از ۲۷م آبان یعنی درست دوهفته دیگه، یکشنبهها دوجلسه کلاس مکانیک و کروی گرفتم تو کرج. وقتی دیشب ساعت ۲۳:۵۹ پیام داد "درس میدید به فرزانگان ۱ البرز پایه دهم؟" قبل از این که روز تموم شه براش فرستادم "بلی". فک کنم حتی فکرشم نمیکرد منِ درگیر با فلسفهی معلم بودن، که اووون همه سر درس دادن بدقلقی میکردم و حرصش میدادم، حالا انقدر سریع قبول کنم. ولی خب، خودش بهتر از همه میدونه چقدر دارم تلاش میکنم برای تغییر. اون بار که ازش پرسیدم:
+ شما با ترساتون چی کار میکنید؟
- ازشون فرار میکنم.
+ اگه بهشون نیاز داشته باشید چی؟
- به تعویقش میندازم..
...
+ من از درس دادن میترسم. از عاشقشدن بیشتر..
- [سکوت]
شاید هیچ وقت به این فکر نمیکرد، برای فرار از یه ترس دیگهم، برم تو دل یه ترس دیگه. میدونم که میدونه به پشتوانه اون و به خاطر همهی حرفایی که باهام زده راضی شدم به مواجه شدن با این ترسم. با فهموندن این که، این اصلا ترس نیست. من توانام. تواناتر از خیلیای دیگه که دارن این کار رو انجام میدن و بچهها بهم نیاز دارن. کلی حرف زد باهام تا بهم بفهمونه، گاهی این بچههای در معرضِ خطر تو سنِ المپیاد، نه تنها هیچ فرقی با بچههای خودم ندارن، که بعضا آسیبپذیرتر هم هستن. و من بعد از مدتها فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که من اومدم تا خودمو همه توانم رو وقف بقیه کنم. پس برای بهترین معلم بودن هم همهی تلاشم رو میکنم.
میدونی راستش زندگی خیلی پیچیدهس. خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنی. مخصوصا اینجایی که وایسادم، پر از نیاز به منِ پرتلاشه. نیاز به منِ باانگیزه. هیچ کس اینجای زندگی منِ پرشور رو نمیخواد. وسط نوشتن این پست، دقیقا همین جمله اخر رو که نوشتم رفتم پیش مامان و برا اولین بار حرف زدم باهاش. گفتم از چیزایی که میخوام، از فیزیکی که فقط به خاطر جامعهشناسی دارم میخونمش و اتفاقا باید عالی و بینقص هم بخونمش که معدلم بالا بشه برا دورشتهای. از این که همهش در حال جنگیدنم و بهش گفتم میدونم این کارا رو باید انجام بدم. میدونم باید قوی باشم ولی فقط دلم میخواست به یکی بگم. وقتی حرفام تموم شد، شروع کرد از اولِ اولِ سرکار رفتنش برام گفت. از این که تو بانک باهاشون از اول قرارداد بسته بودن که دهسال اول حکمشون ماشیننویسیه. از این که انقدددر تلاش کرده و خوب کار کرده، که سر ۵ سال حکمش رو تغییر دادن. به این که هیچ وقت به اون چیزی که بوده راضی نبوده و همهش حوصلهش سر میرفته و دنبال یادگرفتن بیشتر و بیشتر بوده. از این که حتی شده روز تعطیل بره سرکار، از این که یه وقتایی بوده که اول از همه میومده و اخر از همه میرفته. که شده تا ۲ شبم شعبه بوده. که زحمت کشیده برا این پستی که الان داره. اون داشت میگفت و من تو تموم لحظهها داشتم فکر میکردم که من چقدددر توام مامان. چقدر مثل تو عطش جلو رفتن و بیکار نبودن دارم. بهم گفت ادم تا یه وقتی بلندپروازی داره. که از ۲۲ سالگی تا ۴۰ سالگی (همین یه سال پیش) پر از همین شور و شوق و جلو رفتن بوده و الان دیگه اون هیجانش دمپ شده یه جورایی و آرومه. میگفت من دیگه ایمان دارم که بلندپروازیهای هرکس قدر توانشه. تاحالا نشده تو این همه سال، چه تو زندگی کاری، چه شخصی از هرلحاظی، چیزی بخوام و هرچقدرم که دور بوده، بهش نرسیده باشم. اون میگفت و من دونه دونه مشکلاتی که تو این راه داشته رو تو ذهنم مرور میکردم. از دست دادن بابا، تنها شدنش، مشکلات مالیای که یه مدت باهاش درگیر بوده، بزرگکردن دوتا بچه ۵ ساله و سه ماهه و رسوندنشون به بهترین جاها، اون ادمی که اذیتش میکرد این همه سال و همه و همه.. میدونی، من خیلی شبیه مامانمم. خیلی زیاد. بیس روحیاتمون کاملا یکیه باهم و الان وقتی میبینمش که میگه از پس همه چی براومده و به هرچی که میخواسته رسیده، با وجود این که غم بابا همیشه رو دلش سنگینی میکرده، با خودم فکر میکنم کی بهتر از اون قهرمانمه؟ حتما منم یه روزی میشه که میشینم و به هیراد میگم من تونستم پسر. سخت بود ولی شد. تنها بودم ولی شد. تو هم ناامید نشو. الان که وقت بلندپروازیته تلاش کن. بدو. خسته شو. ولی متوقف نشو.
همینه که حالم خوبه با این له شدنا. قراره تهش اتفاق خوبی بیوفته. اگه مامان میگه آدما به قدر توانشون بلندپروازی میکنن، پس حتما درسته. پس حتما یه روزی یه جایی، من میرسم به اون نقطه که به هیراد بگم من خواستم و شد. تو هم بخواه تا بشه..