به دلبر - نامه شماره هشت - هم‌سفر..

داشتم به تو فکر می‌کردم. صب یادمه بعد از مدت‌ها اومده بودی تو ذهنم و یه رنگی پاشیده بودی به اون بخش تنهاییام تو آینده. کل روز همه کارامو ریز به ریز لیست می‌کنم تا حتی دو دقیقه‌های بی‌کاری رو هم از دست ندم. هدفون مدام رو گوشمه. موقع انجام کارا اینائودی می‌نوازه و وقتی دارم راه می‌رم، غذا می‌خورم و تو مترو نشستم، گوشم یا مهمونِ کتابامه، یا سخنرانی‌ها و یا قرآن و دعای اول صبح. انقدری کار دارم که حتی به ذهنم نمیاد که می‌تونم بهت فکر کنم. راستش رو بخوای، از وقتی با خودم روبه‌رو شدم و دیدم واقعا آدم‌ِ جفت‌پذیری نیستم، سعی کردم حتی فکرت رو هم از ذهنم بیرون کنم. در حدی که راستش رو بخوای یادم میره دیگه تصورت کنم. یا شاید هم به خاطر اینه که دیگه مدت‌هاست که هیچ تصوری ازت ندارم.

موقع برگشت به خونه، وقتی از مترو پیاده میشم، زمانیه که موسیقی باکلام گوش میدم. قطره قطره بارون، یه تصویر محوی از صبح رو تو خاطرم تداعی کرد. که دلبری می‌کردی تو تصوراتم. ولی هرچی که فکر کردم یادم نیومد چجوری بودی که دوباره تونسته بودی ذهنم رو درگیر خودت کنی. هرقدر کم. هر قدر کوتاه و محو.. 

یادم نیومد و سعی کردم مستقل از هرچیزی، بی‌توجه به همه چی دوباره از نو بسازمت تو ذهنم. داشتم فکر می‌کردم، که اگه اگه اگه، اگه یه روزی قرار بود بیای، اولین چیزی که ازت می‌خوام خداته، دومیش داشتن معنی و هدف تو زندگیت و سومی و اخریش، همیشه هم‌سفر بودنه. یه جوری که تو چشمات نگاه کنم و با تمام وجود حس کنم که من با تو دنیا رو فتح می‌کنم. که تو چشام نگاه کنی و با تمام وجود حس کنی که با من دنیا رو فتح می‌کنی. که توام‌مثل من لحظه‌ لحظه‌ی این زندگی رو یه سفر ببینی، که پر از چالشه، پر از سختی، پر از مسیرای طولانی و پر از زیبایی، پر از زیبایی.. داشتم فکر می‌کردم که چه قدر خوشبخت می‌شم اگه یه هم‌سفر مثل خودم پیدا کنم. یکی که می‌فهمه مکث و عکس رو تو کوچه‌های قدیمی و وسط خرابه‌ها. یکی که بلده سختی کشیدن رو. یکی که نفس می‌کشه ریسک کردن رو. می‌دونی من قول میدم تا وقتی که یه همسفر این شکلی پیدا نکردم‌، به تنهایی سفر کردنام ادامه بدم. 

آدما تغییر می‌کنن و من بیشتر از همه، اما حالا حس می‌کنم تنها حالتی که من نرم‌ترین میشم، هم‌سفر بودنته.. هم‌سفر بودنت برای کل زندگی. برای همه‌ی سختی‌ها و چالشا و دردا و خنده‌ها و مسیرها و مقصدها..

به دلبر - نامه شماره هفت - معنا یا وسیله..

