نشستم فکر کردم، دیدم چقدر خودمو غرق کار کردم. چقدر فقط همه اهمیتها رو دادم به فکر و روحم و از جسمم غافل شدم. میدونی نبود تعادل تو هرچیزی بده. فکر کردم که چقدددر جای ورزش تو زندگیم خالیه، چقدر جای آرایشگاه رفتنهای مرتب برام خالیه، چقدر تو آینه نگاه کردنام کمه. چقدر خودمو فقط درگیر درس و کار و کتابخوندن و زندگیکردن و نفس کشیدن تو صداها کردم. چرا حواسم نبوده که روحِ خوشحال تو جسمِ سرحاله؟ چرا هروقت اومدم برا جسمم خرج کنم پا پس کشیدم؟
خب تصمیم گرفتم به هر ضرب و زوری که شده، حتما حتما دو روز در هفته رو برم استخر. مخصوصا که استخر عالیِ دانشگاه تقریبا برا ما مجانیه و من واقعا کمکاری کردم و تو این یه سال کلامم نیوفتاده اون طرفا. تصمیم بعدی اینه که، بعد از این همه سال بیخیالی، به صورتم برسم و هواشو داشته باشم. اینه که تقریبا یه ماهه هرشب که میام خونه، حتی با یه کوه خستگی هم که شده حتما صورتمو با دوتا صابونم میشورم و بعد کرم مرطوب کننده میزنم و از نرمیش لذت میبرم. صبا زیرابروم رو چک میکنم که تمیز باشه حتما و ماه پیش بالاخره کمی دست به جیب شدم و ادکلن مورد علاقهم که مدتها بود تموم شده بود رو خریدم.
راستش نشستم فکر کردم و دیدم اصلا دلم نمیخواد ده پونزده سال دیگه، یه زنِ موفق و بینظیر با کلی چربی و پوستِ خراب و بدنِ ناسالم باشم. اینه که به خودم اومدم و میخوام برا این کالبدِ عزیزِ دوستداشتنی، که قراره مامن همهی فکرها و تلاشام باشه، دوباره سنگ تموم بذارم. مثل قبل از دوم راهنمایی. مثل اون موقعها که حداقل روزی دو ساعت شنای حرفهای میکردم، یا حتی همین چندسال اخیر که دور شکر و نوشابه و فست فود رو یه خط قرمز کشیده بودم و حسابی هوای خودمو داشتم. به نظرم که روحِ سالم و حالِ خوش، فقط کنارِ جسم سالم و سرحاله که، اون درخشندگی واقعی خودش رو داره. و میخوام برای حال خوبم از جون مایه بذارم. اگه من حالم خوب نباشه، ابدا نمیتونم حال هیچ موجودی رو تو این دنیا خوب کنم. چیزی که تنها و بزرگترین هدفم تو زندگیه..