واقعاا Who cares؟ :))

این روزا خوشبخت‌تر از همیشه‌م. تک تک کارایی که دوسشون دارم رو انجام میدم و مهم‌تر از همه اینه که بیشتر از همیشه عاشق خودمم. تابستون کلی کارِ هیجان‌انگیزِ دوست داشتنی کردم و افسرده‌ترین بودم ولی حالا؟ نه اصلا. و تنها تفاوتش اینه که دارم یاد خودم میارم این منی که هست چقددر برام دوست‌داشتنیه.

پستای اوایل اون وبلاگ قبلی رو که نگاه می‌کردم، به خودم می‌گفتم هی دختر، چقدر کودک و خام و نپخته بودی. و چقدددر عجیب که یه سری آدما بودن که کلی ازت بزرگ‌تر بودن و میومدن زیر اون پستا به قول معروف تعریف‌های واقعی می‌کردن ازت. چقدر از اون تعریفا توهمِ خوب بودن گرفته بودی در حالی که واقعا هیچ فکر پخته‌ای نداشتی. و فکر کردم به این که چقدددر آدما تو جاهای مختلف زندگی تونستن با حرفاشون کلی تاثیر بد بذارن. یعنی وقتی فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که همه حرفای بقیه، چه خوب چه بد، رو من اثر منفی گذاشتن تو یه برهه زمانی. امیراحسان عاشق یه جمله معروف بود با مضمون این که، good job بدترین چیزیه که می‌تونی به یه نفر بگی. و واقعا همینه. بدا که اعصابمو خورد کردن و خوبا هم توهم خوب بودن توم به وجود اوردن درصورتی که من فقط من بودم. نه بیشتر و نه کمتر. این شد که از یه جایی به بعد جلوی این حرفای بقیه راجع به خودم رو گرفتم. دیگه اجازه ندادم کسی راجع بهم حرفی بزنه جز انتقاد یا پیشنهاد. یا بهتره بگم در گوش خودم رو نسبت این حرفا بستم و دیگه برام مهم نبود کسی داره دوصفحه در ستایش کارها و فکرها و رفتارای من میگه یا از نفرتش می‌نویسه. فقط مشتاقانه تو کلمه کلمه‌ی افراد دنبال پیشنهادها و انتقاداتی میگشتم که به بهتر شدنم کمک کنه. همینه که پدرخونده انقدر برام عزیز و بااهمیته. که ساجد رو انقدر نزدیک به خودم حس می‌کنم. این ادما عجیب وادارم می‌کنن تا تک تک ضعف‌هامو ببینم و برا برطرف‌شدنشون تلاش کنم. و وجه تمایز این روزها، با همه‌ی روزهایی که تاحالا گذروندم اینه که، من حالا واقعا عاشق خودمم و به نظرم هیچ چیز تو این دنیا مهم‌تر و با ارزش‌تر از این نیست که عاشق خودت باشی. 

من عاشق این فاطمه‌ایم که یه عااالمه داره تلاش می‌کنه تا صبور و خوش اخلاق باشه. عاشق این فاطمه‌ای که حالا حتی به زور شاید ثانیه‌‌‌هایی رو پشت سر بذاره که توش مفید نباشه. که این روزا حتی اگه سنگم از آسمون بباره، حتی اگه ددلاین خیلی چیزاش به زودی سر برسه، ولی حتما حتما حداقل یه ساعت رو به رسیدن ظاهرش و نگاه کردن با عشق به خودش تو آینه موقع مسواک‌زدن و سشوار کردن موهاش اختصاص میده. که حتی تو حدفاصل بین ابنس و دانشکده هدفونش رو گوششه و داره کتاب گوش میده. که انقدر مصممه به خوشحال کردن روحش که با صدتومن ته جیبش بارو بندیل سفر می‌بنده. عاشق این فاطمه‌ای که جون کنده و از کلی فیلتر دختربودن و خانواده‌ی متعصب مذهبی داشتن و کلی محدودیت دیگه، رسیده به اینجایی که حالا می‌تونه عاشق خودش باشه.

و خب بین اینا، یه درد کوچیک تو قلبت، نه تنها ناراحت‌کننده نیست، که اتفاقا خیلیم به کنتراست این تابلوی بی‌نظیر کمک می‌کنه. 

این روزا دوباره تدریس رو شروع کردم. اتفاقا با یه مبحثی که کلی باید براش فعال و پویا باشم. سعی کردم به مسافرتام نظم بدم و برا هر سفرم کلی برنامه جذاب و هیجان‌انگیز دارم. لیست کتابای نخونده کتاب‌خونه‌م رو دراوردم و به فصل اخر "عشق سال‌های وبا" رسیدم. می‌خوام با جدیت و ممارست مسئولیت انبارِ شریف‌آشغال (به سکون ف) رو قبول کنم و کلی ایده جذاب براش دارم. و با جدیت دارم درس می‌خونم، چون شاید مسخره و عجیب باشه ولی با فیزیک خوندن قراره تو دنیای جامعه‌شناسا رام بدن. و همه‌ی اینا، همه‌ی همه‌شون، قراره از من یه مامانِ بی‌نظیر بسازه، برای همه‌ی بچه‌های آسیب‌دیده دنیا. 

