تو رو نمی‌شناسم. تو رو عجیب نمی‌شناسم. از اعماق وجودم. از تار و پود مغزم. راستش رو بخوای اونقدر این‌ روزها درگیر تشخیص اشتباهت شدم و درحال کلنجار با خودمم که حتی هیچ ایده و تصوری ازت ندارم. این روزهایی که مزخرف‌تر از همیشه وسط یک برزخ لعنتی از سکوت و تعلیقم. دلم می‌خواد دوباره تو رو بخوام. من از یه احساس نوپای درون خودم بیرون نیومدم، چطور می‌خواست به این سرعت یه عشق عمیق یک‌ساله‌ی یک‌طرفه رو فراموش کنه و یه شبه عاشق من بشه؟ مهم نیست. بگذریم. 

اصلا این نوشته رو شروع کردم که یه چیز دیگه بگم. میخواستم بگم یادت باشه یه شب دوتایی از تئاترشهر شروع کنیم و همین طور بیایم پایین. از میدون فردوسی بگذریم، برسیم دروازه دولت، سر بخوریم سمت میدون توپخونه و حسن‌آباد. بریم سیِ تیر و لای جمعیت ول بخوریم و بافت قدیمی شهر و خیابون‌های ساکت و بی‌چراغ شهر رو نفس بکشیم. که یخ کنیم از سرما، که گله کنم ازت.

کوله به دوشی‌ها..