چالش الی بهونهای شد تا بعد از مدتها برات بنویسم. اونم دقیقا تو لحظههایی که پر از تشویش و نگرانیم. هیراد عزیزم؛ کاش بودی و این لحظههای استیصال رو کنارم میگذروندی. کاش بودی و لحظه لحظه نگرانیهام از این که انتخاب درستی میکنم یا نه، راه درستی رو طی میکنم یا نه، وَ همه نگرانیهام برای کافی نبودنم رو میدیدی. درست نمیدونم تو چه سن و سالی قراره این شبنوشتها رو بخونی. ولی آرزو میکنم در آستانه بیست سالگی، وقتی آخرین لحظههای دهه دوم زندگیت رو میگذرونی، سری به این نوشتهها بزنی. حالا میتونم بگم سالهاست فکر تو و بچههای همسن تو، تمام زندگی، راه و تصمیمهایی که گرفتم رو در بر گرفته. میتونم بگم سالهاست برای کوچکترین انتخابهای زندگیم مثل لباس خریدن و ورزش کردن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و هر چیزی که فکرش رو بکنی هم، این تو بودی که تو ذهنم بودی. تو و همهی اون بچهها. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کردن با تو و فکرت، بعد از هزار بار رفتن و زمین خوردن و پاشدن و ادامه دادن، بعد از هزارتا فکری که هرلحظه فقط با شرط بهتر و باکیفیتتر شدن، در حال تغییره، متوقف شدم. میترسم هیراد. اینجا، تو آستانهی بیستسالگی، غرق شدم تو کوانتوم و الکترومغناطیس و ترمودینامیک، تو فیلمایی که قبل این ندیدم، تو کتابایی که باید بخونم و هنوز نخوندم، تو تلاش برای رفتنی که اصلا نمیدونم درست هست یا نه. غرق شدم و حس میکنم روز به روز دارم ازت دورتر و دورتر میشم. غرق شدم و میترسم از نبودنت، میترسم از آیندهای که شلوغیاش، تو رو ازم دورتر و دورتر کنه، میترسم از ندونستنام. میترسم از همه لحظههایی که صرف حماقتهای این موجود دوپا -خودم- میشه. میترسم و معلقم. وسط درست و نادرست کارام، تصمیمام، انتخابام..
میترسم و بیشتر از همیشه سردی تنهایی رو حس میکنم. این روزایی که به سفر میگذره، فقط هست تا کمی دورم کنه، کمی مفید دورم کنه. ولی تو بدون که هرچقدر از بیرون دست و پا میزنم و گرمم، این تو قلبم داره یخ میزنه از همه چی...
نیستی ولی میخواستم اسم داشته باشی چون باهات حرف دارم، حرف دارم به اندازه همه این ثانیههایی که باید میبودی و نبودی. جبر جغرافیا، روزگار عجیب، سرنوشت، کوتاهی من و تو یا هرچیز دیگهای که دلیلش هست، مهم نیست. مهم اینه نیستی و به اندازه همه این ثانیههای نبودنت باهات حرف دارم.
میخوام بهت بگم ایبک، مثل ایران. مهم نیست کلمهای با این تلفظ داریم تو فرهنگ لغت یا نداریم که نداریم هم، مهم اینه از این لحظه به بعد، ایبک رو تعریف میکنم تو. تو نه ماه تمامی، نه بُتم. تو هلال ماه اول ماهی. همون که باید چشامو ریز کنم تا ببینمش، همون که هر کسی شانس یافتنش رو تو اون نارنجی دم افق غروب، پیدا نمیکنه. همون که برا دیدن و پیدا کردنش باید از یه عالمه آدم آدرس بگیرم. وَ کی میتونه ازم خرده بگیره و بگه نمیتونم قرارداد کلمهها و معنیا و تلفظاشون رو تغییر بدم؟
هیچ کسِ هیچ کس.
از این لحظه به بعد، یعنی از ساعت ۲۲:۴۱ دوشنبه، ۲۲ مرداد ۹۷، ایبک یعنی تو.
یعنی هلال ماه نو
-
کسی هست؟
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هشتم - گوپ گوپ
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هفتم - و بالاخره رسیدن
-
در مسیر مرنجاب - قسمت ششم
-
در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))
-
در مسیر مرنجاب - قسمت چهارم - به همهی آنهایی که در آغاز راهاند..
-
در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونیها
-
در مسیر مرنجاب - قسمت دوم - و سفری که مزین شد به بهترین رفیق :)
-
در مسیر مرنجاب - قسمت اول - و منی که به راحتی فراموش نمیکنم..
-
به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..