اگه بخوام این چند وقت اخیر رو با خط‌کشِ میلم به بودن تو، تقسیم‌بندی کنم، زندگی شامل پنج قسمت میشه. قسمت اول اونجایی بود که من دیوانه‌وار بودنت رو می‌خواستم. فکر می‌کردم معنی دارم، خدا دارم، ولی جای خالی بودن تو بدجوری می‌لنگید. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم من به مرضِ همه چیز خواهی دچار بودم. یه کمالگرایی مزخرف. شایدم می‌خواستم تو باشی تا ضعیف بودنا و کم اوردنام رو پنهون کنم. راستش رو بخوای من تواناییِ ذاتیِ بی‌نظیری تو پوشوندن ضعفام از همه دارم و همه‌‌ی همه‌ش رو فقط خودم می‌بینم. بقیه از بیرون یه چیز کم‌نقصِ بعضا ستودنی می‌بینن. ولی فقط خودمو احتمالا خدا می‌دونیم که اون درونِ لعنتی چه غوغاییه. دیوانه‌وار می‌خواستمت و فکر می‌کردم از نبودن عشقه که مثل مرغ سرکنده‌م و آروم و قرار ندارم. اشتباه می‌کردم. من از تحمل خودم به تنهایی خسته شده بودم. دلم می‌خواست تو باشی و حداقل دوتایی باهم این منِ مزخرف رو تحمل کنیم. این ماجرا و دیوونگی‌های من ادامه داشت، تا جایی که سعی کردم یکی رو با هر ویژگی‌ای که داره، بشونم جای تو. تحمل کردن خودم سخت بود و نشدنی، ولی تحمل یکی که تو نبود، سخت‌تر و وحشتناک‌تر از تحمل خودم بود. تا این که این وسطا یکی پیدا شد که دور وایساد و ازم مواظبت کرد. حمایت کرد. حرف زد. من دخترش شدم. اون اومد و من آروم شدم. فرق بودن و نبودنش، فقط فرق این بود که حالا حس می‌کردم یکی رو دارم. کاملا یه فرآیند ذهنی بود. اون ادم انقدر شلوغ پلوغ و پرکار بود که به زور می‌شد دو کلمه باهاش حرف زد. ولی همین فرآیند ذهنی منو آروم کرد. اینجا قسمت دوم بود‌. که دیگه از نبودنت کلافه نبودم. ولی ترجیح میدادم که باشی. ولی حواسم نبود که بین همه‌ی این درگیری‌ها، یه آب باریکه‌ی افسردگی تو وجودم روون شده بود. یه جورایی حواسم نبود که اون لحظه‌ها فقط یه آرامش قبل از طوفانه. تا این که طوفان سر رسید. سر رسید و پدرخونده رو رنجوندم و بهم گفت که منم مثل همه‌م. فکر کردم. فکر کردم و دیدم اصلا دیگه برام اهمیتی نداره که از دست دادمش. نگامو از رو اون برداشتم و بردم رو تک تک آدمای عزیز زندگیم. دیگه هیچ اهمیتی نداشت که هر کدومشون رو نداشته باشم. تو که بی‌اهمیت‌ترین بودی این وسط. اینجا قسمت سوم بود. زندگی برام بی‌معنی‌تر از اونی بود که به این چیزا توجه کنم. ولی خب سمت چپ مغزم فرمان داد که تو الان حالت خوب نیست و این واضحه. این که الان هیچی برات معنی نداره، دلیل بر این نیست که واقعا زندگی همین‌قدر بی‌معنیه. اون آدم، باعث شد آرامش بگیریم. پس برو و بهش بگو که اون حرفا به خاطر درگیری‌های درونیته و انقدر راحت از دستش نده. فقط ازش معذرت‌خواهی کن و عقب بشین تا درست کنیم اوضاع رو. به حرفش گوش کردم. چون این من بودم که ۱۹ سال تمام ذره ذره این منطق رو ساخته بودم. من بودم که تربیتش کرده بودم و می‌دونستم هیچ وقت به ضررم حرف نمی‌زنه. خودم یادش داده بودم. 

به دلبر - نامه شماره شش - دلِ تنگم

میگن اونایی که می‌تونن تنها زندگی کنن و با تنهایی‌شون خوشن، حتما با یکی تو ذهنشون زندگی می‌کنند. می‌خوام بگم راست میگن! من این روزا لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه با تو زندگی می‌کنم. شب وقتی می‌خوام بخوابم، نصفه شب وقتی از خواب بیدار میشم، صبح وقتی پرده کنار زده شده‌ی اتاق نور می‌پاچه تو زندگیم، وقتی هدفون رو گوشمه و آهنگ گوش می‌کنم، یا حتی دیروز سر ارائه. من همه این لحظه‌ها دارمت، تو قلبم، تو ذهنم. ولی بعضی وقتا هم که مجبورم از دژ ذهنم بیرون بیام و دنیای واقعی رو تحمل کنم، بدجوری نبودنت گردو میشه وسط گلوم. اشک پشت چشمام. دیروز وقتی ارائه‌م رو دادم و نشستم، همه‌ش چشمم دنبال تو بود. دنبال تو که پس کوشی؟ کجایی که بپرم بغلت و بگم دیدی تونستم؟ دیدی از پسش بر اومدم؟ چشمام و قلبم و همه سلول سلول تنم دنبالت گشت، ولی پیدا نشدی. پیدا نشدی و همین بود که بعد از کلاس پنچر بودم. که زود از بچه‌ها خدافظی کردم و سرازیر شدم سمت خونه. 

