نوید بخش یه بدست اوردن لذتبخشتر، کاملتر و منطقیتره. که هر شکستی، نویدبخش جلوتر رفتن تو مسیریه که انتخاب کردی. رابطهها هم همینن هیراد. هیچ وقت از اروم شدن و همپا شدن با ادمی که درلحظه حس میکنی آدم درست زندگیته نترس. ما تو مسیری که برا زندگیمون انتخاب میکنیم، وصال فقط مختص هدفیه که داریم و آدما میان تا هر کدوم، تو بخشی از این مسیر با ما همقدم بشن. وصالِ مخصوص آدما، در حقیقت همون چند قدمیه که باهاشون راه میری و زندگی رو با نگاه اونا میبینی. قویتر میشی، صبورتر میشی و از همه مهمتر، بالغتر. از طرفی میتونی برا مدتی که مهم نیست چقدره، منبع آرامش کسی باشی که منبع آرامشته، پر از هیجان و پر از حس خوب باشی کنار کسی که دیوونهبازیاتو بلده، و غمخوار کسی باشی که غصههاتو میبلعه.
این آدما دروغ میگن هیراد، همه حسا و فکرا، تکاملیافتهتر از روز قبل میشن و این یعنی تا وقتی زندهای، فرصت داری عاشق باشی، فرصت داری خودت باشی، کنار کسی که، کنار تو، خودشه.
میدونی، این روزا وقتی چراغ رو خاموش میکنم و چشمامو میبندم، تازه زندگی شروع میشه، وقتی پلکام رو هم میره و چراغ دنیایی که کنار شما ساختم روشن میشه، وقتی تصور میکنم نشستم وسط و شماها دورم نشستین و براتون شعر میخونم، وقتی باهم از فلسفه میگیم، باهم فکر میکنیم، وقتی هر کدومتون به کاری که دوسش دارین مشغولین، وقتی از کنار شما بودن انرژی میگیرم و همه توانمو جمع میکنم تا بیشتر و بیشتر تحقیق کنم و مدارک و استدلالایی قویتری داشته باشم برای رویارویی با مردم، وقتی همه تلاشمو میکنم تا بگم «پدر مادر هست، ولی کم است، ولی بدرد بخور نیست.»، اون موقعهس که زندگی شروع میشه. میدونی هیراد، اون دفعههای اولی که فکر متوقفکردن زاد و ولد تو یه برهه زمانی و نه برای همیشه تو ذهنم اومد، هیچ وقت فکر نمیکردم حد و مرز خودخواهی آدما تا کجاست، تا کجا میتونن ژن و خون خودشونو به قشنگتر شدن و بهتر شدن دنیا ترجیح بدن. نمیدونستم این که همخونی داشته باشی که نه فقط اسمتو، که ژنتو تو دنیا گسترش بده چقددر برا ادما مهمه. بقیه بهم میگن، این یه خواست شخصیه، تو نمیتونی به یکی بگی بچه اوردنش تو این دنیا اشتباهه، چون یه حس و موهبتیه که در اختیار آدما قرار گرفته. میدونی راستش نمیدونم این آدما چه زبونی رو، چه اسمی رو و چه رسمی رو قبول دارن. نمیدونم باید با چه الفبایی باهاشون صحبت کنم که بگم، آره آب هم حق طبیعیه هرانسانیه، سیراب شدن هم یه لذت و موهبته که دراختیارمون گذاشتن، ولی وقتی میگن بحران کمبود آب و خشکسالی هست، مگه کسی اهمیتی میده که این حق توعه؟ آره نباید این مشکل باشه ولی هست، حالا که هست، تو با چه منطقی خودتو قانع میکنی که به قیمت سیراب شدن و استفاده از حقت بیشتر از حد لازم، یه منطقه بزرگ رو اسیر خشکسالی کنی؟ میدونی پسر، حتما الان هم خیلی بزرگ شدی که داری این نوشتههامو می خونی، شاید تو هم به کثافت بودن روش تصمیمگیری ما آدما پی بردی، شاید تو هم دیدی که هرکس، موقع انتخاب هرچیزی که حقشه، فقط و فقط و فقط به خودش فکر میکنه. به شادی خودش، به حس خوب خودش، به آسایش خودش، به ژن خودش، به اسم خودش. دردناکه تو دنیای این آدما زندگی کردن هیراد. تک و توک از بین کسایی که میان و میرن، آدمایی پیدا میکنی که حرفاتو میفهمن، دغدغههاتو درک میکنن، کنارت غمگین میشن، ولی وقتی باهاشون به تماشای دنیای اطراف میشینی، از این همه خودخواهی بقیه، فقط درموندگی و خستگیه که نصیبت میشه. ولی تو باید قوی باشی. باید دلتو قرص نگه داری و ایمان داشته باشی به کاری که میخوای بکنی، به حرفی که میخوای بزنی و به تغییری که آرزو میکنی ایجاد کنی. بالاخره، هرچند کم کم و به مرور، ولی پیدا میکنی آدمایی که همصدا باهات فریاد میزنن و دلشون میتپه که همراهت بشن.