و خب بین همه این خوب بودنا، واقعا who cares که یه عالمه ادم بیان بگن تو فلانی یا بیسار؟ :)))

خوشحالیِ تکمیل :)

نشستم فکر کردم، دیدم چقدر خودمو غرق کار کردم. چقدر فقط همه اهمیت‌ها رو دادم به فکر و روحم و از جسمم غافل شدم. می‌دونی نبود تعادل تو هرچیزی بده. فکر کردم که چقدددر جای ورزش تو زندگیم خالیه، چقدر جای آرایشگاه رفتن‌های مرتب برام خالیه، چقدر تو آینه نگاه کردنام کمه. چقدر خودمو فقط درگیر درس و کار و کتاب‌خوندن و زندگی‌کردن و نفس کشیدن تو صداها کردم. چرا حواسم نبوده که روحِ خوشحال تو جسمِ سرحاله؟ چرا هروقت اومدم برا جسمم خرج کنم پا پس کشیدم؟ 

خب تصمیم گرفتم به هر ضرب و زوری که شده، حتما حتما دو روز در هفته رو برم استخر. مخصوصا که استخر عالیِ دانشگاه تقریبا برا ما مجانیه و من واقعا کم‌کاری کردم و تو این یه سال کلامم نیوفتاده اون طرفا. تصمیم بعدی اینه که، بعد از این همه سال بی‌خیالی، به صورتم برسم و هواشو داشته باشم. اینه که تقریبا یه ماهه هرشب که میام خونه، حتی با یه کوه خستگی هم که شده حتما صورتمو با دوتا صابونم میشورم و بعد کرم مرطوب کننده می‌زنم و از نرمیش لذت می‌برم. صبا زیرابروم رو چک می‌کنم که تمیز باشه حتما و ماه پیش بالاخره کمی دست به جیب شدم و ادکلن مورد علاقه‌م که مدت‌ها بود تموم شده بود رو خریدم. 

راستش نشستم فکر کردم و دیدم اصلا دلم نمی‌خواد ده پونزده سال دیگه، یه زنِ موفق و بی‌نظیر با کلی چربی و پوستِ خراب و بدنِ ناسالم باشم. اینه که به خودم اومدم و میخوام برا این کالبدِ عزیزِ دوست‌داشتنی، که قراره مامن همه‌ی فکرها و تلاشام باشه، دوباره سنگ تموم بذارم. مثل قبل از دوم راهنمایی. مثل اون موقع‌ها که حداقل روزی دو ساعت شنای حرفه‌ای می‌کردم، یا حتی همین چندسال اخیر که دور شکر و نوشابه و فست فود رو یه خط قرمز کشیده بودم و حسابی هوای خودمو داشتم. به نظرم که روحِ سالم و حالِ خوش، فقط کنارِ جسم سالم و سرحاله که، اون درخشندگی واقعی خودش رو داره. و می‌خوام برای حال خوبم از جون مایه بذارم. اگه من حالم خوب نباشه، ابدا نمی‌تونم حال هیچ موجودی رو تو این دنیا خوب کنم. چیزی که تنها و بزرگ‌ترین هدفم تو زندگیه..

تو رو نمی‌شناسم. تو رو عجیب نمی‌شناسم. از اعماق وجودم. از تار و پود مغزم. راستش رو بخوای اونقدر این‌ روزها درگیر تشخیص اشتباهت شدم و درحال کلنجار با خودمم که حتی هیچ ایده و تصوری ازت ندارم. این روزهایی که مزخرف‌تر از همیشه وسط یک برزخ لعنتی از سکوت و تعلیقم. دلم می‌خواد دوباره تو رو بخوام. من از یه احساس نوپای درون خودم بیرون نیومدم، چطور می‌خواست به این سرعت یه عشق عمیق یک‌ساله‌ی یک‌طرفه رو فراموش کنه و یه شبه عاشق من بشه؟ مهم نیست. بگذریم. 

اصلا این نوشته رو شروع کردم که یه چیز دیگه بگم. میخواستم بگم یادت باشه یه شب دوتایی از تئاترشهر شروع کنیم و همین طور بیایم پایین. از میدون فردوسی بگذریم، برسیم دروازه دولت، سر بخوریم سمت میدون توپخونه و حسن‌آباد. بریم سیِ تیر و لای جمعیت ول بخوریم و بافت قدیمی شهر و خیابون‌های ساکت و بی‌چراغ شهر رو نفس بکشیم. که یخ کنیم از سرما، که گله کنم ازت.

به روهینا - نامه شماره یک - ترس

روهینا یعنی آهن و فولاد جوهردار، فولادِ گوهردار.

سردرگمی آنقدر زیاد شده بود که باید می‌نوشتم. باید برایت از سوال‌های بی‌پاسخ و سردرد‌آورم حول تو می‌نوشتم. باید برایت از جنگ‌هایی که درونم به‌پا شد، و غوغایی که سرگرفت می‌نوشتم. راستش را بخواهی همه چیز از همان روزی شروع شد که فهمیدم من چقدر مادرم هستم. از همان روزی که حس کردم، من، یک ورژن مودیفاید شده از او، با فکرهایی جذاب‌تر و البته با همان‌قدر انرژی و پافشاری‌ بر سرخواسته‌هایم هستم. از همان روز بود که، فکرِ ترسناک و ذره‌ی ذره‌ی "دختر من هم حتما چیزی شبیه من، و البته خیلی بهتر از من خواهد شد" ذهنم را به تصرف خودش دراورد. از همان روز بود که خودم را در مقابل آرمانی که همیشه داشتم، یعنی هنرِ از خودگذشتن ولی نه برای بقیه، که برای خودم و آینده‌؛ دیدم. از همان روز بود که آن دژِ مستحکم درونی که از بچه‌دار نشدن درونم ساخته بودم، پذیرای میخی شد که مادرم ناخواسته با حرف‌هایش؛ به دیوارش کوبیده بود. حالا من بودم و فکر تو. فکر تویی که می‌توانستی دختر قدرتمندم شوی. سخت‌تر و قوی‌تر و خوش‌فکر‌تر از من. تویی که می‌توانی نقدم کنی، تکیه‌گاهم شوی و حرفم را بفهمی. و البته دنیایی زیباتر از آنچه که من فکر می‌کنم را آرزو کنی. ولی همه چیز به همین راحتی‌ها هم که فکر می‌کنی نیست. آمدن و نیامدن تو هنوز برای من در محلِ غلیظی از ابهام است. روهینا باید برایت می‌نوشتم و ساعت‌ها، همه‌ی اسم‌ها را با معنی‌هایشان را زیر و رو کردم تا به تو برسم. تا فولادِ سخت و قیمتی‌ام را پیدا کنم. 

هنوز هم از به دنیا آمدن کودکانِ جدید در سراسر جایی که زندگی می‌کنم، غصه‌دار و عصبانی می‌شوم. هنوز هم تمام آن دلایلِ بچه‌دار نشدن، روی مغزم رژه می‌روند. هنوز هم منم و همه‌ی آن سرسختی‌هایم در مقابل به وجود آمدنت. ساعت‌ها به دنبال نامی با معنای دختری که قرار است دختر من باشد گشتم. گشتم چون باید برایت می‌نوشتم و از همه‌ی درگیری‌هایم سر فلسفه‌ی بودن و نبودنت باخبر می‌شدی. باید برایت می‌نوشتم چرا که می‌دانم هیچ چیز به اندازه‌ی درمیان‌ گذاشتن نگرانی‌هایم با خودت، نمیتوانست کمکم کند. می‌نویسم و می‌نویسم و اگر باز هم، آخر همه‌ی این‌ها فکری بر نبودنت در من نهادینه ماند، تو می‌شوی فولادِ سخت و قیمتیم که هرگز زاده نشد..

#نامه‌هایی‌به‌روهینا

#نامه‌شماره۱

۱۸ آبان ۱۳۹۷

به هیراد - نامه شماره چهارده - و منی که می‌ترسد

مدت‌هاست که برای تو ننوشتم و بی‌تابی بی‌داد می‌کند. در اخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، اسیر بودم در بین بایدها و نبایدها، درست‌ها و نادرست‌ها، وَ انتخاب‌هایی که باید می‌کردم. تنهایی عجیب یقه‌ی این روزهای در آستانه‌ی ۲۰ سالگی را گرفته بود. در این دوماه و نیم گذشته، اتفاقات زیادی افتاد و حالا نمی‌شود که بگویم همه چیز رو به راه است، که نیست؛ اما حس می‌کنم تا حد زیادی از این سردرگمی بیرون آمده‌ام. منِ این روزها فیزیک می‌خواند تا به دنیای جامعه‌شناسی راهش دهند و در گیر و دار پروژه‌ی محیط زیستیِ کارآفرینی‌اش (با همه‌ی آن چالش‌های عجیب و آزمون‌های احساسی‌اش) است، تا مقدمه‌ای شود برای آینده‌ای که برای شما آرزو دارم. هیرادِ عزیزم، پسرِ خوش‌قلبم، حتما هنگامی این نامه‌ها را می‌خوانی که مانند من، پا به دنیای تصمیم‌گیری‌های عجیب و غریبت برای آینده گذاشته‌ای. می‌خواهم کمی برایت از دردِ این روزهای دلم بگویم. از خواسته‌های کودکانه‌ای که برایشان آماده نیستم، وَ منی که عجیب احساس تنهایی می‌کرد. می‌گویم می‌کرد و گمان مکن این احساس مربوط به گذشته‌ای دور می‌شود. راستش را بخواهی تا همین چندلحظه پیش هم، تنهاییِ عجیبی یقه‌ام را گرفته بود. اما نوشتن برایت چنان معجزه می‌کند که روا نیست این حسِ نشسته بر دلم را، به لحظه‌ی برای تو نوشتن نیز نسبت دهم.
این روزها اتفاقات عجیبی در من افتاده. حسی نو (و البته ترسناک) در من شکوفه زده که تا کنون هیچ وقت مانندش را تجربه نکرده بودم. همه چیز از آن روزی شروع شد که، از این روزها با مادرم صحبت کردم و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارد از خودش، گذشته‌اش و همه‌ی فکرهایی که برای آینده‌ش داشته می‌گوید و من هاج و واج، به منی که بی‌اغراق مادرم بودم، یا مادری که بی اغراق من بود؛ با همان کله‌شقی‌ها، بلندپروازی‌ها، تلاش‌های شبانه‌روزی و سختی‌های عجیبِ در راه، نگاه می‌کردم. نوشتن از آن برایم سخت است. اعترافش سخت‌تر..
خوب می‌دانی که همه‌ی این روزها، همه‌ی این تلاش‌ها و تمام عشقم در اختیار توست، وَ حالا من در پیِ بروزِ این حسِ سردرگمیِ درونم، بیشتر از همه از تو می‌ترسم. از این که ممکن است نظرت چطور در مورد من تغییر کند. چند روزی‌ست که ذهنم درگیر این موضوع شده و بیان کردنش حتی در ذهنم، بیشتر از همه ترس و شرمندگی در مقابل تو را برایم پدید آورده. کاش بودی و در بغلم برایت می‌گفتم. کاش بودی و می‌توانستم نگرانی‌هایم را کلمه کنم. کاش بودی و..
بی‌پرده اگر بگویم، باید اعتراف کنم امروز دختری در من به وجود آمد. دختری که با بود و نبودش درگیرم و از آمدنش می‌ترسم. راستش را بخواهی اصلا هنوز آمد و نیامدش را مشخص نکرده‌ام و اصلا سر همین سردرگمی‌ها بود که این موجودِ فرضی‌ را به وجود آوردم. نامش روهیناست. احتمالا خواهرت. میخواهم برایش بنویسم. از سردرگمی‌ها و ترس‌هایم. تو که از من متنفر نمی‌شوی، می‌شوی؟

سفری باید..

به خاطر کوییزِ استادِ بی‌محلِ شنبه، و البته مذهبی بودن یزدیا و عزاداریاشون تو این تعطیلیا، سفرم به یزد با یه هفته تاخیر ست شد. داشتم فکر می‌کردم از همه لحاظ می‌تونم شرایط رو جوری هندل کنم که حداقل دوماه یه بار، یه سفرِ دلپذیر و دلچسب داشته باشم و امروز به سرم زد یه برنامه ویژه برا تابستون بریزم. یه سفر طولانیِ یه ماهه شاید.

دایی همیشه میگه همه فکراتو مکتوب کن تا خودت رو موظف به انجام دادنشون کنی. میگه استراتژیِ غیرمکتوب، بی‌ارزش‌ترینِ فکرهاس. و خب کاملا باهاش موافقم. می‌نویسم تا بمونه که تابستون قراره یه سفر یه ماهه با موجودی صفر و زندگی واقعی تو یه روستا رو تجربه کنم. از اون تجربه خوب لعنتیا. مثل سیرهای پیاده‌م تو ارومیه..

خواستنی‌ها

دست راستم، از بازو تا نوک انگشتا، نداشتنشو حس می‌کنه. حس انتزاعی نه‌ها. نه. حس واقعی. همون‌قدر واقعی که وقتی آب‌ جوش میریزه روت، دستتو می‌کشی. شاید به خاطر همینه که دلم میخواد سمت راستم همیشه یکی باشه. این جوری کمتر این "کم داشتنش" رو حس می‌کنم. که بعد از مدت‌ها وقتی کنارش می‌خوابم، کل وزنشو می‌ندازه رو دست راستمو، من یه شب راحت می‌خوابم. 

حالا نشستیم، لش کردم روش و در حیاط بازه و هوای خوشگل این روزای پاییزی رو می‌بلعیم و آهنگای مورد علاقه‌م رو گوش می‌دیم. 

کاش می‌شد با تو ازدواج کرد..

کتاب بشنویم

این عشق سال‌های وبا چقددر خوبه *__*

تایماز رضوانی چقدرر خوب‌تره. لحن صداش، فراز و فروداش، کج‌خندهای وسطش. کلا خیلی خوب می‌خونه، مریدش شدم :))

کیه که گوش بده؟

باید روزی هزار بااار با خودم تکرار کنم، زندگی اونجایی نیست که همه دوست داشتنی‌هات رو باهم داشته باشی.

انقدر بی‌تابی نکن.

دست‌هایم برای خودم. می‌کارم، سبز خواهد شد...

از ۲۷م آبان یعنی درست دوهفته دیگه، یک‌شنبه‌ها دوجلسه کلاس مکانیک و کروی گرفتم تو کرج. وقتی دیشب ساعت ۲۳:۵۹ پیام داد "درس میدید به فرزانگان ۱ البرز پایه دهم؟" قبل از این که روز تموم شه براش فرستادم "بلی". فک کنم حتی فکرشم نمی‌کرد منِ درگیر با فلسفه‌ی معلم بودن، که اووون همه سر درس دادن بدقلقی می‌کردم و حرصش می‌دادم، حالا انقدر سریع قبول کنم. ولی خب، خودش بهتر از همه می‌دونه چقدر دارم تلاش می‌کنم برای تغییر. اون بار که ازش پرسیدم:

+ شما با ترساتون چی کار می‌کنید؟

- ازشون فرار می‌کنم.

+ اگه بهشون نیاز داشته باشید چی؟

- به تعویقش میندازم..

...

+ من از درس دادن می‌ترسم. از عاشق‌شدن بیشتر..

- [سکوت]

شاید هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد، برای فرار از یه ترس دیگه‌م، برم تو دل یه ترس دیگه. می‌دونم که می‌دونه به پشتوانه اون و به خاطر همه‌ی حرفایی که باهام زده راضی شدم به مواجه شدن با این ترسم. با فهموندن این که، این اصلا ترس نیست. من توانام. تواناتر از خیلیای دیگه که دارن این کار رو انجام میدن و بچه‌ها بهم نیاز دارن. کلی حرف زد باهام تا بهم بفهمونه، گاهی این بچه‌های در معرضِ خطر تو سنِ المپیاد، نه تنها هیچ فرقی با بچه‌های خودم ندارن، که بعضا آسیب‌پذیرتر هم هستن. و من بعد از مدت‌ها فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که من اومدم تا خودمو همه توانم رو وقف بقیه کنم. پس برای بهترین معلم بودن هم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم.

