گاهی وقتا با خودت فکر میکنی چقدر در مقابل عزیزترین آدمای زندگیت مسئولی؟ وقتی با درد کشیدنشون درد میکشی و حال خرابشون همه خوشیاتو زهر میکنه. وقتی خودخواهانه فکر میکنن مشکلاتشون فقط برای خودشونه و اگه همه ابعادش رو تنها به دوش بکشن و مثلا به بقیه چیزی نگن تا ناراحتیهاشون به اشتراک برسه، دیگه میشن قهرمان بلامنازع داستان؛ فارغ از این که با این خودداری بیشتر باعث بهم ریختن روح و روان آدم میشن.
آدما کی میخوان بفهمن که فقط برا خودشون نیستن؟ یا شاید من باید بفهمم که زندگی و درد نزدیکترین و عزیزترین و قویترین آدم زندگیم به من مربوط نیست. نه. نمیشه. من این طوری نمیتونم حس کنم که میتونم مثل قبل کنار این آدم آرامش داشته باشم.الان داره میشه نزدیک شش سال و بس نیست؟ بس نیست هیچ کاری نکردنم؟ با خودم فکر میکنم چقدر اشتباه کردم که شمارهش رو دادم به دکتر. من که دوباره خودمو ساختم، دوباره برگشتم به زندگی، چرا اونو درگیر کردم؟ باید میذاشتم به قول خودش با دردش تنها باشه و فقط خوشحالی و حس خودم برام مهم باشه؟ آخه مگه میشه؟ مگه میتونم؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم.