میدونی آدما ذاتا به خاطر تمایلات درونیشون از دیدن دوتا عاشق لذت میبرن. از کنار هم بودنا و خوشیها و بهم رسیدناشون، از دیوونهبازیاشون. خیلی سخته یه آدم پیدا کنی که از دیدن دوتا عاشق حس بدی پیدا کنه. شاید به خاطر شکستهای متعددی که تو زندگی اطرافیانمون دیدیم، یا شاید هم به خاطر کمبودهای زندگی خودمون، حس خوب عاشق شدنهامون رو عمیقا از آدمای اطرافمون میخوایم و با تمام وجود که نه ولی بیاغراق با یه بخش عظیم از وجودمون خواستار خوب موندن حالشونیم. شاید به خاطر همین نویسندهها، حتی تو رمانهای جناییشون، رگههایی از تعلق خاطر دو نفر رو میگنجونن، یا فیلمنامه نویسها حتما حواسشون هست تو خشنترین و هولناکترین نوشتههاشون تصویر بوسیدنهای عاشقونه جا نمونه.
شایدم اشتباه میکنم.
شاید فقط منم که یه وقتایی مثل حالا، که فقط منتظر زمان و رسیدن و رد شدنشم، که لحظه دیدن اون روی مقدر به تقدیر زندگی برام رسیده و ظرف زمان تلاشهام سراومده، میخوام دربهدر بگردم دنبال دونفری که تنها نیستن، که یا کنار همن یا برای داشتن هم میجنگن، که زندگی رو تو ثانیههاشون حس کنم و زنده بشم.
شاید فقط من دیوونه شدم.
دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
۰۰:۰۰
کوله به دوشیها..
آخرینها
-
کسی هست؟
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هشتم - گوپ گوپ
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هفتم - و بالاخره رسیدن
-
در مسیر مرنجاب - قسمت ششم
-
در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))
-
در مسیر مرنجاب - قسمت چهارم - به همهی آنهایی که در آغاز راهاند..
-
در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونیها
-
در مسیر مرنجاب - قسمت دوم - و سفری که مزین شد به بهترین رفیق :)
-
در مسیر مرنجاب - قسمت اول - و منی که به راحتی فراموش نمیکنم..
-
به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..
بایگانی