می‌دونی راستش زندگی خیلی پیچیده‌س. خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنی. مخصوصا اینجایی که وایسادم، پر از نیاز به منِ پرتلاشه. نیاز به منِ باانگیزه. هیچ کس اینجای زندگی منِ پرشور رو نمی‌خواد. وسط نوشتن این پست، دقیقا همین جمله اخر رو که نوشتم رفتم پیش مامان و برا اولین بار حرف زدم باهاش. گفتم از چیزایی که می‌خوام، از فیزیکی که فقط به خاطر جامعه‌شناسی دارم می‌خونمش و اتفاقا باید عالی و بی‌نقص هم بخونمش که معدلم بالا بشه برا دورشته‌ای. از این که همه‌ش در حال جنگیدنم و بهش گفتم می‌دونم این کارا رو باید انجام بدم. میدونم باید قوی باشم ولی فقط دلم می‌خواست به یکی بگم. وقتی حرفام تموم شد، شروع کرد از اولِ اولِ سرکار رفتنش برام گفت. از این که تو بانک باهاشون از اول قرارداد بسته بودن که ده‌سال اول حکمشون ماشین‌نویسیه. از این که انقدددر تلاش کرده و خوب کار کرده، که سر ۵ سال حکمش رو تغییر دادن. به این که هیچ وقت به اون چیزی که بوده راضی نبوده و همه‌ش حوصله‌ش سر می‌رفته و دنبال یادگرفتن بیشتر و بیشتر بوده. از این که حتی شده روز تعطیل بره سرکار، از این که یه وقتایی بوده که اول از همه میومده و اخر از همه می‌رفته. که شده تا ۲ شبم شعبه بوده. که زحمت کشیده برا این پستی که الان داره. اون داشت می‌گفت و من تو تموم لحظه‌ها داشتم فکر می‌کردم که من چقدددر توام مامان. چقدر مثل تو عطش جلو رفتن و بی‌کار نبودن دارم. بهم گفت ادم تا یه وقتی بلندپروازی داره. که از ۲۲ سالگی تا ۴۰ سالگی‌ (همین یه سال پیش) پر از همین شور و شوق و جلو رفتن بوده و الان دیگه اون هیجانش دمپ شده یه جورایی و آرومه. می‌گفت من دیگه ایمان دارم که بلندپروازی‌های هرکس قدر توانشه. تاحالا نشده تو این همه سال، چه تو زندگی کاری، چه شخصی از هرلحاظی، چیزی بخوام و هرچقدرم که دور بوده، بهش نرسیده باشم. اون می‌گفت و من دونه دونه مشکلاتی که تو این راه داشته رو تو ذهنم مرور می‌کردم. از دست دادن بابا، تنها شدنش، مشکلات مالی‌ای که یه مدت باهاش درگیر بوده، بزرگ‌کردن دوتا بچه ۵ ساله و سه ماهه و رسوندنشون به بهترین جاها، اون ادمی که اذیتش می‌کرد این همه سال و همه و همه.. می‌دونی، من خیلی شبیه مامانمم. خیلی زیاد. بیس روحیاتمون کاملا یکیه باهم و الان وقتی می‌بینمش که می‌گه از پس همه چی براومده و به هرچی که می‌خواسته رسیده، با وجود این که غم بابا همیشه رو دلش سنگینی می‌کرده، با خودم فکر می‌کنم کی بهتر از اون قهرمانمه؟ حتما منم یه روزی میشه که می‌شینم و به هیراد میگم من تونستم پسر. سخت بود ولی شد. تنها بودم ولی شد. تو هم ناامید نشو. الان که وقت بلندپروازیته تلاش کن. بدو. خسته شو. ولی متوقف نشو.

همینه که حالم خوبه با این له شدنا. قراره تهش اتفاق خوبی بیوفته. اگه مامان میگه آدما به قدر توانشون بلندپروازی می‌کنن، پس حتما درسته. پس حتما یه روزی یه جایی، من می‌رسم به اون نقطه که به هیراد بگم من خواستم و شد. تو هم بخواه تا بشه..

و قسم به آن لحظه‌ای که سراپا گوشم..

صداها همیشه منو نجات دادن. همیشه وقتی مغزم از هجوم فکرای مختلف و مدام حرف زدنش درحال انفجار بوده، صداها تسکین‌دهنده‌ترینا بودن. و حالا این روزا خودمو دعوت کردم به شنیدنِ مدام و بی‌وقفه‌ی قشنگ‌ترین صداها و قشنگ‌ترین محتواها. وقت خواب، شاسخین رو تکیه می‌دم به دیواره تخت و سرمو میذارم رو پاش و عشق سال‌های وبای مارکز رو با صدای تایماز رضوانی می‌شنوم. به این فکر می‌کنم حداقل مطمئنم هیچ کس، هیچ وقت نمی‌تونه شاسخین رو ازم بگیره. 

تو خونه هم خودمو مهمون می‌کنم به آرامشی که خیلی وقته گمش کردم. قرآن با صدای شاطری، قاریِ خوش صدایِ کشف‌نشده‌م. 

حداقل می‌دونم تا وقتی یکی تو گوشم می‌خونه خوبم :)

سوره انسان - شاطری
پ.ن: به شدت پیشنهاد میشه گوش دادنش. با هر دین و مسلکی هستین!

