امروز تو پیام ناشناسا، یکی ازم پرسید مطمئنی تو همهی این شادیا خودتی؟ نقاب نمیزنی؟ این همه کار ریختی سرت و تو زندگی غرق شدی، هر روز دنبال یه چیز جدیدی و شاید در آینده ادم موفقی هم بشی که به نظرش میشدم. اما زندگی همینیه که میخوام؟ شبا اون سکوته پدرتو در نمیاره؟
میدونی به نظرم این آدم درست و حسابی مفهوم غرق شدن تو زندگی رو نمیفهمه. نمیفهمه کارایی که الان درگیرشم، هیچ نفع مادی و فلانی برا یه آدمی که تو زندگی غرقه نداره. همهش یه سری دغدغه و نگرانیه که دارم با کار سنگین بهش جواب میدم.
حالا این چیزا مهم نیست. منم اون موقع بهش گفتم اشتباه فکر میکنه و نقابی ندارم برای این حال خوشم ولی الان که داشتم آماده میشدم برا خواب، دیدم اتفاقا اون سکوت مزخرفِ لعنتی، نه تنها قبل از خواب، که تو همه لحظههای علافیم بیخ ریشمو گرفته و حالمو بد میکنه. همه لحظههایی که واقعا گند میزنم به روزمرگی و کارای روزانهم خلاصه میشه تو یه سری کارِ معمولی که میشه تو یکی دو ساعت سر و تهش رو هم اورد و من کل روز رو تلفِ اونا میکنم. امشب داشتم فک میکردم من چقدر آدمِ الکی خوش بودن نیستم و چقدر باید جون خودمو بگیرم و مایه بذارم وسط، تا کمی، فقط کمی احساس بدرد بخور بودن و خوشایند بودن بهم دست بده.
با محمدرضا که صحبت میکردیم، میگفت من غبطه میخورم به بچههای دانشگاه. هر هفته خونه یه نفرشون پارتیه، هر هفته یه پارتنر جدید، هر روز میان دانشگاه که فقط وقت بگذرونن و واقعا هم خوشحالن با این کارا. اون از درد کشیدناش میگفت. از این که دعوای مغزت سر معنای زندگی یه موقعهایی که یه جوری بیخ ریشتو میگیره که حالت از خودت هم بهم میخوره. وجود خودت برات درد میشه. دلت میخواد ۲۴ ساعت شبانه روز رو بخوابی تا نتونی فکر کنی، ولی لعنتی نمیشه، نمیذاره این همه بخوابی و من تمام این مدت که داشت میگفت، چقدر میفهمیدمش. تابستون و همه لحظههای درد کشیدنم میومد تو ذهنم و یادم میومد که چقدر هی رفتم و اومدم و همه چیزای جدید رو تجربه کردم، چقدر هی خودمو ایزوله کردم و باز جمع رو امتحان کردم و چقدر شبا با قرص خوابیدم تا بالاخره پیداش کردم. تا تونستم واقعا بخندم، خوشحال باشم، معنی پیدا کنم و معنی بدم به هرچی که هست و نیست.
داشتم فکر میکردم چه راحته که بگی فلانی تو زندگی غرق شده، در حالی که از هیچیش خبر نداری. و حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم، هیچ وقت حق ندارم لفظ الکی سرخوش و بیخیالی و این چیزا رو، برا بچههای دانشگاه و هیچ کس دیگه هم به کار ببرم. و من چه میدونم که درون اون ادمِ همیشه دنبال خوشگذرونی چی گذشته؟ تو چه شرایطی بوده و مکسِ انتظاری که میشه ازش داشت چیه؟ مگه من حق میدم به کسی اگه بهم بگه چرا انقدر زندگیت بیمعنی و درگیر کلیشهس؟ آدما در لحظه همون جوری زندگی میکنن که معنادارترین لحظهها رو میگذرونن. و شاید اوج معنا از نظر یکی، یه بیمعنایی تمام و کمال باشه از نظر ما. و کیه که قضاوت میکنه؟ ما؟ نه اصلا...
همه اینا رو گفتم که بگم، امروز تا جایی که میتونست بیهوده گذشت.. و این روح لعنتی، تا جایی که میتونست، گند زد به همه چی...