می‌دونی من با دقت همه پسرای اطرافم رو نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم که نکنه یه موقع تو باشی و نفهمم. که نکنه یه موقع نبینمت. ولی امکان نداره. اینا هیچ کدوم تو نیستن. حتی اگه تلاش کنن هم نمی‌تونن بشن. درسته ندیدمت، ولی می‌شناسمت. بیشتر از خودم تو جنس نگاه تو غرق شدم، تو گرمی دستات که آشیونه میشه برای دستای همیشه سردم، تو تخت سینه‌ت که پناه همه حالای خوب و بدمه. می‌دونی دلبر؟ خودمم می‌دونم که اینجاها نیستی. می‌دونم که دو سه سال دیگه باید صبر کنم و اونجایی که باید، اون طوری که باید ببینمت، پیدات کنم، مغزم جرقه بزنه از دیدن همون تصویر ذهنی تو واقعیت و دلم بلرزه. می‌دونم. نمی‌دونم از کجا، ولی می‌دونم. اینه که زیاد اصرار نمی‌کنم به اومدنت تو این موقعیتا. سخته نیستی ولی خوبه. خوبه چون قرار نیست راحت بدستت بیارم، قرار نیست راحت پیدات کنم. خوبه، چون تو اصلا جنس این ادمای اطرافم نیستی. اینا هیچ کدوم تو نیستن دلبر و مطمئنم تو هم هیچ وقت اینجور جاها پیدات نمیشه. من باید جامو عوض کنم که می‌کنم. اینجا فعلا برام خوبه. انقدی که یاد بگیرم، صبور شم، تجربه کنم ولی تغییر می‌کنه جای منم. برنامه دارم براش.

همینه که غمم نیست؛

ولی دلِ تنگم همیشه هست...

به دلبر - نامه شماره پنج - کنج دنجم

پاییز که میشه، بعد از یه ساعتی که شهر سکوت میشه، پرده رو می‌زنم کنار و با پنجره‌ی باز، خنکای این وقت مهر رو سُر میدم تو اتاقم. 

می‌خزم زیر پتو و دلم میخواد به یه قصه، به یه صدای مهربون گوش کنم. سرمو می‌ذارم رو سینه شاسخین و تو رو تصور می‌کنم. می‌دونی؛ خوشحالم که اون برهه وحشتناک نخواستنت رو پشت سر گذاشتم. درسته که نیستی و نبودنت بدجوری سخت می‌گذره، اما سِر شدنم، نخواستنم، نبودنت تو تصوراتم خیلی خیلی دردناک‌تر بود. حالا می‌خوام به هر قیمتی هم که شده، این تصور کردنت رو برا خودم نگه‌ دارم. حتی اگه هیچ وقت نیای. 

پاییز که میشه، شب‌دار که میشم، خنکای پشت پنجره که می‌پیچه لای تنم، با همه نبودنات، من تازه زنده میشم. تازه زندگی میشم..

به دلبر - نامه شماره چهار - بغل

امروز وقتی سر کلاس کسری نشسته بودم و داشت از مخروط نوری می‌گفت، به تو فکر کردم. اون لحظه‌ای که داشت می‌گفت ما همه تو آینده همیم و تو مخروط نوریمون تنهاییم، وقتی داشت از باغرام کوت می‌کرد که می‌گفت ما همه تنهاییم بچه‌ها و تنها می‌میریم، تو همه لحظه‌ها به تو فکر می‌کردم. به اون لحظه‌ای که انقدی چفت تنت شدم، انقدی چفت تنم شدی، که جفتمون تو یه مبدا ایم. تو یه زمان و مکان. میدونی، تازه دارم می‌فهمم بغل چقد مهمه. تازه دارم می‌فهمم بیخود نیست دلامون برا بغل پر می‌کشه. اخه فقط تو همون لحظه‌س که دیگه تنها نیستیم. تو اون لحظه‌س که مخروط نوری‌ِ من و مخروط نوریِ تو معنی نداره و تو یه مخروطیم. اونجا لحظه‌ایه که چشم من هرچی که تو می‌بینی رو تو همون زمان و همون مکان می‌بینه و چشم تو هم. می‌دونی، اونجاس که واقعنی یکی میشیم‌. اونجایی که حتی به اندازه میلیاردم ثانیه هم تو آینده هم نیستیم. دقیقا کنار همیم. چفت شده. می‌فهمی چی میگم؟ 

بیا بفهم بغل چقدر مهمه. بیا و ببین چقدر تنهام..

به دلبر - نامه شماره سه - حتی خودم..