با خودم حرف می‌زنم

میخواستم ننویسم این چند وقت رو، می‌خواستم ساکت باشم. میخواستم انرژی فعال‌سازی نباشم. می‌خواستم بهونه نشم. ولی نمیشه. جونم داره بالا میاد از ننوشتن. همه چیو از خودم بگیرم و این دوتا گوشه دنج رو هم؟ نه نمیشه. می‌میرم این طوری. همه چی خیلی مزخرفه. دارم فقط هرلحظه به خودم التماس می‌کنم تا دوباره نره تو فاز بی‌حسی. دوباره نرسیم سرِ خونه‌ی اول تا اخر تابستون. بی‌حس شدن برام مساویه با مرگ. اگه این روزا دست و پا می‌زنم تو برزخ بین زنده‌بودن و مردن، بی‌حس شدن یعنی بوقِ ممتد. یعنی مرگی که با هیچ شوکی دیگه به این راحتیا نمی‌تونم برش گردونم. 

کلافه‌م. کاش یکیو تو دانشگاه داشتم. کاش دانشگاه گوشه امنم بود. کسرا که بدتر از من کلی درس سنگین ریخته رو سرش و اصلا نمیشه درست حسابی دیدش حتی، طاها که دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی ندارم. حسین که نیست هیچ وقت و این وسط منم و یه استیصالِ مزخرفِ لعنتی. یه استرسِ جان فرسا. 

هی به خودم میگم ببین دختر، رفتم برات هدفون خریدم تا قصه‌هاتو گوش کنی، اخر هفته قراره باهم بریم یزد و کللللِ شهر رو باهم بگردیم، تلسکوپتو بیارم و بریم زیرِ آسمون باهم درنوردیم همه جا رو، میریم کاروانسرا و چاپارخونه و یخچالِ میبد، میریم به سفارشِ پدرخونده، پشمک و آب‌انار می‌خوریم؛ تو راه بیا با من. بخند، گریه کن، داد بزن، دعوا کن، ولی تو رو به هرکی می‌پرستی بی‌حس نشو. ساکت نشو. بی‌تفاوت نشو. خواهش می‌کنم. بیا درد بکشیم ولی نرو تو فازِ بی‌دردی. قول میدم کم نیارم با دردات. قول. قول مردونه میدم پابه‌پات بیام فقط تو هم بهم قول بده بی‌حس نشی. دیدی تابستون چه بد بود؟ دیدی داشتیم می‌مردیم؟ بیا و مردونگی کن، یکم تحمل کن، من درستش می‌کنم. قول میدم که درستش می‌کنم. یه زندگی‌ای برات می‌سازم که نتونی توش بی‌تفاوت باشی اصلا. خودمون باهم می‌ریم صفا. ببین الان با این که همه دستم بسته‌س، چه برنامه‌های خفنی برات می‌چینم. درسته که داریم با دویست تومن یه سفر چهار روزه می‌ریم، ولی قبول کن که هیجان انگیزه. قبول کن که همین که من هستم، همین که تو، اون تو یه حسی داشته باشی، یعنی همه چی ردیفه. بیا بیخیال هرچی که هست، هرچی که بود و نبود بشیم و زندگی کنیم. هیچ به این فکر نکن که قراره چه تصمیمی بگیره. تو بودی جاش. می‌دونی که احتمال بودنش خیلی خیلی کمه. پس بیا فکر نکنیم. بیا ما زندگیمونو بکنیم و هرکیم هر موقع خواست بیاد، سوال جوابش کنیم. بیا بی‌خیال این ادما بشیم خب؟ اخه تا وقتی من هستم، بقیه رو می‌خوای چی کار؟ هر کی که بیاد قراره اذیتت کنه. منو نگاه. هیش کی اندازه من خوشحالی‌ت رو نمی‌خواد. پس تیک ایت ایزی. خودمونو عشقه..

در طریق عشق‌بازان مشکل آسان کجا؟

گوشی رو میذارم رو flight mode و میرم حموم. عکس سفرای تابستون رو می‌زنم به بورد جلوی میزم. نماز می‌خونم. خودمو به یاد میارم. به شدت به یه سفر دو سه روزه نیاز دارم. 

کارای این هفته‌م به شدت سنگینه. از الک‌مغ خوندن فراریم و کلافه‌م. 

امشب مامان مراسم گرفته برا بابا. از دراومدن اشکم جلو بقیه متنفرم. چند ساله که میرم تو اتاق و فقط قبل از شروع و بعد از تموم شدنش کمک می‌کنم. دوشنبه سالگردشه و دوتا میدترم دارم اون روز. سه‌شنبه از صب تا اخر شب درگیر کوییز و کلاس و غرفه محیط زیستم. پریشون‌تر از همیشه‌م. پس کی برم ببینمش؟ کی برم پدر دختری حرف بزنیم با هم؟ 

مچاله شدم رو تخت، به محمدرضا گفتم حرف نزنیم تا از گیجی درنیومدی. به خودم یادآوری می‌کنم که چه آدم قدرتمندی هستم. خودمو آروم می‌کنم و به دلم می‌فهمونم وسط این ددلاینا و کوییزا و میدترما، وقت دلتنگی ندارم. ازش میخوام صبر کنه. بهم زمان بده. بهمون زمان بده و انقدر وحشیانه به در و دیوار سینه‌م نکوبه. من خودمو آماده کرده بودم برا همه سختیا. می‌دونستم هیچ آرامش عمیقی به این سادگیا به‌دست نمیاد. حالا هم هرچی بیشتر به چالش کشیده میشم، بیشتر به اصالت آرامشی که باهاش به دست میارم پی می‌برم و خوشحالم. بیخودی میگه پیچیده نیست و راحت به دست میاد. از اون استادا میشه که میگن امتحان هیچی نداره و بعد مسائل open میدن! دلم نمیخواد هول هولی همه چی بره جلو. درسته همیشه صبر کردن برام سخت‌ترین کار بوده. ولی همیشه هم ازش بهترین نتیجه رو گرفتم. پس صبر می‌کنم. صبر می‌کنم. صبر می‌کنم..

می‌دونی بعد از چند وقت چشم‌انتظاری بالاخره دیدمت؟ بالاخره پیدات کردم؟ که چقدر شک کردم، چقدر ترسیدم، چقدر ساکت شدم و همه چیو فرو خوردم؟ معلومه که به همین راحتیا بیخیال نمیشم.

عشق همیشه در مراجعه است

سرمو میذارم رو سینه شاسخین و می‌نویسم. سرمو می‌ذارم و فکر می‌کنم. طبیعتا به تو.. به تو که می‌ترسم ازت.  غم عالم رو دلمه. انقدر حالم بده که نمی‌دونم چی کار کنم. قدم زدنای شب پاییزی با ادمی که نمی‌تونم توصیفش کنم و از اونم می‌ترسم. روزای عجیبی رو دارم می‌گذرونم. هی سکوت و سکوت و سکوت. هی تلاش برای زندگی با توعه فرضی..

حالم خوب نیست و نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم ولی باید صبر کنم. الان برا همه چی زوده.


I wish I could tell you, but that's not the truth!

I wish I could tell you something else. I wish I could tell you, ‘You tired? Go take a break.’ I wish I could tell you, ‘You tired? Rest for a year.’ I wish I could tell you that it’s going to get easier! I wish I could tell you it’s going to get easier! I wish I could tell you that if you just keep going it’s going to get lighter, the weight is going to get lighter. I wish I could tell you that, but that’s not the truth.

The truth is, you got to find something within. You’ve got to find something within! And that’s got to push you! And that’s got to elevate you! And that’s got to drive you! And that’s got to move you! And when you find out what your why is and your why’s got to be deeper than you when you find your why, you don’t hit snooze no more. When you find your why, you find a way to make it happen.

Eric Thomas
THE SECRET TO SUCCESS

کارآفرینی

کارآفرینی؛ قسمت چهارم

شنبه 5 آبان 1397

هفته گذشته، صحبت را میان ویژگی‌های یک کارآفرین، تمام کردیم. با توجه به همه خصوصیاتی که شمردیم، یعنی روحیه ریسک پذیری، برخورداری از مرکز کنترل درونی، ازخودگذشتگی، توانایی تحمل ابهام و سختی، نیاز به استقلال طلبی، رسیدن به رضایت شخصی و .. کارآفرینی یک فرآیند اجتماعی شدن است. چیزی که واضح و صریح است، وجود جامعه به عنوان عامل اصلی موفقیت یک کارآفرین است. اگر مردمی وجود نداشته باشند، و اگر ارتباطی بین کارآفرین و جامعه، چه فکری، چه احساسی و چه منفعت‌طلبی، وجود نداشته باشد، اساسا مقوله کارآفرینی و پاسخ به تمام ویژگی‌های ذکر شده، از بیخ و بن بی‌اعتبار می‌شوند.  از طرفی فرآیند شروع، پیش بردن و تمام کارهای انتزاعی و اجرایی کارآفرینی یک فرآیند تیمی است. پس علاوه بر ویژگی‌های قبلی، یک کارآفرین موفق کسی ا‌ست که، از طرفی توانایی ارتباط (نه لزوما کلامی و مستقیم) با مخاطب خود را داشته باشد و از طرف دیگر، با توجه به ویژگی‌ها و خصوصیت‌های رفتاری خود، در انتخاب تیم و مرحله بعد، ارتباط با تیم خود، نهایت دقت، صبوری و همکاری را داشته باشد.

مسئله‌ای که توجه به آن حائز اهمیت است، درک این نکته و موضوع است که ما در وهله اول، برای ارضای نیازها و موفقیت خودمان سمت کارآفرینی می‌رویم و در این جا، مفهوم موفقیت فردی، به گروه و جامعه گره عمیقی خورده است. در یک کلام، ضرب‌المثل "همه برای یکی؛ یکی برای همه" را برای تن کارآفرینی دوخته‌اند.

مفهوم بعدی که در این هفته تنها به معرفی تیتروار آن می‌پردازیم، انواع کارآفرینی است. وقتی وارد فضای راه‌اندازی یک کسب و کار جدید می‌شوید، باید قبل از هرچیز برای خودتان مشخص کنید که هدفتان از شروع این کار چیست. کسب و کارهای جدید به طور کلی در سه‌ دسته کارآفرینی فردی، سازمانی و اجتماعی جای می‌گیرند که صحبت درباره هرکدام از این مباحث را به هفته‌های بعد موکول می‌کنیم.

شاید برایتان جالب باشد تا صرفا، با توجه به اسم هر یک از این دسته‌بندی‌ها، به این فکر کنید که، کسب و کار شما در کدام گروه قرار می‌گیرد؟

ادامه دارد...

