روزی که برای اولینبار ببینمت، قطعا داستانهای زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا میکنم و از خدا میخوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک میکنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درستترین کارهایی که یاد گرفتم در بهموقعترین زمانهای ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظهی ثانیههای ترس و هیجان، حس لحظه به لحظهی غمها و ناراحتیها، و حس لحظه به لحظهی شعلهور شدن حس عشق و دوستداشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظههایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همهی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبهروم میدرخشن. من این روزها رو و این حسها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم میزنم.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۶
راستش رو بخوای من دلم نمیخواد اَبَرانسان یا اَبَردختری چیزی باشم. اینی هم که الان میبینی یه نقابِ مجبوریه. از اون نقابا که خودت با دستای خودت و به زور میزنی رو صورت لحظههات، تا بتونی گذر کنی. تا بتونی پشت سر بذاری همهی این لحظهها رو. وگرنه خب، کی بهتر از خودم میدونه چه غوغاییه پشت همین نقاب؟ شاید بگی اصلا ابرانسان بودن یعنی همین زره جنگی پوشیدن و نقاب زدن رو همهی ضعفها و کماوردنا و رفتن به جنگ مشکلات، باشه قبول، ولی میخوام بگم از همینم خستم. اون وقتی که تصمیم گرفتم نقاب قوی بودن رو بزنم و برم تو دل این سختیا، با امید رفتم. با امید روزی که بتونم آدمارو همراه کنم و لازم نباشه همیشه این ضعفا رو برا خودم نگه دارم. که پیدا کنم آدمی رو که تو همهی این لحظهها، مقوی یا لااقل پذیرندهی همهی ضعفهام باشه، که حل شه توم و من با خودم، با خودی که هم ضعفداره و هم قدرت بجنگم. نه خودی که نقاب میزنه. میدونی چی میگم؟ میخوام بگم دلم میخواد ضعفهام رو نپوشونم، دلم میخواد یه بار بشینم کنار و بذارم یکی دیگه برام برنامه سفر بریزه و کارهاش رو برام هماهنگ کنه، که لازم نباشه خودم با هرکسی حرف بزنم و کلییی بگردم دنبال راهی که برا دختر تنها امن باشه. که دلم میخواد همزمان نگران هماهنگیها و اجرا و محتوای زندگیم نباشم. که لااقل یه جاهایی همه کارهی زندگیم نباشم. عجیبه نه؟ نه نیست. همه فک میکنن مستقل شدن یعنی نداشتن بقیه، یعنی علاقه نداشتن به بودن بقیه ولی مستقل بودن، یعنی لنگِ بقیه نبودن، یعنی وابستهی بقیه نبودن. یعنی بودن بقیه و پذیرش دوطرفهی این موضوع که :« ببین حواست باشه، فک نکن میتونی با کمک بهش سرش منت بذاری، خودشم از پسِ این کار بر میاد.» که :« ببین توام حواست باشه، نباید وابسته بشی، باید بدونی بالاخره ممکنه یه روزی این آدم رو نداشته باشی، حواست باشه که تو نیازمند نیستی و خودت توانایی انجام این کار رو داری.» مستقل بودن یعنی اعتماد داشتن به خودت. فقط همین. که برا هرکاری آویزون بقیه نباشی. که نذاری از آویزون بودنت برای خواستههای خودشون سواستفاده کنن.
الان هستن این آدما، مامان، آقای نیلفروشان، استاد و.. ولی دورن، سرشون شلوغه، برا من نیستن. البته مامان خیلی هست ولی خب، خیلیم کمه..
اون روزی که تصمیمگرفتم رو همهی محدودیتهای دخترونه اونم تو یه خانواده مذهبی سنتی پا بذارم، روزی بود که میخواستم به مامانم بگم نگاه کن، من خودم از پس خودم بر میام. خودم میتونم خرجم رو دربیارم، میتونم از خودم مراقبت کنم، میتونم کارامو خودم انجام بدم. فک نکن چون نیازهای بقام رو فراهم میکنی میتونی محدودم کنی. که میخواستم بهش نشون بدم اگه من اینجام و تو این خونه موندم، نه به خاطر پول و غذا و لباسه، که به خاطر محبتیه که بینمون وجود داره. به خاطر عشقی که نمیخوام خودمو ازش محروم کنم و ایضا شما رو هم از عشق خودم. سالها طول کشید ولی مامانم بالاخره پذیرفت. با تمام وجودش پذیرفت. پذیرفت من یه دختر مستقل از خونهم درحالی که عاااشق خانوادهمم. که هیچی تو دنیا برام مهمتر از خوب بودن حالشون نیست. میدونی هیراد، من سالها به خاطر چیزی جنگیدم که حق مسلم زندگی هر انسانی بود. سالها به خاطر استقلالی با خانوادهم جنگیدم که خودشون باید در خلال تربیتشون بهم میدادن. میدونی؟ من ناخواستهی اونا مستقل شدم. از دل شرایطی که وجود داشت. استقلالی که خودشون باعثش شده بودن اما نمیتونستن بپذیرنش. و من موازی با تهنشین کردن این مفهوم برای خانوادهم، برای مستقل شدن از یه پسر جنگیدم. که این بار به خودم نشون بدم و بگم نگاه، بدون اونم میتونی. و حالا که اینو فهمیدی، بهت اجازهی داشتنش رو میدم. ولی دیگه حس میکنم بسه دیگه. بس نیست؟ حالا همهمون فهمیدیم. و میخوام به آغوش جامعه برگردم. میدونی پسر، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو همهی لحظهها، مطمئن باشی در عین توانایی و استقلالت، منو کنار خودت داری. که هیچ وقت این ذهن مسموم جامعه که کلی سال از زندگیم رو گذاشتم تا فقط خانوادهی خودم رو ازش پاک کنم، گریبانگیر تو نشه. من قول میدم که نه فقط به خودم، که به همهی آدمایی که دستم بهشون میرسه یاد بدم چطور میتونن بچههای مستقلی تربیت کنن و عاشق باشن. قول میدم هیراد. قول میدم تو نگرانیهای منو تجربه نکنی.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۵
-
کسی هست؟
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هشتم - گوپ گوپ
-
در مسیر مرنجاب - قسمت هفتم - و بالاخره رسیدن
-
در مسیر مرنجاب - قسمت ششم
-
در مسیر مرنجاب - قسمت پنجم - دست از تقلا بردار دختر :))
-
در مسیر مرنجاب - قسمت چهارم - به همهی آنهایی که در آغاز راهاند..
-
در مسیر مرنجاب - قسمت سوم - در ابتدای راه و مهربونیها
-
در مسیر مرنجاب - قسمت دوم - و سفری که مزین شد به بهترین رفیق :)
-
در مسیر مرنجاب - قسمت اول - و منی که به راحتی فراموش نمیکنم..
-
به هیراد - نامه شماره شانزده - شعرهایم برای تو..