این روزها، عمیقا تو را نمی‌خواهم. راستش را بخواهی، هیچ کس در دایره‌ی خواستنی‌هایم قرار نمی‌گیرد. هیچ کس و هیچ چیز؛ حتی خودم. این که بیایی یا نیایی، بخوانی یا نخوانی، باشی یا نباشی را نمی‌دانم. اما خوب می‌دانم که رسیده‌ایم به زمانی که اگر من، منِ این روزها بمانم، تو باید حضرت فیل باشی تا بتوانی در این حرارت بالای ذوب کننده‌ی بی‌اهمیتی اطرافم دوام بیاوری. این روزها من یک حجمِ پر از آبِ اشغال‌کننده‌ی فضا-زمان، وَ یک مصرف‌کننده‌ی بی‌مصرفِ غذا، وَ یک تولید‌کننده‌ی بی‌‌زندگیِ کربن دی‌اکسید هستم. درست نمی‌دانم کِی، چگونه، وَ چرا به این لِوِل از بی‌خاصیتی رسیدم، اما می‌دانم که رسیده‌ام. درست هیچ چیز نمی‌خواهم. خوابیدن، نشستن، راه رفتن، دیدارهای دوستانه، کتاب خواندن، فیلم دیدن، کمک کردن وَ هر فعلی که زمانی برایش ارزش‌گذاری داشتم، حالا کاملا در جایگاهِ یک‌سانِ بی‌اهمیتی قرار گرفته. من به سمت هرکاری می‌روم که زمان هدایت می‌کند و هیچ توفیری بینِ لش کردن و زندگی‌کردن برایم نیست.
خلاصه بگویم؛ منِ این روزها عمیقا مرده و هیچ درخواستی مبنی بر زنده‌کردنش از طرف من نیست..

به دلبر - نامه شماره دو - فرار کن و برو

می‌دونی دلبر، سر شبی داشتم فک می‌کردم اگه سال دیگه بیای، اگه سال دیگه سرو کله‌ت پیدا شه، دیگه من عاشقِ الان نیستم. عاقلِ اون موقعم. یعنی خواستم بت بگم اون موقع دیگه از پسِ دلم بر اومدم. می‌دونی اگه از پسِ دلم بربیام همه چی خیلی سخت میشه. الان اگه بیای فقط باید جوابگوی کله‌م باشی، اون موقع باید جوابگوی قلبمم باشی. و خب می‌دونی، مغزم با سکوت شنونده‌ت و خونه به دوشی و نداشتن ژن خودخواه و قانع بودنت به کمِ زندگی، قانع میشه ولی فک نکن به همین راحتی می‌تونی دلمو آروم کنی. اخه می‌دونی، بچه تا وقتی بی‌قراریشو با اشک و کولی بازی نشون بده، آروم کردنش کار یه بغله. وقتی بی‌قرار باشه و بلد بشه آروم بمونه، دیگه آروم کردنش کار حضرت فیله. دلبر مواظب باش تا قبل این که یاد بگیرم خودم رو اروم کنم بیای. مواظب باش تا بی‌قراریم دیدنیه بیای. اگه پیدات نشه حالا حالاها، همه چیو سخت‌تر می‌کنی. اگه پیدات نشه باید حضرت فیل بشی اگه بتونی. تازه اگه بتونی.
حیفه! حیف نیست بمیری و بچه رو نتونی هیچ وقت بغل کنی؟ حیفه. من میگم حیفه تو بگو خاب. حیفه بچه گم نشه کنج تنت. حیفه به جای تو، بچه خودش خودشو ساکت کنه.
بچه کوچیک‌تر که بود، فک می‌کرد برا پیدا کردنت باید شرق و غرب و شمال و جنوب رو بگرده ولی بزرگ‌تر که شده، فهمیده باید راه خودشو بره و تو رو اون وسطا ببینه. درسته تاحالا ندیدتت ولی قرار بوده بشناستت. ولی دلبر؛ بچه بی‌قراره، بچه ناآرومه. کجای دنیایی که انقدر نبودنت نبودنه؟ انقدر نبودنت با هیچ بودنی پر نمیشه؟
می‌دونی، بچه دلش کوچیکه. یهو دیدی یه روز کبود شد، نتونست نفس بکشه، مرد. اگه اومدی دیدی مرده برو. فرار کن و برو. برو و پیش خودت فک کن چی ارزید به مردن بچه، که انقدر دیر اومدی...

