به هیراد - نامه شماره چهارده - و منی که می‌ترسد

مدت‌هاست که برای تو ننوشتم و بی‌تابی بی‌داد می‌کند. در اخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، اسیر بودم در بین بایدها و نبایدها، درست‌ها و نادرست‌ها، وَ انتخاب‌هایی که باید می‌کردم. تنهایی عجیب یقه‌ی این روزهای در آستانه‌ی ۲۰ سالگی را گرفته بود. در این دوماه و نیم گذشته، اتفاقات زیادی افتاد و حالا نمی‌شود که بگویم همه چیز رو به راه است، که نیست؛ اما حس می‌کنم تا حد زیادی از این سردرگمی بیرون آمده‌ام. منِ این روزها فیزیک می‌خواند تا به دنیای جامعه‌شناسی راهش دهند و در گیر و دار پروژه‌ی محیط زیستیِ کارآفرینی‌اش (با همه‌ی آن چالش‌های عجیب و آزمون‌های احساسی‌اش) است، تا مقدمه‌ای شود برای آینده‌ای که برای شما آرزو دارم. هیرادِ عزیزم، پسرِ خوش‌قلبم، حتما هنگامی این نامه‌ها را می‌خوانی که مانند من، پا به دنیای تصمیم‌گیری‌های عجیب و غریبت برای آینده گذاشته‌ای. می‌خواهم کمی برایت از دردِ این روزهای دلم بگویم. از خواسته‌های کودکانه‌ای که برایشان آماده نیستم، وَ منی که عجیب احساس تنهایی می‌کرد. می‌گویم می‌کرد و گمان مکن این احساس مربوط به گذشته‌ای دور می‌شود. راستش را بخواهی تا همین چندلحظه پیش هم، تنهاییِ عجیبی یقه‌ام را گرفته بود. اما نوشتن برایت چنان معجزه می‌کند که روا نیست این حسِ نشسته بر دلم را، به لحظه‌ی برای تو نوشتن نیز نسبت دهم.
این روزها اتفاقات عجیبی در من افتاده. حسی نو (و البته ترسناک) در من شکوفه زده که تا کنون هیچ وقت مانندش را تجربه نکرده بودم. همه چیز از آن روزی شروع شد که، از این روزها با مادرم صحبت کردم و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارد از خودش، گذشته‌اش و همه‌ی فکرهایی که برای آینده‌ش داشته می‌گوید و من هاج و واج، به منی که بی‌اغراق مادرم بودم، یا مادری که بی اغراق من بود؛ با همان کله‌شقی‌ها، بلندپروازی‌ها، تلاش‌های شبانه‌روزی و سختی‌های عجیبِ در راه، نگاه می‌کردم. نوشتن از آن برایم سخت است. اعترافش سخت‌تر..
خوب می‌دانی که همه‌ی این روزها، همه‌ی این تلاش‌ها و تمام عشقم در اختیار توست، وَ حالا من در پیِ بروزِ این حسِ سردرگمیِ درونم، بیشتر از همه از تو می‌ترسم. از این که ممکن است نظرت چطور در مورد من تغییر کند. چند روزی‌ست که ذهنم درگیر این موضوع شده و بیان کردنش حتی در ذهنم، بیشتر از همه ترس و شرمندگی در مقابل تو را برایم پدید آورده. کاش بودی و در بغلم برایت می‌گفتم. کاش بودی و می‌توانستم نگرانی‌هایم را کلمه کنم. کاش بودی و..
بی‌پرده اگر بگویم، باید اعتراف کنم امروز دختری در من به وجود آمد. دختری که با بود و نبودش درگیرم و از آمدنش می‌ترسم. راستش را بخواهی اصلا هنوز آمد و نیامدش را مشخص نکرده‌ام و اصلا سر همین سردرگمی‌ها بود که این موجودِ فرضی‌ را به وجود آوردم. نامش روهیناست. احتمالا خواهرت. میخواهم برایش بنویسم. از سردرگمی‌ها و ترس‌هایم. تو که از من متنفر نمی‌شوی، می‌شوی؟

کوله به دوشی‌ها..