من اندوهگین نیستم
من اندوه جهانم
در سینهام سرزمینیست که میگرید..
غاده السمان
من اندوهگین نیستم
من اندوه جهانم
در سینهام سرزمینیست که میگرید..
غاده السمان
چون که از این به بعد اینجا مینویسم...
Thedreambeliever.ir
با گوشی اومدم، لینک نمیشد.. تو همین بیان خودمونه...
قبل از هرکاری، به محض زمین گذاشتن وسایل رفتم دنبال هیزم و هرچقدر که میتونستم جمع کردم. بعدشم زیر انداز انداختم و همه وسایلم رو از تو کوله گذاشتم بیرون! انگار که خاله بازیه! وضو گرفتم، یه شلوار اضافه کردم و کاپشنم رو پوشیدم و شالگردنم رو پیچیدم دور سرم و شروع به ماساژ دادن پام با دیکلوفناک کردم.
داشتم از خستگی شهید میشدم و دیگه نه گرسنگی میفهمیدم و نه لذت از کویر و تنهایی و.. فقط دلم میخواست از بدندرد خلاص شم و خستگیم در بره.
به خاطر کم بودن مسیری که تو دل کویر طی کرده بودم، به جای بکری نرسیده بودم و صدای موتورای مسابقهای که تو تاریکی گاز میدادن و آفرودهایی که درحال گردش بودن میومد و خیلی ناراحت بودم. بعد از انجام همهی کارا و نمازخوندن آماده خواب شدم و رفتم تو کیسه خواب ولی یه ترس ناشناختهای داشتم. نمیدونم، اون لحظه ترس نبود. فقط آرامش نداشتن بود. رفتم سراغ تبلتم. تنها چیزی که میتونست آرومم کنه شنیدن سورههای مورد علاقهم با صدای استاد شاطری بود. یه لحظه فکر نداشتنش مثل برق از کلهم گذشت. اصلا یادم نبود کجای تلگرام دارمش و حتی نمیدونستم دانلود شده دارمش یا نه. نمیتونستم سرچ کنم چون vpn که هیچی، نتم نداشتم (که البته منطقیه وسط بیابون). یهو یادم افتاد اوایل اون کانال اولیه سوره انسان رو فرستاده بودم، سریع رفتم سراغشو با دیدن موزیکای زیادی که از اونجا دانلود شده داشتم امیدوار شدم به داشتنش که.. چشمتون روز بد نبینه. اونو دو سه تا آهنگ دورش دان نشده بود. با کمال ناامیدی زدم روشو اومدم بیرون که جاهای دیگه رو بگردم که یهو شروع به خوندن کرد! باورم نمیشد. به گوشام اعتماد نکردم و سریع رفتم توش و چندثانیه آخرش جلو چشم خودم دانلود شد! نه تنها بدون vpn که بدون نت! یه لبخند عمیییق نشست رو لبم. لبخند ناشی از تنها نبودنم، و نگاه کردن و همیشه بودنش. کلی حالم خوب شده بود و حالا شاطری هم با صدا و لحن آسمونیش داشت حرفای سکوت رو برام تکرار میکرد و من سرمو بردم تو کیسه خواب که چند لحظه بعد از فاصلهی خیلی دوری صدای سگ شنیدم. به طور کلی با سگا مشکلی نداشتم ولی هیچ ایدهای هم نداشتم این سگا چقدر وحشین، و چقدر رو بقیه حساسن. خودمو آروم کردم که دورن و اینجا نمیان و دوباره سعی کردم چشم رو هم بذارم و بخوابم که صداهاشون نزدیک و نزدیکتر شد و هی به تعدادشون هم اضافه میشد. فک کنم ۴-۵ تا سگ بودن که داشتن اطراف پرسه میزدن و هی صداهاشون نزدیک میشد که ناخودآگاه سرمو اوردم بیرون که ببینم حالا واقعا چیزی میبینم اطراف یا فقط صداشونه که سرمو برگردوندم و چشمتون روز بد نبینه! یه سگ گنده تو هیبت گرگ شاید تو فاصله دو متریم و دقیقا اونور تپهای که من اینورش خوابیده بود وایساده بود و اطراف رو میپایید...