به دلبر - نامه شماره یک - ناامیدم

الان که میخوام برات بنویسم، حتی امید ندارم که تا اخر عمر ببینمت یه بار. حس می‌کنم باید بین این ادما بمونم و سکوت کنم و خودمو با همین دوستی‌های اطرافم سرگرم کنم. می‌دونی من خسته شدم از بس تو هیبت هر ادمی دنبال تو گشتم. خسته شدم از بس دلم تاپ تاپ زد تا عاشق بشه و دید نه، این اون نیست. حالا که دارم می‌نویسم، ناامیدم از اومدنت، از پیدا کردنت. می‌دونی تو با همه این آدما فرق داری، تو نزدیک به منی. دلت تو شعاع دلتای دلم و مغزت تو شعاع اپسیلون مغزمه. از تو نوشتن سخته، توصیف کردنت سخت‌تر. تو یه تصویری تو ذهنم، از خودم، در هیبت مردونه. تو هم منی؛ که میخوای عاشق باشی، میخوای تلاش کنی، میخوای زندگی بسازی، میخوای ‌بودنت رو نشون بدی. تو منی. تو منی که حرفامو می‌فهمی، نگرانی‌هامو می‌فهمی، غصه خوردنا و خنده‌هامو می‌فهمی و اینجایی، درست وسط مغزم. همون جا که به همه چی تسلط دارم. همون جا که می‌تونی ببینی چی میشه تا من، من میشم. تو تو قلبم نیستی. تو یه خونه داری، درست وسط مغزم. یه خونه که تو رو داشتنش، به سلولای خاکستریم کمک می‌کنه، یه خونه که مرکز‌ اطلاعات مغزمه. تو اون وسط نشستی و از همه چی خبر داری، سرتونین و آدرنالین‌های محرک تو مغزم رو می‌بینی و به کم و زیاد شدنش آگاهی، حتی وقتی خودم نیستم. بالا پایین زدنا و پر و خالی شدن‌های مغزم از خون رو تماشا می‌کنی و منتظر یه فرصتی تا با وجود خارجیت متعادلش کنی‌. گاهی خسته و بی‌حوصله‌ای و گاهی عصبانی. ولی هستی و هرجور که هستی مال منی‌. با همه ویژگی‌ها و خصوصیات خوب و بدت.
ولی حالا که نیستی، این روزهای بدون تو عجیب سخت می‌گذره. سر خودم رو با سفر و یه عالمه کار و مشغله گرم می‌کنم و این لعنتیا فقط مثل یه مسکن لحظه‌ای عمل می‌کنن. به محض این که سرمو رو سینه خرسم میذارم، همه‌ی سلول سلول بدنم با قدرت تو رو صدا می‌کنن و اون وقتاس که از بدن درد می‌میرم. درد نبودنت بد دردیه ایبک. منم که می‌دونی، تحمل دردم بالاعه و غر بر ثانیه‌هام بالاتر. گرفتار میشم وقتی نمی‌شنویشون. وقتی نمی‌بینمت. حتی کاش بودی و نمی‌دیدمت. ولی نیستی. نیستی و با نبودنت می‌جنگم فقط...

به دلبر - نامه شماره صفر - ایبک

نیستی ولی می‌خواستم اسم داشته باشی چون باهات حرف دارم، حرف دارم به اندازه همه این ثانیه‌هایی که باید می‌بودی و نبودی. جبر جغرافیا، روزگار عجیب، سرنوشت، کوتاهی من و تو یا هرچیز دیگه‌ای که دلیلش هست، مهم نیست. مهم اینه نیستی و به اندازه همه این ثانیه‌های نبودنت باهات حرف دارم.
میخوام بهت بگم ایبک، مثل ایران. مهم نیست کلمه‌ای با این تلفظ داریم تو فرهنگ لغت یا نداریم که نداریم هم، مهم اینه از این لحظه به بعد، ایبک رو تعریف می‌کنم تو. تو نه ماه تمامی، نه بُتم. تو هلال ماه اول ماهی. همون که باید چشامو ریز کنم تا ببینمش، همون که هر کسی شانس یافتنش رو تو اون نارنجی دم افق غروب، پیدا نمی‌کنه. همون که برا دیدن و پیدا کردنش باید از یه عالمه آدم آدرس بگیرم. وَ کی می‌تونه ازم خرده بگیره و بگه نمی‌تونم قرارداد کلمه‌ها و معنیا و تلفظاشون رو تغییر بدم؟
هیچ کسِ هیچ کس.
از این لحظه به بعد، یعنی از ساعت ۲۲:۴۱ دوشنبه، ۲۲ مرداد ۹۷، ایبک یعنی تو.
یعنی هلال ماه نو

کوله به دوشی‌ها..