دوسِت دارم، قدِ همه‌ی خوبیایی که برام گذاشتی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تق تق تق تق..

خدایا شکرت بابت بارون..

شکرت شکرت شکرت..

ثبت شو

‌aghagol.blog.ir/post/1493

این پستِ آقاگل و این موسیقیِ نابِ دوست‌داشتنی، نه تنها خوشیِ امروزم رو تکمیل کرد، که کاملا هم گویای همه‌ی عشقی بود که امروز تجربه کردم.

جمعِ دوست‌داشتنیِ بی‌نظیرمون. آدمایی که از تهِ تهِ دلم دوسشون دارم و آخر همه‌مون، با هر سلیقه و فکر و دین و مسلکی، کنارِ هم، یه عالمه فکرِ مشترکِ قشنگ داریم که باعثِ تجربه‌های خوب خوب میشه. 

چهارمِ آبانِ سالِ هزاروسیصدونودوهفتِ خورشیدی

دردهایت برای من...

امروز تو پیام ناشناسا، یکی ازم پرسید مطمئنی تو همه‌ی این شادیا خودتی؟ نقاب نمی‌زنی؟ این همه کار ریختی سرت و تو زندگی غرق شدی، هر روز دنبال یه چیز جدیدی و شاید در آینده ادم موفقی هم بشی که به نظرش می‌شدم. اما زندگی همینیه که می‌خوام؟ شبا اون سکوته پدرتو در نمیاره؟

می‌دونی به نظرم این آدم درست و حسابی مفهوم غرق شدن تو زندگی رو نمی‌فهمه. نمی‌فهمه کارایی که الان درگیرشم، هیچ نفع مادی و فلانی برا یه آدمی که تو زندگی غرقه نداره. همه‌ش یه سری دغدغه و نگرانیه که دارم با کار سنگین بهش جواب میدم. 

حالا این چیزا مهم نیست. منم اون موقع بهش گفتم اشتباه فکر می‌کنه و نقابی ندارم برای این حال خوشم ولی الان که داشتم آماده می‌شدم برا خواب، دیدم اتفاقا اون سکوت مزخرفِ لعنتی، نه تنها قبل از خواب، که تو همه لحظه‌های علافیم بیخ ریشمو گرفته و حالمو بد می‌کنه. همه لحظه‌هایی که واقعا گند می‌زنم به روزمرگی و کارای روزانه‌م خلاصه میشه تو یه سری کارِ معمولی که میشه تو یکی دو ساعت سر و ته‌ش رو هم اورد و من کل روز رو تلفِ اونا می‌کنم. امشب داشتم فک می‌کردم من چقدر آدمِ الکی خوش بودن نیستم و چقدر باید جون خودمو بگیرم و مایه بذارم وسط، تا کمی، فقط کمی احساس بدرد بخور بودن و خوشایند بودن بهم دست بده. 

با محمدرضا که صحبت می‌کردیم، می‌گفت من غبطه می‌خورم به بچه‌های دانشگاه. هر هفته خونه یه نفرشون پارتیه، هر هفته یه پارتنر جدید، هر روز میان دانشگاه که فقط وقت بگذرونن و واقعا هم خوشحالن با این کارا. اون از درد کشیدناش می‌گفت. از این که دعوای مغزت سر معنای زندگی یه موقع‌هایی که یه جوری بیخ ریشتو می‌گیره که حالت از خودت هم بهم می‌خوره. وجود خودت برات درد میشه. دلت می‌خواد ۲۴ ساعت شبانه روز رو بخوابی تا نتونی فکر کنی، ولی لعنتی نمیشه، نمی‌ذاره این همه بخوابی و من تمام این مدت که داشت می‌گفت، چقدر می‌فهمیدمش. تابستون و همه لحظه‌های درد کشیدنم میومد تو ذهنم و یادم میومد که چقدر هی رفتم و اومدم و همه چیزای جدید رو تجربه کردم، چقدر هی خودمو ایزوله کردم و باز جمع رو امتحان کردم و چقدر شبا با قرص خوابیدم تا بالاخره پیداش کردم. تا تونستم واقعا بخندم، خوشحال باشم، معنی پیدا کنم و معنی بدم به هرچی که هست و نیست. 

داشتم فکر می‌کردم چه راحته که بگی فلانی تو زندگی غرق شده، در حالی که از هیچی‌ش خبر نداری. و حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم، هیچ وقت حق ندارم لفظ الکی سرخوش و بیخیالی و این چیزا رو، برا بچه‌های دانشگاه و هیچ کس دیگه هم به کار ببرم. و من چه می‌دونم که درون اون ادمِ همیشه دنبال خوش‌گذرونی چی گذشته؟ تو چه شرایطی بوده و مکسِ انتظاری که میشه ازش داشت چیه؟ مگه من حق میدم به کسی اگه بهم بگه چرا انقدر زندگیت بی‌معنی و درگیر کلیشه‌س؟ آدما در لحظه همون جوری زندگی می‌کنن که معنادارترین لحظه‌ها رو می‌گذرونن. و شاید اوج معنا از نظر یکی، یه بی‌معنایی تمام و کمال باشه از نظر ما. و کیه که قضاوت می‌کنه؟ ما؟ نه اصلا...

همه اینا رو گفتم که بگم، امروز تا جایی که می‌تونست بیهوده گذشت.. و این روح لعنتی، تا جایی که می‌تونست، گند زد به همه چی... 

کوله به دوشی‌ها..