باید اعتراف کنم، افکار و تصورات ما آدمها انقدر با حد کمال فاصله داره که، حتی وقتی به تمام اونچه که فکر میکردی میرسی، از دل تک و توک لحظهها، یه مسئلههایی پیش میاد که حل شدنی نیست. مسئلههایی که به مشکل ختم میشن. اما تصور کردن، هنوز هم یکی از بینظیرترین کاراییه که میتونی انجام بدی، تصور بهتر و بهتر شدن. حتی باید بگم با تمام دردناکی، این ناکامل بودنهس که بهت اجازه زندگی کردن میده، که هر روز و هر روز بیشتر از قبل تلاش کنی و هر شب کاملتر از شب قبل فکر کنی. فکرشو بکن، تو ایدهآل تو ذهنت رو تو دنیای واقعی بدست میاری و بهت اجازه داده میشه، با نقصهایی که ندیدی، رشد کنی. میدونی، هنوزم هرشب سعی میکنم یه ساعت خوبی از وقتمو صرف تصور آینده کنم. صرف تو و بقیه بچهها و عمیقا حس میکنم، هرچیزی که بین ما جدایی بندازه، باید برای همیشه حذف شه.
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی
میدونی، تو دنیایی که همه آدما مدام در حال تغییرن، با ثبات موندن، اصلا چیز خوبی نیست. باید بدونی آدما به جمع زندهن، به بودن کنار همدیگه، و تو نهتنها نمیتونی، که نباید هم، بهشون خرده بگیری. ولی باید یه کنج و خلوت دنج برا تنهاییات داشته باشی، باید یه جایی باشه که پذیرای خود تنها و خود از مردم به دورت باشه. یه جایی که به کسی آسیب نرسه. به حسین میگم، زندگی اجتماعی و پذیرفته شدن توسط آدما مهمه، لازمه برای شنیده شدن حرفات پذیرفته هم شده باشی و از اونور، فشار آدمایی که به اجبار راهی به باریکه زندگیم باز کردن بیشتر و بیشتر میشه. کسری میگه همش کار یه دکمه on و off عه، باید کلید احساسات و توجهاتت رو خاموش کنی و بری تو دلشون، ولی مگه میشه؟ مگه میشه تویِ سراپا منطقِ پر از احساس یواشکی، کلید این دلیل زنده بودنتو خاموش کنی؟ میدونی؟ گاهی فشار بودن آدمایی که نمیتونی بودنشونو بپذیری تو زندگیت، انقدر زیاد میشه که مثه توپ تنیس از زیر پرس در میری، حتی از بودن کنار کسایی که باهاشون دوباره زنده شدی. این وقتا فقط باید یادت باشه که، یه کنج خلوت و دنج، برا خودت داشته باشی…
تصور کن، هرچیزی که میخوای اتفاق بیوفته رو تصور کن. خوب یا بد فرقی نداره، کافیه چشماتو ببندی و با تمام جزئیات ممکن هرچیزی رو که میخوای، تصور کنی. تصور کن و به تصویر تو ذهنت ایمان داشته باش، یقین داشته باش که حتما اتفاق میوفته و وقتی تونستی با تمام وجودت حسش کنی، وقتی تونستی واقعیت رو از دل تصوراتت بیرون بکشی مطمئن باش که اون اتفاقها میوفته.
