به الی میگم حالم خوبه و نگران نباش و واقعا هم حالم خوبه اون موقع. کارآفرینی و آشنا شدنم با آدمای جدید، واقعا هم حالمو بهتر کرده. خیلی قویتر از اون قرصای خوابآور که احساس تهوع بهم میده. ولی محیط خونه به شدت مخربه، مخرب همهی حالای خوبم، مخرب همه حس زندگیای که این روزا دارم با چنگ و دندون به دستش میارم و انگاری همه چی از اون لحظه که میرسم خونه دود میشه میره هوا.
امروز باید میرفتم پیش دکتر تا داروهامو چک کنه ولی ترجیح دادم بمونم خونه و به کارام برسم و اونو بذارم برا سهشنبه. حالا نشستم رو تخت، پتو رو پیچیدم دورم، سینهم عجیب سنگینی میکنه. به اتاق شلوغ و همیشه بهم ریختهم نگاه میکنم و هیچ انگیزهای برای تمیز کردنش ندارم. انگار همه بدنم سر شده. دلم میخواد همینطور بشینم و فقط به یه نقطه خیره شم و صدای موسیقی هیچ وقت قطع نشه. فکر میکنم به تشخیص دکتر مبنی بر بستری شدنم و حسرت میخورم که چرا تابستون نیست، چرا انقدر کار ریخته سرم که نمیتونم موقعیت به این خوبی برا تنهایی رو غنیمت بشمرم و ازش استفاده کنم.
تو سرم یه سکوت بزرگه...