علاقه عجیبی به خوابیدن پیدا کردم. اونم منی که وقتی بیدار میشم و خوابم با همون ساعتای اندک تکمیل شده، به سختی دوباره خوابم میبره. به سختی یعنی با حداقل دو ساعت غلتیدن تو جا.
آره، بعد از ۵ به سختی خوابیدم و کلاس ساعت ۹ و کلاس بعدیشو نرفتم. الانم مصرانه تو تخت دراز کشیدم و چشمام و بدنم هیچجوره نمیتونن حالیم کنن که دیگه حالشون داره از خوابیدن بهم میخوره. انگار که دارن شکنجه میشن ولی یه چیزی، نمیدونم کجای من، سرمو چسبونده به متکا و قصد بیخیال شدن رو هم نداره.
امروز جلسه پایاعه. باید دوتا ایدهمون رو نهایی کنیم و براش پاورپوینت و گزارش بنویسیم. دیروز جلسه نداشتیم چون من هیچ جوره راضی نشدم یکشنبهها رو از خودم بگیرم و فضای خستگیمو مبتذل کنم.
مثل تماشاچی نشستم و به گذشتن ثانیهها نگاه میکنم. به نظر میاد فعالیتهای خوبی هم دارم اما چیزی که برام واضحه اینه که فقط داره حوصلهم سر نمیره! اونم البته اگه خیلی سطحی به حوصله سررفتن نگاه کنیم و متناسب بدونیمش با مشغول بودن..
میدونی با این که هیچی برام مهم نیست، ولی باز میخوام تلاش کنم اون فضایی رو برا خودم فراهم کنم که ازش لذت میبردم. شاید دارم تلاش میکنم حال مغزمو خوب کنم. شاید دلم میخواد یادش بیارم زندگی چقدر یه جاهایی براش لذتبخش میشد. حتی با همین شنیدن گلنار سر صبونه. اینه که احتمالا الان از جا پا میشم و میرم دوش میگیرم و صبونه و بعدش میرم دانشگاه. سر کلاس رضاخانی..