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
رو همون تخت سر راه نشستم و کولهم رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظههای آخر حضورش بالای افق رو سپری میکرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم میکردن که بالاخره یکیشون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟
قیافههاشون خندهدار و بامزه شده بود :) یکم حرف زدیم و من رفتم که به مامان زنگ بزنم و بگم به جایی که میخوام بخوابم رسیدم. آخرین بار میدونست دارم تو شهر رو میگردم و هنوز جایی برای خواب ندارم و حالا باید بهش زنگ میزدم و اطلاع میدادم که من دیگه دست از گشتن برداشتم و رسیدم به جایی که میخوام اتراق کنم! و البته تاکید میکردم اینجا آنتن ضعیفه و یه وقت اگه زنگ زد و برنداشتم نگران نشه. نمیتونستم هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی میشد همهی حقیقت رو هم نگفت (اونم برا یه مدت کوتاه، تا وقتی که از این شرایط بیرون بیام و اسباب نگرانیش فراهم نشه)! مثلا من رسیده بودم به محل اتراقم ولی این که اینجا لزوما یه سقفی بالاسرم باشه نبود. و این که واقعا چرخزدنام تموم شده بود، ولی تو کویر و نه تو شهر! بعدشم به پدرخونده زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم که پیادهرویهام تموم شده و به مقصد رسیدم و البته بابت مامان هم باهاش هماهنگ کردم و گفتم شاید اگه من آنتن نداشته باشم به شما زنگ بزنه حواستون باشه که من کویر نیستم!
خلاصه که بعد از تقریبا یه ربع موندن تو کمپ و سر و سامون دادن به خودم و اوضاع از اون دوتا پسرا خدافظی کردم و فقط بهشون اطلاع دادم که همین اطرافم و کلی سفارش کردن که مواظب باشم گم نشم!
رفتم و رفتم و تقریبا ۳۰۰-۴۰۰ متر از کمپ دور شده بودم ولی هنوز چراغاشون رو میدیدم که در نهایت پشت یه تپه از شن متوقف شدم و آماده شدم برای مهیای وسایل اتراق کردن!
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش میرفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگهی کولهم رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردیای که مینویسم سریع هماندازهی اون یکی بند، گره زدمش و پیادهروی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ میزنه نگران نشه. هر چند وقت به چند وقت یه سری شماره الکی میگرفتم که مطمئن باشم اون یه خط آنتن، جواب تماس دریافتی رو میده و بعد به راهم ادامه میدادم. ساعت نزدیکای ۶ بود و دیگه باید نزدیک اون جایی میبودم که مقصد نهاییم بود که یه چالش جدید جلو پام قرار گرفت! از باد و بارونِ یک ساعت گذشته، یه بخش طولانی از مسیر گلهای روونی بود که کفشم کاملا توش فرو میرفت و راه رفتن رو نفسگیر کرده بود. واقعا خسته شده بودم. باتومام رو بالا گرفتم و اون تیکه رو گذروندم و رسیدم به پیچی که با گذشتن ازش چراغای کمپ مدنظر مشخص میشد. اون لحظههای آخر دیگه اصلا نمیدونستم که چطوری دارم قدم از قدم بر میدارم. همین طور پیش میرفتم و با قدرت باتومها رو به زمین میزدم تا کمی و فقط کمی، این وزنی که رو دوشم بود رو به اون منتقل کنم. قرار بود برسم به کمپ و به اونا اطلاع بدم که میخوام نزدیکیهاشون اتراق کنم. اول قرار بود مسیر رو ادامه بدم تا برسم به اولین تپههای رملی که تو فاصله تقریبا یک کیلومتری کمپ بود، ولی من دیگه واقعااا جون نداشتم و پام به شدت اذیتم میکرد. کما این که نزدیک غروب بود و به تاریکی میخوردم تو راه که دیگه بیخیال شدم و به همون حوالی اونجا رضایت دادم.
وقتی رسیدم، دوتا پسر جوون تو اتاق مدیریت بودن که با دیدن من و بند و بساطم چشاشون از تعجب گرد شده بود که، دستمو اوردم بالا و گفتم یه دقیقه، فقط یه دقیقه صبر کنید بشینم، میگم براتون..
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
با فکر این که پنجشنبه قراره راه بیوفتم، وسایل اصلیم رو تو کوله گذاشته بودم و فقط یه سری چیزای جزیی مونده بود که البته مامان نباید متوجه خریدنش میشد. یه چیزایی مثل الکل و گازِ پیکنیکِ کوچولوم و.. میدونست دارم میرم کاشان اما کویر؟ تنها؟ اونم شب؟ نه اصلا راه نداشت قبل از رفتن بهش بگم دارم کجا میرم و حتی کیسهخوابم رو به جای وصل کردن به بیرون کوله، گذاشتمش داخل. و بالاخره راهی شدم.
اتوبوس همیشه جزو قشنگترین قسمتهای سفره. اتوبوسِ ارزون و vip کاشان هم حسابی لذت سفر رو چندین برابر کرد. شب قبلش دیر خوابیده بودم و یه نیم ساعتی رو تو اتوبوس خوابیدم و بعدش انجام کارهای هیجانانگیزمون شروع شد. سید موسی و زندگی عجیبش تا بخشی از راه همراهیم کرد و بعدش هم وویسهای امین از کارگاهِ دکتر صاحبی که حسابی ذهنم رو مشغول و اکتیو کرد. حوالی ساعت ده و نیم بود که به قم رسیده بودیم تازه. شلوغی جادهی بهشتزهرا تو تهران که ناشی از حضور مردم کنار عزیزاشون برای جمعهی آخر سال بود، تقریبا یه ساعتی به سفرم اضافه کرد. این تو اتوبوس بودن برای من که به شخصه نه تنها اذیتی نبود که خیلیم جذاب و بهدرد بخور بود ولی فکر این که آقاگل اونور معطل منه و منتظر مونده کلافهم میکرد. البته خیالم راحت بود که قطعا یه کتابی چیزی کنارش هست و نمیذاره این زمانا به بطالت بگذره ولی خب دلمم نمیخواست منتظر باشه.