میدونی هیراد، این که انقدر مطمئن باهات حرف میزنم فقط به خاطر اینه که همه اینارو خودم تجربه کردم، زندگی حالام، با همه زیرو بما و پایین بالاهاش، همون زندگیای بوده که خودم تصور کردم. فکر کردن به آرزوها یکی از مهمترین قدمهاییه که برا رسیدن بهشون میتونیم انجام بدیم. وقتی چشمامو میبندم و خودمو تو یه خونه با یه حیاط بزرگ و تاپ سرسره و کلی اتاق تصور میکنم که تورو درآغوش گرفتم، وقتی میای و تو اون خونه سرتو میذاری رو پام و برام درد دل میکنی، وقتی میبینم مثه برادر بزرگ هوای بچههای دیگه رو داری و با این که خودت بچهای بهم کمک میکنی، تو دنیای واقعی همه فکرم، همه وجودم میشه تو و بقیه بچهها و آرامش و آسایشتون، همه اون تصورا میشه تلاش من برا رسیدن به شما کوچولوها، برای زندگیکردن با قهقههها و اشکهاتون، شادیا و درداتون و رسیدن به آرامشتون.
اگه اعتراف بخوام بکنم، باید بگم که از اون موقع که تصور کردن رو راه دادم تو زندگیم، همون اتفاقایی افتاده برام که از قبل بهشون فک کردم، با همون کیفیتی که بهشون فک کردم و با همون جزییاتی که تو ذهنم تصورشون کردم.
وقتی ذهنت رو زندگیت مسلط میشه، احساس آرامش میکنی، میتونی تصمیم بگیری که چه اتفاقی بیوفته و باعث اشک ریختنت بشه و یا چه اتفاقی بیوفته که باعث خنده از ته دلت بشه، چی بهت آرامش بده و چی آرامشتو ازت بگیره.
اما گاهی کلافه کنندهس!
روبهروی راهی هستی که نمیدونی چه تصوری نتیجه بهتری برات داره، بین یه ده راهی گیر کردی و نمیدونی کدومو انتخاب کنی. اون موقعها چشاتو ببند و سکوت شنوندهت رو صدا کن و ازش بخواه که مسیر درست تورو انتخاب کنه.
خیالت راحت که بهترین اتفاقا برات میوفته :)
روزی یه ساعت فکر کردن چیزی بود که من رو به یازده قدمی همه خواستههام رسوند و اون لحظه من یه قدم برداشتم و سکوت شنونده ده قدم بعدی رو خودش برداشت :)
میدونی آدما ذاتا به خاطر تمایلات درونیشون از دیدن دوتا عاشق لذت میبرن. از کنار هم بودنا و خوشیها و بهم رسیدناشون، از دیوونهبازیاشون. خیلی سخته یه آدم پیدا کنی که از دیدن دوتا عاشق حس بدی پیدا کنه. شاید به خاطر شکستهای متعددی که تو زندگی اطرافیانمون دیدیم، یا شاید هم به خاطر کمبودهای زندگی خودمون، حس خوب عاشق شدنهامون رو عمیقا از آدمای اطرافمون میخوایم و با تمام وجود که نه ولی بیاغراق با یه بخش عظیم از وجودمون خواستار خوب موندن حالشونیم. شاید به خاطر همین نویسندهها، حتی تو رمانهای جناییشون، رگههایی از تعلق خاطر دو نفر رو میگنجونن، یا فیلمنامه نویسها حتما حواسشون هست تو خشنترین و هولناکترین نوشتههاشون تصویر بوسیدنهای عاشقونه جا نمونه.
شایدم اشتباه میکنم.
شاید فقط منم که یه وقتایی مثل حالا، که فقط منتظر زمان و رسیدن و رد شدنشم، که لحظه دیدن اون روی مقدر به تقدیر زندگی برام رسیده و ظرف زمان تلاشهام سراومده، میخوام دربهدر بگردم دنبال دونفری که تنها نیستن، که یا کنار همن یا برای داشتن هم میجنگن، که زندگی رو تو ثانیههاشون حس کنم و زنده بشم.
شاید فقط من دیوونه شدم.
-
کسی هست؟
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هشتم - گوپ گوپ
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هفتم - و بالاخره رسیدن
-
در مسیر مرنجاب - قسمت ششم
-
در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))
-
در مسیر مرنجاب - قسمت چهارم - به همهی آنهایی که در آغاز راهاند..
-
در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونیها
-
در مسیر مرنجاب - قسمت دوم - و سفری که مزین شد به بهترین رفیق :)
-
در مسیر مرنجاب - قسمت اول - و منی که به راحتی فراموش نمیکنم..
-
به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..