تو تمام مسیر، جیسون لعنتی از ماه قشنگش حرف میزد و من ذرهای توان نداشتم تا ازش غافل شم. وقتی از در ایستگاه مترو اومدم بیرون، یعنی حدودا ساعت ۹ و نیم شب، قشنگترین صحنهی ممکن رو دیدم. ماهِ نصفه نیمهی هفتهی سوم، که تو ارتفاع کم، بزرگتر و پرنورتر میدرخشید. جیسون تو گوشم میخوند و من رو ابرا بودم. نمیتونم بنویسم، ولی حسم حسِ لعنتی بودن بود. حسِ این که چرا انقد دردناکی در عین زیبایی و تمام راه غرق شدم و چشمم دنبال ماه، گشت.
روز به روز با مامانم غریبهتر میشم و حسام نسبت بهش کمتر و کمتر میشه و این فقط به خاطر رفتار خودشه. دلم نمیخواد هیچ تلاشی بکنم در راستای برگشتن این حسه، چون از نظر من حق باهاش نیست و داره نسخه خودش رو برا منم میپیچه. چیزی که من همه جای زندگیم ازش دوری کردم. و این یعنی شکاف بیشتر و بیشتر بینمون.
امروز جلسه انتخاب دوتا ایده اصلیمون با تیم کارآفرینی دانشگاه هم بود و دوتا از ایدههای من به تایید نهایی رسید. که البته یکیش با یکی از بچهها یکی بود. نزدیک ۴ ساعت حرف زدیم و تو سر و کله هم زدیم و همه چی خیلی عالی بود و اتفاق رضایت بخش امروز هم همین بود.
و در اخر هم این که، من رضاخانی رو عاشقم. تموم. درس دادنش بینظیره.
پ.ن: هنوز به صورت کامل از تلگرام عزیمت نکردم. یعنی چی؟ یعنی هنوز آهنگام، صداهام و پادکستام رو منتقل نکردم. و همیشه همین سختترین کاره. ولی خب راه حل فعلا اینه که، اون سیم کارتم که نت داره رو بذارم تو تبلت و گوشیم بینت باشه و فقط به عنوان player ازش استفاده کنم.
پ.ن تر: چرا این قبلی رو نوشتم؟ چون دلم میخواد همه چیو بنویسم!