ساعت حوالی یازده و نیم بود که اتوبوس کنار پارک شهید مدنی (همونجایی که بهم آدرس داده بود) نگه داشت و من داشتم کنار ماشین کوله سنگینم رو سر و سامون میدادم که یهو کنارم ظاهر شد :)
تا حوالی ساعت ۲ پیشش بودم و رفتیم باغ فین و بعد از چرخزدن و کمی کتاب خوندن، راه افتادیم سمت خونههای تاریخی و تو اون فرصت کم فقط تونستیم خونهی فوقالعاده زیبای طباطباییها رو تو اون هوای گرفتهی ابری که حالا بستر یه بارونِ ریزِ بهاری شده بود، ببینیم. من باید زودتر به ابتدای جاده کویر میرسیدم و پیادهرویم رو شروع میکردم تا قبل از تاریکی به مقصدی که میخواستم برسم. این شد که بعد از خریدهای من، آقاگل تا آران بردم و به اصرار زیاد اول جادهی عباسپور که یه جاده مستقیم به سمت کویر بود پیادهم کرد و رفت. ساعت ۳ بعد ظهر، یه روزِ تعطیل، تو مرز تموم شدن شهر وَ البته همراه با بارونی که قصد قطع شدن نداشت؛ در حالی که خودمم از حرف خودم مطمئن نبودم با اطمینان راهیش کردم و خیالش رو راحت که : بابا جاده مستقیمه دیگه، یه ماشین میگیرم میرم تا اول کویر و بعدشم پیاده :) خیالت تخت!
من خبر نداشتم چقدر اطراف جایی که شب قصد اتراق کردن رو داشتم آدم و امکانات رفاهی و .. بود و ناچار باید آب هم با خودم میبردم و این سختترین قسمت ماجرا بود. ۲تا بطری یک و نیم لیتری، به تنهایی ۳ کیلو به بارم اضافه کرده بود و کولهم فوقالعاده سنگین بود. کاوری که داشتم رو کشیدم روش و شروع کردم به نمنم پیاده رفتن به سمت کویر، با این امید که بتونم ماشین گیر بیارم و این مسیر هم به پیادهرویم اضافه نشه.
جمعه ۲۴م اسفند ۱۳۹۷
ساعت ۱۵
مدتها بود که دلم میخواست تنها بزنم به کویر. سکوت و آرامش و عظمت کویر، با اون آسمون دلبرش بدجوری دل و دینم رو برده بود و حس میکردم باااید یه بار تنها تجربهش کنم. هیچ ایدهای نداشتم که کجا و چگونه، و البته با چه سطح امنیتی میتونم این کار رو انجام بدم و این شد که رفتم سراغ پدرخونده. نزدیک ۱۶-۱۷ سال رفت و آمد تو کویرای ایران و ۶-۷ سال تور رصدی بردن حالا اونو تبدیل کرده بود به بهترین راهنمایی که میتونستم برم سراغش و خب شخصیت و مدل فوقالعادهش در مواجهه با کلهشقیهای من، ما رو برد به این سمت که بعد از رد و بدل شدن چنتا پیام بهم گفت شما میری مرنجاب و کاراش هم با من. مرنجاب رفتن جذاب بود ولی انجام کارا توسط اون نه. ازش خواستم یادم بده اون کارا رو تا خودم راه بیوفتم و با کمال میل پذیرفت. دو سه روز قبل از سفر نقشه تمام و کمال راه رو برام نوشت، از نقشه لوکیشنهای ضروری عکس انداخت و حتی پیدا کردنشون رو نقشه رو به خودم محول کرد و من با یه روز تاخیر نسبت به برنامهای که چیده بودم (به خاطر شرایط بد آب و هوایی)، راهی کاشان شدم.
#ادامه_دارد
روزی که برای اولینبار ببینمت، قطعا داستانهای زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا میکنم و از خدا میخوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک میکنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درستترین کارهایی که یاد گرفتم در بهموقعترین زمانهای ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظهی ثانیههای ترس و هیجان، حس لحظه به لحظهی غمها و ناراحتیها، و حس لحظه به لحظهی شعلهور شدن حس عشق و دوستداشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظههایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همهی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبهروم میدرخشن. من این روزها رو و این حسها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم میزنم.
#نامههاییبههیراد
#نامهشماره۱۶