دیشب نزدیک ساعت دو و نیم از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. هی غلت زدم، هی فکر کردم، بالشت رو برگردوندم، غلت زدم، پیرهنمو دراوردم، فایده نداشت که نداشت. دیگه اشکم داشت درمیومد که نزدیکای پنج خوابم برد. مامان ساعت شش اومد بیدارم کرد که برم دانشگاه، بهش گفتم دیرتر میرم و دوباره خوابم برد. دیشب که از خواب بیدار شده بودم، صدای بارون و بوی خاک نمدار، اتاق رو برداشته بود. بی پیرهن زیر پتو مچاله شده بودم و نمیدونستم حس خوب داشته باشم از این اولین بارون پاییزی، یا غمم بگیره که انقد زود بیدار شدم!
صبح که بیدار شدم، حال اتاق توصیفناشدنی بود. هنوز بارون میومد و سردم شده بود و یه خنکای عحیبی تو اتاق بود. یه ساعت تو جا موندم و تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و از این حس خوب اتاقم نهایت استفاده رو ببرم. پاشدم لباس تنم کردم، سوییشرت و جورابم و پوشیدم و یه شال پیچیدم دور سرم، چایی گذاشتم و نشستم پای کارام.
حالا هم یه سری از تمرینامو نوشتم و اومدم پاور ارائهمو درست کنم. اگه برسم امروز همه کارامو انجام بدم خیلی خودمو دوست میدارم.
پ.ن: همایون داره کنار گوشم چه چهه میزنه، گنجشکا از اونور آواز میخونن و اشکال نداره پنجرهی باز، یعنی کلی صدای اضافه و مزاحم تردد ماشینا و آدما. مهم اینه هوا خوبه، گنجشکا میخونن..